رخت بردن
لغتنامه دهخدا
رخت بردن . [ رَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) یا رخت بربردن . سفر کردن . عزیمت کردن . حرکت کردن . بیرون شدن از جایی . کوچ کردن . راهی شدن . رفتن :
من آنگاه سوگند این سان خورم
کزاین شهر من رخت برتر برم .
اگر منزلی رخت از آن سو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم .
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان درآمد به خواب .
جز ایشان را که رخت از چشم بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند.
- رخت بردن در (بر، به ) جایی ؛ روی آوردن بدانجا. روی بدانجا آوردن بقصد اقامت :
خانه ٔ اصلی ما گوشه ٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم .
رخت عزلت به خراسان برم انشأاﷲ
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم .
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه ٔ او توان برد رخت .
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت .
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام .
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم .
رخت خود در خرابه ای بردم
زآن دل افسردگان بیفسردم .
- رخت برون بردن از جایی ؛ رفتن از آنجا :
حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت
تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من .
|| اثاث و متاع و کالای کسی را ربودن :
جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی .
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک .
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم .
|| مردن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). سفر آخرت کردن . موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم .
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد.
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد.
- رخت ازجهان بردن یا بیرون بردن ؛ مردن . (ناظم الاطباء) :
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند به خسرو تاج یاتخت .
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد.
کسانی که رخت از جهان برده اند
همه در غم زیستن مرده اند.
- رخت بیرون (برون ) بردن ؛ مردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
تا چاه نشد بزیرت این تخت
به گر ز میان برون بری رخت .
- رخت هستی به صحرای نیستی بردن ؛ معدوم نمودن زندگانی و تلف کردن عمر. (ناظم الاطباء).
من آنگاه سوگند این سان خورم
کزاین شهر من رخت برتر برم .
اگر منزلی رخت از آن سو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم .
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان درآمد به خواب .
جز ایشان را که رخت از چشم بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند.
- رخت بردن در (بر، به ) جایی ؛ روی آوردن بدانجا. روی بدانجا آوردن بقصد اقامت :
خانه ٔ اصلی ما گوشه ٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم .
رخت عزلت به خراسان برم انشأاﷲ
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم .
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه ٔ او توان برد رخت .
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت .
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام .
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم .
رخت خود در خرابه ای بردم
زآن دل افسردگان بیفسردم .
- رخت برون بردن از جایی ؛ رفتن از آنجا :
حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت
تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من .
|| اثاث و متاع و کالای کسی را ربودن :
جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی .
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک .
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم .
|| مردن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). سفر آخرت کردن . موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم .
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد.
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد.
- رخت ازجهان بردن یا بیرون بردن ؛ مردن . (ناظم الاطباء) :
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند به خسرو تاج یاتخت .
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد.
کسانی که رخت از جهان برده اند
همه در غم زیستن مرده اند.
- رخت بیرون (برون ) بردن ؛ مردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
تا چاه نشد بزیرت این تخت
به گر ز میان برون بری رخت .
- رخت هستی به صحرای نیستی بردن ؛ معدوم نمودن زندگانی و تلف کردن عمر. (ناظم الاطباء).