رخت کشیدن
لغتنامه دهخدا
رخت کشیدن . [ رَ ک َ /ک ِ دَ ] (مص مرکب ) منتقل شدن . (از فرهنگ رازی ). راهی شدن . سفر کردن . کوچ کردن . عزیمت کردن :
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت .
بکشید سوی احمد مرسل رخت
بربست زآن دیار کرم بارش .
فیض حق هر جا که مردی دید رخت آنجا کشد.
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه .
ندارم جز تویی کآنجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کآنجا زنم تخت .
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند.
دلیران به صحرا کشیدند رخت
به کین خواه زنگی کمر کرده سخت .
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید.
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم .
اشک گرمم چون ز هامون رخت بر جیحون کشید
رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت .
کلیم رخت به بازار می فروشان کش
بسان شیشه ٔ خالی دماغ ما خشک است .
- رخت بیرون یا برون کشیدن از جایی ؛ خارج شدن از آنجای . بیرون شدن از آنجا. بدر شدن . خارج گشتن :
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش .
پیش از آن کز سیل گردد دست و پای سعی لنگ
رخت خود بیرون از این ویرانه می باید کشید.
|| حمل کردن رخت و بنه ٔ کسی . اثاث و رخت کسی را بردن . خدمتگزاری کسی کردن :
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم
به دل و دیده و جان بار بلای تو کشم .
- رخت به (بر) صحرا کشیدن ؛ به صحرا رفتن . عازم صحرا شدن . راهی شدن بسوی صحرا :
آتش از خوی تو گر رخت به صحرا نکشد
داغ بر دل که نهد لاله ٔ صحرایی را.
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم .
|| مردن و سفر آخرت کردن . (ناظم الاطباء). کنایه از مردن باشد که سفر آخرت است . (برهان ).
- رخت به زیر زمین کشیدن ؛ مردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325).
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت .
بکشید سوی احمد مرسل رخت
بربست زآن دیار کرم بارش .
فیض حق هر جا که مردی دید رخت آنجا کشد.
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه .
ندارم جز تویی کآنجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کآنجا زنم تخت .
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند.
دلیران به صحرا کشیدند رخت
به کین خواه زنگی کمر کرده سخت .
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید.
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم .
اشک گرمم چون ز هامون رخت بر جیحون کشید
رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت .
کلیم رخت به بازار می فروشان کش
بسان شیشه ٔ خالی دماغ ما خشک است .
- رخت بیرون یا برون کشیدن از جایی ؛ خارج شدن از آنجای . بیرون شدن از آنجا. بدر شدن . خارج گشتن :
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش .
پیش از آن کز سیل گردد دست و پای سعی لنگ
رخت خود بیرون از این ویرانه می باید کشید.
|| حمل کردن رخت و بنه ٔ کسی . اثاث و رخت کسی را بردن . خدمتگزاری کسی کردن :
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم
به دل و دیده و جان بار بلای تو کشم .
- رخت به (بر) صحرا کشیدن ؛ به صحرا رفتن . عازم صحرا شدن . راهی شدن بسوی صحرا :
آتش از خوی تو گر رخت به صحرا نکشد
داغ بر دل که نهد لاله ٔ صحرایی را.
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم .
|| مردن و سفر آخرت کردن . (ناظم الاطباء). کنایه از مردن باشد که سفر آخرت است . (برهان ).
- رخت به زیر زمین کشیدن ؛ مردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325).