رخنه زدن
لغتنامه دهخدا
رخنه زدن . [ رَ ن َ / ن ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) به درازا شکافتن . نقب زدن . (یادداشت مؤلف ). رخنه کردن :
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکلید.
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن .
- رخنه اندرزدن ؛ شکافتن چیزی . شکاف دادن :
سبک رخنه ٔ دیگر اندرزدند
سپه را یکایک به هم برزدند.
|| رخنه کردن . تباهی آوردن . تباه کردن . تفرقه ایجاد کردن :
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشی دلیری مکن .
- رخنه زده زبان ؛ مطعون خلایق . (انجمن آرا). کسی که مطعون همه ٔ مردم باشد. (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکلید.
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن .
- رخنه اندرزدن ؛ شکافتن چیزی . شکاف دادن :
سبک رخنه ٔ دیگر اندرزدند
سپه را یکایک به هم برزدند.
|| رخنه کردن . تباهی آوردن . تباه کردن . تفرقه ایجاد کردن :
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشی دلیری مکن .
- رخنه زده زبان ؛ مطعون خلایق . (انجمن آرا). کسی که مطعون همه ٔ مردم باشد. (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).