رخشان
لغتنامه دهخدا
رخشان . [ رَ ] (نف ) رُخْشان . صفت فاعلی حالی از رخشیدن . تابان و روشن و درخشان . (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن . (فرهنگ نظام ) :
نشسته بر او شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه .
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی او چو ماه اورمزد.
که روشن شدی زو [ یاقوت ] شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری .
بگردید بر گرد آن شهر شاه
زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه .
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله ٔ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب .
با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلا برشده ز ایشان لهبی .
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بردل من ریخته گلنار نار.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم .
شب من روز رخشان کرد خواجه
به برهانهای چون خورشید رخشان .
در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسُها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شَمَر.
خلایق خاک و اوابر بهاری
ضمایر چون شب و او روز رخشان .
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
دُرج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
رای رخشان تو بر چشمه ٔ خضر
رفته بی زحمت راه ظلمات .
همیدون بازجست آن ماه خوبان
از آن سرو روان خورشید رخشان .
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است .
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.
سحرگه که رخشید خورشید رخشان
جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان .
تمرید؛ رخشان ساختن بنا را. ذَهَب دُلامِص ؛ زر رخشان . (منتهی الارب ).
- رخشان شدن ؛ درخشان شدن . نورانی گردیدن . تابان شدن . تابناک گشتن :
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین .
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین درخشان شود.
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان .
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او.
نشسته بر او شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه .
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی او چو ماه اورمزد.
که روشن شدی زو [ یاقوت ] شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری .
بگردید بر گرد آن شهر شاه
زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه .
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله ٔ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب .
با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلا برشده ز ایشان لهبی .
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بردل من ریخته گلنار نار.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم .
شب من روز رخشان کرد خواجه
به برهانهای چون خورشید رخشان .
در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسُها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شَمَر.
خلایق خاک و اوابر بهاری
ضمایر چون شب و او روز رخشان .
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
دُرج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
رای رخشان تو بر چشمه ٔ خضر
رفته بی زحمت راه ظلمات .
همیدون بازجست آن ماه خوبان
از آن سرو روان خورشید رخشان .
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است .
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.
سحرگه که رخشید خورشید رخشان
جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان .
تمرید؛ رخشان ساختن بنا را. ذَهَب دُلامِص ؛ زر رخشان . (منتهی الارب ).
- رخشان شدن ؛ درخشان شدن . نورانی گردیدن . تابان شدن . تابناک گشتن :
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین .
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین درخشان شود.
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان .
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او.