رز
لغتنامه دهخدا
رز. [ رَ ] (اِ) درخت انگور. (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 6) (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). تاک مو. ج ، رزان ، رزها. (فرهنگ فارسی معین ). بعربی کَرْم گویند. (از دهار) (منتهی الارب ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). کَرْمة. (منتهی الارب ). مو. این درخت بطور خودرو در همه ٔ جنگلهای شمال هست از آستارا تا گلی داغ و نیز در جنگلهای خشک فارس و لرستان و از ساحل تا یکهزارگزی دیده شده است . (یادداشت مؤلف ). آقای گل گلاب آرد: هفتم تیره ٔ رزها - این تیره عموماً در نواحی گرم و مرطوب جنگلهای استوایی روییده ساقه های پیچنده ٔ آنها از شاخه های درختان دیگر بالا میرود و بیش از سیصد جنس آنها تشخیص داده شده که همه از نوع انگور هستند ولی مهمترین جنس آنها مو یا رز است که در تمام نقاط معتدل سطح زمین کاشته میشود. گلهای آن دارای پنج کاسبرگ سبز است که به سرپوشی متصل شده اند و هنگام باز شدن گل سرپوش از پایین جدا میشود و پنج پرچم و تخمدانی با دو یا پنج پرچم بهم چسبیده از آن بیرون می آید و میوه ای میسازد که آنرا سَته یا انگور میگویند. (از گیاه شناسی گل گلاب صص 230 - 231) : مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا در مکه نه رز است و نه درختهای میوه و همه میوه از طایف آرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
سواری رزی دید بارآوری
سپهبدنژادی بلنداختری .
سپهبدنژادی و گندآوری
رزی دید در راه بارآوری .
گزیت رز بارور شش درم
به خرماستان بر همین زد رقم .
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان .
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار عنا بر دهد بجای عنب .
گر نیستت ستور چه باشد
خری بمزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.
تا دو سه روزدر این سایه ٔ رز
آب انگور گساریم به آب .
در سایه ٔ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من .
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است .
شد از بیم رخها چو برگ رزان
سر تیغ چون دست وَشّی رزان .
پادشاه ... اقبال بر نزدیکان خود فرماید... چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر بود. (کلیله و دمنه ).
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام .
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینه دار.
رز گر به گاه عید زرافشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکرریز دخترش .
رزی داشتم بر درخانه گفت
به سایه درش نیکمردی بخفت .
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
بدین نوع کو برگ رز می خورد
عجب دارم ار شب به پایان برد.
زکات مال بدر کن که فضله ٔ رز را
چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور.
|| انگور. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ خطی ) (از شعوری ج 2 ص 6) :
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه شاید.
و از این شهرک جزرز خراجی و خرما و غله هیچ نخورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
به پیش لفظ او شکّر چنان است
که اندر پیش شکّر غوره ٔ رز.
سرد است سخت سنبله ٔ رز به خرمن آر
تا سستیی به عقرب سرما برافکند.
- آتش رز ؛ شراب . (یادداشت مؤلف ).
- || آتش حاصل از سوختن چوب رز :
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب .
- تاک رز ؛ شاخه ٔ درخت انگور :
از آن آب با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک رز ریخته .
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب .
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.
- خون رز ؛ شراب . می . (یادداشت مؤلف ) :
از آن جانسوز لختی خون رز ده
سپرده زیر پا اندر سپارا.
زانگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت من
بر زاهدان انگشت گز با شاهدان جان تازه کن .
خون خورده ای نُه مَه پسر خون رزان می خور دگر
کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی .
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید.
خون رزان ریخته وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از بردریاکنار.
در صبوحش که خون رز ریزد
ز آب یخ بسته آتش انگیزد.
- دختر رز ؛ شراب . (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی ) (از شعوری ج 2 ص 6) :
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقعپوش .
صدطفل فرح دختر رز زاده به عقدم
آن نطفه که غم زاید از او در کمرم نیست .
- || انگور. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 6) :
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من .
|| باغ انگور. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). باغ انگورستان . (آنندراج ) (انجمن آرا). رزستان . تاکستان : و کم کسی بود اندر مکه که نه در طایف او را رزی بودی . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و به راه یک رز بود مر عقبه و شیبه پسران ربیعه را... و بدان رز اندر بودند...عقبه و شیبه در باغ بودند و آن وقت انگور رسیده بود... و حوضی بود پرآب بر در آن رز. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و حمیریان را کشت و برز است و مراعی و رز. (حدودالعالم ).
روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.
حوضی ز خون ایشان [دختران رز ] پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
سراسر همه رز پر از غوره بود
بفرمود تا کهتران را درود
از آن خوشه ای چند ببرید و برد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.
بیامد خداوند رز در زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان .
نگهبان آن رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج .
رو همان پیشه که کردی پدرت
هیزم آور ز رز و چین غوشا.
الا تا زمی از کوه پدید است و چه از ره
به کوه اندر شخ است و به ره بر رز و راود.
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید..
نزدیک رز آید در رز را بگشاید.
از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشان است .
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران .
تا بباشند بدین رز در مهمان منند
رز فردوس منند ایشان ولدان منند.
دریغ سی وسه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم .
کس از محلت مرد یک از رز و یخدان
نه میوه آرد نه یخ نماند پندارم .
درویشان به اشارت خواجه به عمارت آن رز مشغول گشتند اما همچنان احتیاط که می بایست در آن رز نکردند. چون نظر ایشان بر درویشان غدیوت افتاد قصه ٔ تقصیر ایشان را که در عمارت از خواجه علاءالدین کرده بودند بر ایشان خواندند. (از انیس الطالبین صص 102 - 103). اول به کار عمارت رز خواجه علاءالدین مشغول گردید. (انیس الطالبین ص 102). و هر یکی را بر این کاریز رزی بوده است و حاصل هر رزی آن مقدار بوده است که صاحبش با اهل و تبع و عیال بدان معاش کرده است و او را کفاف بوده است . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 68). و بدین دیه رزهااند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ).
- رز ارمانوش ؛ ناصرخسرو گوید: از آنجا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود... و در آنجا در آذرماه پارسیان دویست من انگور به یک دینار میفروختند که آنرا رز ارمانوش می گفتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 8).
|| هر باغی . (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان ). باغ . (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (از فرهنگ خطی ) (از شعوری ج 2 ص 6) (فرهنگ فارسی معین ) :
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
چو سیب سرخ رخ در دست شاهان
نه سیب رز بود سیب صفاهان .
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان شکر از گلبن خود می چیدم .
|| زهر هلاهل و زهر قاتل . (ناظم الاطباء). زهر هلاهل . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). سم مهلک : آب رز (آب زهر). (فرهنگ فارسی معین ). به معنی زهر نیزآمده . (از آنندراج ) (انجمن آرا) :
به زه کن کمان را و این تیر گز
بدینگونه پرورده ٔ آب رز.
کمان را به زه کرد آن تیر گز
که پیکانْش را داده بود آب رز.
|| جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء). پیکار. حرب . جدال . قتال . وقعه . وغا. (یادداشت مؤلف ). || قلعه و حصار. (ناظم الاطباء). || در لهجه ٔ بلوچ ، رازیانه را گویند. (از فرهنگ فارسی معین ). || رنگ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). رنگ یعنی لون . (از شعوری ج 2ص 6). مطلق رنگ . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). و این ظاهراً از ریشه ٔ رزیدن استنباط شده است . رجوع به رزیدن شود. || (نف مرخم ) صباغ و رنگرز. (ناظم الاطباء). رنگ کننده . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). رنگ کننده چون رنگرز. (آنندراج ) (انجمن آرا). در ترکیب به معنی رزنده (رنگ کننده ) آید: رنگرز. (فرهنگ فارسی معین ). اسم فاعل از رزیدن . مخفف رزنده . (یادداشت مؤلف ). و به همین مناسبت در برهان و بتبع آن انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء معنی صباغ و رنگ کننده چون رنگرز به کلمه داده شده است .
- رنگرز ؛ صباغ . رنگ کننده :
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی بمثل پیرهن رنگرزان است .
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی .
|| (فعل امر) امر به رنگ کردن . (لغت محلی شوشتر) (از برهان )(آنندراج ) (انجمن آرا). امر رزیدن که به معنی رنگ کردن است چنانکه در رنگرز است . (غیاث اللغات ). امر ازرزیدن که رنگ کردن باشد. (فرهنگ خطی ). || امر به بستن حنای دست و پا. (لغت محلی شوشتر).
سواری رزی دید بارآوری
سپهبدنژادی بلنداختری .
سپهبدنژادی و گندآوری
رزی دید در راه بارآوری .
گزیت رز بارور شش درم
به خرماستان بر همین زد رقم .
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان .
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار عنا بر دهد بجای عنب .
گر نیستت ستور چه باشد
خری بمزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.
تا دو سه روزدر این سایه ٔ رز
آب انگور گساریم به آب .
در سایه ٔ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من .
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است .
شد از بیم رخها چو برگ رزان
سر تیغ چون دست وَشّی رزان .
پادشاه ... اقبال بر نزدیکان خود فرماید... چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر بود. (کلیله و دمنه ).
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام .
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینه دار.
رز گر به گاه عید زرافشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکرریز دخترش .
رزی داشتم بر درخانه گفت
به سایه درش نیکمردی بخفت .
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
بدین نوع کو برگ رز می خورد
عجب دارم ار شب به پایان برد.
زکات مال بدر کن که فضله ٔ رز را
چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور.
|| انگور. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ خطی ) (از شعوری ج 2 ص 6) :
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه شاید.
و از این شهرک جزرز خراجی و خرما و غله هیچ نخورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
به پیش لفظ او شکّر چنان است
که اندر پیش شکّر غوره ٔ رز.
سرد است سخت سنبله ٔ رز به خرمن آر
تا سستیی به عقرب سرما برافکند.
- آتش رز ؛ شراب . (یادداشت مؤلف ).
- || آتش حاصل از سوختن چوب رز :
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب .
- تاک رز ؛ شاخه ٔ درخت انگور :
از آن آب با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک رز ریخته .
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب .
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.
- خون رز ؛ شراب . می . (یادداشت مؤلف ) :
از آن جانسوز لختی خون رز ده
سپرده زیر پا اندر سپارا.
زانگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت من
بر زاهدان انگشت گز با شاهدان جان تازه کن .
خون خورده ای نُه مَه پسر خون رزان می خور دگر
کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی .
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید.
خون رزان ریخته وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از بردریاکنار.
در صبوحش که خون رز ریزد
ز آب یخ بسته آتش انگیزد.
- دختر رز ؛ شراب . (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی ) (از شعوری ج 2 ص 6) :
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقعپوش .
صدطفل فرح دختر رز زاده به عقدم
آن نطفه که غم زاید از او در کمرم نیست .
- || انگور. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 6) :
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من .
|| باغ انگور. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). باغ انگورستان . (آنندراج ) (انجمن آرا). رزستان . تاکستان : و کم کسی بود اندر مکه که نه در طایف او را رزی بودی . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و به راه یک رز بود مر عقبه و شیبه پسران ربیعه را... و بدان رز اندر بودند...عقبه و شیبه در باغ بودند و آن وقت انگور رسیده بود... و حوضی بود پرآب بر در آن رز. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و حمیریان را کشت و برز است و مراعی و رز. (حدودالعالم ).
روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.
حوضی ز خون ایشان [دختران رز ] پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
سراسر همه رز پر از غوره بود
بفرمود تا کهتران را درود
از آن خوشه ای چند ببرید و برد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.
بیامد خداوند رز در زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان .
نگهبان آن رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج .
رو همان پیشه که کردی پدرت
هیزم آور ز رز و چین غوشا.
الا تا زمی از کوه پدید است و چه از ره
به کوه اندر شخ است و به ره بر رز و راود.
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید..
نزدیک رز آید در رز را بگشاید.
از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشان است .
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران .
تا بباشند بدین رز در مهمان منند
رز فردوس منند ایشان ولدان منند.
دریغ سی وسه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم .
کس از محلت مرد یک از رز و یخدان
نه میوه آرد نه یخ نماند پندارم .
درویشان به اشارت خواجه به عمارت آن رز مشغول گشتند اما همچنان احتیاط که می بایست در آن رز نکردند. چون نظر ایشان بر درویشان غدیوت افتاد قصه ٔ تقصیر ایشان را که در عمارت از خواجه علاءالدین کرده بودند بر ایشان خواندند. (از انیس الطالبین صص 102 - 103). اول به کار عمارت رز خواجه علاءالدین مشغول گردید. (انیس الطالبین ص 102). و هر یکی را بر این کاریز رزی بوده است و حاصل هر رزی آن مقدار بوده است که صاحبش با اهل و تبع و عیال بدان معاش کرده است و او را کفاف بوده است . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 68). و بدین دیه رزهااند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ).
- رز ارمانوش ؛ ناصرخسرو گوید: از آنجا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود... و در آنجا در آذرماه پارسیان دویست من انگور به یک دینار میفروختند که آنرا رز ارمانوش می گفتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 8).
|| هر باغی . (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان ). باغ . (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (از فرهنگ خطی ) (از شعوری ج 2 ص 6) (فرهنگ فارسی معین ) :
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
چو سیب سرخ رخ در دست شاهان
نه سیب رز بود سیب صفاهان .
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان شکر از گلبن خود می چیدم .
|| زهر هلاهل و زهر قاتل . (ناظم الاطباء). زهر هلاهل . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). سم مهلک : آب رز (آب زهر). (فرهنگ فارسی معین ). به معنی زهر نیزآمده . (از آنندراج ) (انجمن آرا) :
به زه کن کمان را و این تیر گز
بدینگونه پرورده ٔ آب رز.
کمان را به زه کرد آن تیر گز
که پیکانْش را داده بود آب رز.
|| جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء). پیکار. حرب . جدال . قتال . وقعه . وغا. (یادداشت مؤلف ). || قلعه و حصار. (ناظم الاطباء). || در لهجه ٔ بلوچ ، رازیانه را گویند. (از فرهنگ فارسی معین ). || رنگ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). رنگ یعنی لون . (از شعوری ج 2ص 6). مطلق رنگ . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). و این ظاهراً از ریشه ٔ رزیدن استنباط شده است . رجوع به رزیدن شود. || (نف مرخم ) صباغ و رنگرز. (ناظم الاطباء). رنگ کننده . (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). رنگ کننده چون رنگرز. (آنندراج ) (انجمن آرا). در ترکیب به معنی رزنده (رنگ کننده ) آید: رنگرز. (فرهنگ فارسی معین ). اسم فاعل از رزیدن . مخفف رزنده . (یادداشت مؤلف ). و به همین مناسبت در برهان و بتبع آن انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء معنی صباغ و رنگ کننده چون رنگرز به کلمه داده شده است .
- رنگرز ؛ صباغ . رنگ کننده :
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی بمثل پیرهن رنگرزان است .
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی .
|| (فعل امر) امر به رنگ کردن . (لغت محلی شوشتر) (از برهان )(آنندراج ) (انجمن آرا). امر رزیدن که به معنی رنگ کردن است چنانکه در رنگرز است . (غیاث اللغات ). امر ازرزیدن که رنگ کردن باشد. (فرهنگ خطی ). || امر به بستن حنای دست و پا. (لغت محلی شوشتر).