رخ
لغتنامه دهخدا
رخ . [ رُ ] (اِ) رخساره . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبهی ). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. (برهان ) (از شعوری ج 2 ص 22). رخسار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ) (دهار). روی . (لغت فرس اسدی ) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ سروری ) (ناظم الاطباء). روی و چهره و آنرا رخسارو رخساره نیز گویند. (انجمن آرا). خَد. (لغت محلی شوشتر) (ترجمان القرآن ) (تفلیسی ) (سیدشریف جرجانی ). چهر. چهره . عارض . وجه . دیباچه . محیا. (یادداشت مؤلف ). گونه . عارض . صورت . (ناظم الاطباء). گاهی مجازاً رخ بر تمام رو استعمال می شود و تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده شده باشد. (فرهنگ نظام ). رخسار و رخساره . و فرق بین آنها این است که اطلاق رخ بر تمام چهره کنند برخلاف رخسار که ترجمه ٔ خَدّ است و به معنی رخ مستعمل می شود و ظاهراً بهمین سبب تصویر نیمرخ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر شده باشد و در این صورت اطلاق رخ بر رخساره مجاز بود. (آنندراج ). ترکیبات پری رخ ، زردرخ ، زهره رخ و سیمین رخ . با صفات زیر توصیف شود: زیبا، خوب ، نیکو، خوش منظر، شاهدانه ، حیرت آفرین ، حیرت افزا، روحپرور، جان پرور، دلجوی ، دلفروز، عالم افروز، آتشبار، آتش ناک ، آتش اندود، آتش افشان ، پرتاب ، برشته ، خورشیدپیکر، خورشیدفروز، افروخته ، تابان ،روشن ، جهان آرا، ماه سیما، زنگارسوز، آل بهار، رنگ بست ،رنگین ، نیمرنگ ، شنگرف رنگ ، لاله رنگ ، گلرنگ ، فرنگ ، فرخ ، گلگون ، گلفام ، گلبوی ، گلپوش ، نگارین ، کافورفام ، تازه ، شکفته ، خندان ، نرم ، نازک ، شیرین ، لطیف ، صاف ، لغزیده ، اندیشه نما، صبرکاه ، محجوب ، شرم آلود، شوخ ، سیراب ، می کشیده ، ساغرکشیده ، آینه پرداز، عرقناک ، عرق آلوده ،عرق فشان ، ستاره فشان ، شبنم فشان ، شبنم فریب ، گندمگون ، نوخط، غبارآلود، پاره ، پاره گرفته ، بناخن خسته . و به چیزهای زیر تشبیه شود: برق ، قد، شعله ٔ شمع، صبح عید،لوح ، صفحه ، گل ، دیبای ، سوسن ، بوستان ، مصحف ، پروین ، سیب ، سیم ، عقیق ، مسجد، قبله . (آنندراج ) :
رخم به گونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم .
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ .
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل از غم تباه .
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
وآن سرشکش به رنگ تازه سرشک .
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دوپیکرها.
گفتی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی .
مخند ار کسی را رخ از درد زرد
که آگه نه ای زو تو او راست درد.
سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی .
ترا چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی .
از گرمی خورشید رخ روشن او
رنجورتر است از رخ عاشق تن او.
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی .
روید از ژاله ٔ کف رادت
بر رخ مایلان تو لاله .
نار است شعله شعله رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده دو زلفش بر آفتاب .
ما آینه ایم هرکه بیند رخ ما
هر نیک و بدی که بیند از خود بیند.
این است همان درگه کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان .
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شد زه سیمین علم .
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم .
بی باغ رخت جهان مبینام
بی داغ غمت روان مبینام .
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بی نقابی نبیند.
مبادا هیچکس را چشم در راه
کز آن رخ زرد گردد عمر کوتاه .
چرخ ز طوق کمرت بنده ای
صبح ز خورشید رخت خنده ای .
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت بخطا مینگرم .
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت .
من از بی نوایی نیم روی زرد
غم بی نوایان رخم زرد کرد.
گر به آبت فرستد از آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش .
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد.
خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته .
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان رخ خرم با اوست .
می چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب .
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ٔ ناب .
تنم از واسطه ٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت .
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد.
که سراسرجهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست .
ریزم ز مژه کوکب بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با اینهمه کوکبها.
همچو آه از سینه بالا رفت زود
زآن طرف از رخ چو اشک آمد فرود.
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم
بر رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
پیش گلزار رخت لیلی و گل مجنون است
سرو در پیش قدت مصرع ناموزون است .
ای که گفتی ز رخش دیده بگیرم گیرم
برگرفتم ز رخش دیده چه سازم دل را.
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی وصال سدره نخواهی .
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد.
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد.
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه .
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا بُرد سفه آبروی دانش و فن را.
- آب رخ ؛ آبرو. حیثیت . شرف . شرافت :
خاک شدم در ترا آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری .
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زیان شکستم .
گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریه ٔ زارم ببرد.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی .
- از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره . برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار :
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کآن زمان افشاندمی .
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته .
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز.
جانا اگر برافکنی از رخ نقاب را
بازار بشکنی به جهان آفتاب را.
- افراز رخ ؛ قسمت برآمده ٔ گونه . (ناظم الاطباء).
- به رخ کشیدن ، یا به رخ کسی کشیدن ؛ بر او سابقه ٔنعمتی را منت نهادن . مالی یا کسی را چون مایه ٔ افتخار خود به دیگری نمودن . دارایی یا بزرگی خانواده یا مقام و منصب خود را بروی نمودن . (یادداشت مؤلف ): بااین ترکیب ، فقر کسی و غنای خود را به رخ او میکشد. (یادداشت مؤلف ).
- پرده از رخ برفکندن یا برافکندن ؛ نقاب از چهره برداشتن . روپوش و برقع برداشتن از روی :
هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت
پرده ز رخ برفکند پرده ٔ ما بردرید.
- پریرخ ؛ پریچهر. پریروی . زیباروی . فرشته روی :
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیک باره رست .
چو دید آن پریرخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر.
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر.
چو نیلوفر در آب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است .
و رجوع به ماده ٔ پریرخ شود.
- پوشیده رخ ؛ پردگی . مستور.
- تازه رخ ؛ باطراوت . شاداب . خوشرو. گشاده روی . تازه روی .و رجوع به ماده ٔ تازه روی شود.
- تمام رخ ؛ عکس از روبرو. مقابل نیمرخ .
- خال رخ یا خال رخسار ؛ خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش :
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش .
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است .
- خوب رخ ؛ زیباروی .زیبارخ . خوبروی . خوبرو :
مر این خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژده ٔ نو دهید.
بیاورد جامی دگر می گسار
چو از خوبرخ بستد آن شهریار.
و رجوع به ماده ٔ خوب رخ شود.
- خورشیدرخ ؛ که رویی تابان چون خورشید دارد. خورشیدروی . خورشیدچهر. زیباروی :
هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست .
و رجوع به ماده ٔ خورشیدرخ شود.
- رخ بر رخ نهادن ؛ صورت به صورت کسی گذاشتن . روی به روی کسی نهادن .کنایه از بوسه و معانقه :
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر کی شود شاه .
- رخ بر زمین یا به خاک مالیدن ؛ سجده کردن . سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن . به سجده افتادن . برای احترام بر خاک افتادن :
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین .
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک .
بمالیدپس خانگی رخ به خاک
همی گفت کای مهتر راد و پاک .
- رخ پرگِره کردن ؛ صورت پرآژنگ کردن . چهره پرچین کردن . کنایه از خشمگین و عصبانی شدن :
سیاوش ز گفت ِ گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره .
- رخ تیغ ؛ رویه ٔ تیغ.
- رخ تیغ شستن ؛ به خون آغشتن آن و کنایه از تحمل زخم شمشیر کردن ، بدانسان که روی شمشیربر اثر زخم از خون شسته شود :
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی .
- رخ در گریز نهادن ؛ روی به گریز نهادن . گریختن آغاز کردن . پا به فرار نهادن :
بگفت این و بنهاد رخ در گریز
اگرچند بودش دل پرستیز.
- رخ سوی جایی نهادن ؛ روی بدان سوی کردن . بدان طرف روی آوردن . عزیمت آنجا کردن :
چوبهرام رخ سوی آذر نهاد
فرستاده آمد ز قیصر چو باد.
- رنگین رخ ؛ دارای رخسار سرخ و سفید. زیبارخ . زیباروی .
- || مقلوب رخ ِ رنگین :
ز فرزند، رنگین رخش زرد شد
ز کار زمانه پر از درد شد.
- روزرخ ؛ دارای روی تابان و فروغمند چون روز.
- رومی رخ ؛ رومی روی . زیباروی . زیباچهر. سپیدروی . مقابل زنگی رخ :
ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او.
- زیبارخ ؛ خوبروی . زیباروی . که چهره ٔ زیبا دارد. که دارای رخسار خوب و زیباست .
- || مقلوب رخ ِ زیبا. صورت زیبا. چهره ٔ خوب و زیبا :
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را.
و رجوع به ماده ٔ زیبارخ شود.
- شاهرخ ؛ دارای رخی چون شاهان . زیبارخ . رجوع بدین کلمه شود.
- فرخ رخ ؛ فرخ رخسار. مبارک لقا. و رجوع به ماده ٔ فرخ شود.
- گشاده رخ ؛ گشاده روی . بشاش . که دارای رویی خندان و شاد باشد. و رجوع به ماده ٔ گشاده رخ شود.
- گلرخ ؛ زیباروی . زیبارخ . که رویی زیبا و لطیف چون گل دارد. رجوع به همین کلمه شود.
- لاله رخ ؛ دارای رویی چون لاله . گل رخ :
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخ و خندان خور.
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگرنشستی خوش باش .
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز به عقل بازآید.
از خون لاله بر ورق گل نوشته اند
کآوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست .
و رجوع به ماده ٔ لاله رخ شود.
- ماهرخ ؛ ماه رخسار. ماهرو. ماهروی . که رویی زیبا چون ماه دارد. زیباروی . زیباچهر :
ماهرخی و مشتری همچو بتان آزری
درگذری و ننگری دست من است و دامنت .
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی ؟
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی ؟
و رجوع به ماده ٔ ماهرخ شود.
- نیمرخ ؛ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر باشد. (آنندراج ). تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده باشد. (فرهنگ نظام ). مقابل تمام رخ . که نیمی از چهره را بنمایاند.
- || هر یک از دو جانب روی . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). یکی از دو طرف رو که بینی میان دو رخ واقع شده و حد اعلای رخ زیر چشم و حد اسفل دهن است . (فرهنگ نظام ). عذار. (ناظم الاطباء). یک صفحه ٔ روی آدمی . هر یک از دوجانب صورت . هنگامی که رخ تنها به معنی گونه و نیمه ای از رخ باشد گاه آن را به «ان » جمع بندند و گاه به صورت دو رخ یا دو رخان آرند :
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
سیاووش را دل پرآزرم شد
ز پیران رخانش پر از شرم شد.
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
بَرِ زال رفتند با سوک ودرد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد.
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان .
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم .
چو کاووس گفتار خسرو شنید
رخانش بکردار گل بشکفید.
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.
وگرنه همچو فلان و فلان ز بیشرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد.
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ .
از رخت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندرکیسه باید بر رخان است از غمت .
سرخاب رخ فلک ده از می
کو آبله از رخان فروریخت .
رخان خوب ترا از غبار خط چه زیان
که گشته است چو خورشید شهره ٔ آفاق .
- دو رخ ؛ دو طرف صورت . دو سوی روی . دو گونه :
دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن .
بسان آتش تیز است عشقش
چنان چون دو رخش همرنگ آذر.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی .
بزد دست و جامه بدریدپاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک .
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
روان سیاوش همی کرد یاد.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار.
بر دو رخ اورنگش ماهی بنگارد.
بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.
آن قطره ٔ باران که فروبارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گلنار.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید.
نهاد ابن یامین پاکیزه دین
از آن شادکامی دو رخ بر زمین .
چون اشک ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم .
ای دو رخ تو پروین وی دولب تو مرجان
پروینت بلای دل مرجانت شفای جان .
و از جانب چپ خواتین چون بساتین که در حسن و خوشی هر یک ماه و آفتاب را دو رخ داده اند، نشسته . (تاریخ جهانگشای جوینی ).
گر به آبت فرستداز آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش .
- دو رخان ؛ دو صفحه ٔ صورت . دو رخ :
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش .
روز جنگ از شفقت و شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
وآن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است .
|| آبرو.
- رخ کسی بردن ؛ آبروی او ریختن . (آنندراج ). کنایه از آبروی او ریختن . (غیاث اللغات ) :
راه ما غمزه ٔ آن ترک کمان ابرو زد
رخ ما سنبل آن سرو سهی بالا برد.
|| سوی و طرف و جانب . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). طرف . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از شعوری ج 2 ص 22).سو و جانب . (از جهانگیری ). و در این صورت مجاز از معنی اول است . (فرهنگ نظام ).
- دو رخ ؛ روی و پشت نامه در قسمت خطخورده :
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سر نامه کرد آفرین از نخست .
- دو رخ کوهسار ؛ روی آن . سطح آن از دامنه و ارتفاعات :
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
|| نبات تازه . (دهار) (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- جوانه رخ کردن ؛ جوانه زدن درخت . رجوع به رخ کردن شود.
|| اتیکت . زهوار کتاب . (یادداشت مؤلف ). || کرگدن . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 22). || برج . (از فرهنگ فارسی معین ). || دیهیم . تاج پادشاهان . (برهان ). تاج . (از رشیدی ) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). تاجی باشد که پادشاهان بر سر نهند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ سروری ) (از شعوری ج 2 ص 22). || عنان اسب . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری ) (رشیدی ). عنان . (فرهنگ اوبهی ) (از لغت فرس اسدی ). عنان اسب و غیره . (فرهنگ نظام ) :
شطرنج کمال را توشاهی با رخ
مر اسب جمال را رکابی با رخ .
گرفته پای بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت از او رخ .
|| در صنعت انبرسازی نام تکه آهنی است که روی سندان گذاشته بر آن انبر ساخته میشود. (فرهنگ نظام ). || نقطه . || ضلع. پهلو. || پوست گردن یک نوع مرغابی . (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر منقول از ناظم الاطباء در جای دیگری دیده نشد. || (اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیان عبارت است از ظهور تجلی جمالی که سبب وجوداعیان عالم و سبب ظهور اسماء حق است و در گلشن راز رخ را به صفات لطف الهی تشبیه کرده اند چون لطیف و هادی و رازق . و شیخ جمال فرموده که رخ عبارت است از واحدیت یعنی مرتبه ٔ تفصیل اسماء و نیز رخ اشارت الهی است به اعتبار ظهور کثرت اسمایی و صفاتی از وی و در بعضی از رسایل صوفیه مذکور است که رخ نزد صوفیه تجلیات الهی را گویند که در ماده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ظهور تجلی جمالی است که سبب وجود اعیان عالم و ظهور اسماء حق است . (فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). || جنگجو.پهلوان : «داستان دوازده رخ ». (فرهنگ فارسی معین ) . سوار دلاور. (ناظم الاطباء).
رخم به گونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم .
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ .
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل از غم تباه .
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
وآن سرشکش به رنگ تازه سرشک .
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دوپیکرها.
گفتی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی .
مخند ار کسی را رخ از درد زرد
که آگه نه ای زو تو او راست درد.
سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی .
ترا چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی .
از گرمی خورشید رخ روشن او
رنجورتر است از رخ عاشق تن او.
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی .
روید از ژاله ٔ کف رادت
بر رخ مایلان تو لاله .
نار است شعله شعله رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده دو زلفش بر آفتاب .
ما آینه ایم هرکه بیند رخ ما
هر نیک و بدی که بیند از خود بیند.
این است همان درگه کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان .
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شد زه سیمین علم .
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم .
بی باغ رخت جهان مبینام
بی داغ غمت روان مبینام .
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بی نقابی نبیند.
مبادا هیچکس را چشم در راه
کز آن رخ زرد گردد عمر کوتاه .
چرخ ز طوق کمرت بنده ای
صبح ز خورشید رخت خنده ای .
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت بخطا مینگرم .
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت .
من از بی نوایی نیم روی زرد
غم بی نوایان رخم زرد کرد.
گر به آبت فرستد از آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش .
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد.
خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته .
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان رخ خرم با اوست .
می چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب .
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ٔ ناب .
تنم از واسطه ٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت .
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد.
که سراسرجهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست .
ریزم ز مژه کوکب بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با اینهمه کوکبها.
همچو آه از سینه بالا رفت زود
زآن طرف از رخ چو اشک آمد فرود.
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم
بر رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
پیش گلزار رخت لیلی و گل مجنون است
سرو در پیش قدت مصرع ناموزون است .
ای که گفتی ز رخش دیده بگیرم گیرم
برگرفتم ز رخش دیده چه سازم دل را.
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی وصال سدره نخواهی .
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد.
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد.
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه .
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا بُرد سفه آبروی دانش و فن را.
- آب رخ ؛ آبرو. حیثیت . شرف . شرافت :
خاک شدم در ترا آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری .
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زیان شکستم .
گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریه ٔ زارم ببرد.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی .
- از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره . برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار :
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کآن زمان افشاندمی .
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته .
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز.
جانا اگر برافکنی از رخ نقاب را
بازار بشکنی به جهان آفتاب را.
- افراز رخ ؛ قسمت برآمده ٔ گونه . (ناظم الاطباء).
- به رخ کشیدن ، یا به رخ کسی کشیدن ؛ بر او سابقه ٔنعمتی را منت نهادن . مالی یا کسی را چون مایه ٔ افتخار خود به دیگری نمودن . دارایی یا بزرگی خانواده یا مقام و منصب خود را بروی نمودن . (یادداشت مؤلف ): بااین ترکیب ، فقر کسی و غنای خود را به رخ او میکشد. (یادداشت مؤلف ).
- پرده از رخ برفکندن یا برافکندن ؛ نقاب از چهره برداشتن . روپوش و برقع برداشتن از روی :
هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت
پرده ز رخ برفکند پرده ٔ ما بردرید.
- پریرخ ؛ پریچهر. پریروی . زیباروی . فرشته روی :
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیک باره رست .
چو دید آن پریرخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر.
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر.
چو نیلوفر در آب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است .
و رجوع به ماده ٔ پریرخ شود.
- پوشیده رخ ؛ پردگی . مستور.
- تازه رخ ؛ باطراوت . شاداب . خوشرو. گشاده روی . تازه روی .و رجوع به ماده ٔ تازه روی شود.
- تمام رخ ؛ عکس از روبرو. مقابل نیمرخ .
- خال رخ یا خال رخسار ؛ خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش :
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش .
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است .
- خوب رخ ؛ زیباروی .زیبارخ . خوبروی . خوبرو :
مر این خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژده ٔ نو دهید.
بیاورد جامی دگر می گسار
چو از خوبرخ بستد آن شهریار.
و رجوع به ماده ٔ خوب رخ شود.
- خورشیدرخ ؛ که رویی تابان چون خورشید دارد. خورشیدروی . خورشیدچهر. زیباروی :
هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست .
و رجوع به ماده ٔ خورشیدرخ شود.
- رخ بر رخ نهادن ؛ صورت به صورت کسی گذاشتن . روی به روی کسی نهادن .کنایه از بوسه و معانقه :
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر کی شود شاه .
- رخ بر زمین یا به خاک مالیدن ؛ سجده کردن . سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن . به سجده افتادن . برای احترام بر خاک افتادن :
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین .
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک .
بمالیدپس خانگی رخ به خاک
همی گفت کای مهتر راد و پاک .
- رخ پرگِره کردن ؛ صورت پرآژنگ کردن . چهره پرچین کردن . کنایه از خشمگین و عصبانی شدن :
سیاوش ز گفت ِ گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره .
- رخ تیغ ؛ رویه ٔ تیغ.
- رخ تیغ شستن ؛ به خون آغشتن آن و کنایه از تحمل زخم شمشیر کردن ، بدانسان که روی شمشیربر اثر زخم از خون شسته شود :
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی .
- رخ در گریز نهادن ؛ روی به گریز نهادن . گریختن آغاز کردن . پا به فرار نهادن :
بگفت این و بنهاد رخ در گریز
اگرچند بودش دل پرستیز.
- رخ سوی جایی نهادن ؛ روی بدان سوی کردن . بدان طرف روی آوردن . عزیمت آنجا کردن :
چوبهرام رخ سوی آذر نهاد
فرستاده آمد ز قیصر چو باد.
- رنگین رخ ؛ دارای رخسار سرخ و سفید. زیبارخ . زیباروی .
- || مقلوب رخ ِ رنگین :
ز فرزند، رنگین رخش زرد شد
ز کار زمانه پر از درد شد.
- روزرخ ؛ دارای روی تابان و فروغمند چون روز.
- رومی رخ ؛ رومی روی . زیباروی . زیباچهر. سپیدروی . مقابل زنگی رخ :
ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او.
- زیبارخ ؛ خوبروی . زیباروی . که چهره ٔ زیبا دارد. که دارای رخسار خوب و زیباست .
- || مقلوب رخ ِ زیبا. صورت زیبا. چهره ٔ خوب و زیبا :
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را.
و رجوع به ماده ٔ زیبارخ شود.
- شاهرخ ؛ دارای رخی چون شاهان . زیبارخ . رجوع بدین کلمه شود.
- فرخ رخ ؛ فرخ رخسار. مبارک لقا. و رجوع به ماده ٔ فرخ شود.
- گشاده رخ ؛ گشاده روی . بشاش . که دارای رویی خندان و شاد باشد. و رجوع به ماده ٔ گشاده رخ شود.
- گلرخ ؛ زیباروی . زیبارخ . که رویی زیبا و لطیف چون گل دارد. رجوع به همین کلمه شود.
- لاله رخ ؛ دارای رویی چون لاله . گل رخ :
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخ و خندان خور.
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگرنشستی خوش باش .
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز به عقل بازآید.
از خون لاله بر ورق گل نوشته اند
کآوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست .
و رجوع به ماده ٔ لاله رخ شود.
- ماهرخ ؛ ماه رخسار. ماهرو. ماهروی . که رویی زیبا چون ماه دارد. زیباروی . زیباچهر :
ماهرخی و مشتری همچو بتان آزری
درگذری و ننگری دست من است و دامنت .
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی ؟
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی ؟
و رجوع به ماده ٔ ماهرخ شود.
- نیمرخ ؛ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر باشد. (آنندراج ). تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده باشد. (فرهنگ نظام ). مقابل تمام رخ . که نیمی از چهره را بنمایاند.
- || هر یک از دو جانب روی . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). یکی از دو طرف رو که بینی میان دو رخ واقع شده و حد اعلای رخ زیر چشم و حد اسفل دهن است . (فرهنگ نظام ). عذار. (ناظم الاطباء). یک صفحه ٔ روی آدمی . هر یک از دوجانب صورت . هنگامی که رخ تنها به معنی گونه و نیمه ای از رخ باشد گاه آن را به «ان » جمع بندند و گاه به صورت دو رخ یا دو رخان آرند :
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
سیاووش را دل پرآزرم شد
ز پیران رخانش پر از شرم شد.
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
بَرِ زال رفتند با سوک ودرد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد.
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان .
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم .
چو کاووس گفتار خسرو شنید
رخانش بکردار گل بشکفید.
نرسد بر چنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید.
وگرنه همچو فلان و فلان ز بیشرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد.
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ .
از رخت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندرکیسه باید بر رخان است از غمت .
سرخاب رخ فلک ده از می
کو آبله از رخان فروریخت .
رخان خوب ترا از غبار خط چه زیان
که گشته است چو خورشید شهره ٔ آفاق .
- دو رخ ؛ دو طرف صورت . دو سوی روی . دو گونه :
دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن .
بسان آتش تیز است عشقش
چنان چون دو رخش همرنگ آذر.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی .
بزد دست و جامه بدریدپاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک .
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
روان سیاوش همی کرد یاد.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار.
بر دو رخ اورنگش ماهی بنگارد.
بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.
آن قطره ٔ باران که فروبارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گلنار.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید.
نهاد ابن یامین پاکیزه دین
از آن شادکامی دو رخ بر زمین .
چون اشک ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم .
ای دو رخ تو پروین وی دولب تو مرجان
پروینت بلای دل مرجانت شفای جان .
و از جانب چپ خواتین چون بساتین که در حسن و خوشی هر یک ماه و آفتاب را دو رخ داده اند، نشسته . (تاریخ جهانگشای جوینی ).
گر به آبت فرستداز آتش
به رخ هر دو رخ درآور خوش .
- دو رخان ؛ دو صفحه ٔ صورت . دو رخ :
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش .
روز جنگ از شفقت و شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
وآن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است .
|| آبرو.
- رخ کسی بردن ؛ آبروی او ریختن . (آنندراج ). کنایه از آبروی او ریختن . (غیاث اللغات ) :
راه ما غمزه ٔ آن ترک کمان ابرو زد
رخ ما سنبل آن سرو سهی بالا برد.
|| سوی و طرف و جانب . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). طرف . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از شعوری ج 2 ص 22).سو و جانب . (از جهانگیری ). و در این صورت مجاز از معنی اول است . (فرهنگ نظام ).
- دو رخ ؛ روی و پشت نامه در قسمت خطخورده :
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سر نامه کرد آفرین از نخست .
- دو رخ کوهسار ؛ روی آن . سطح آن از دامنه و ارتفاعات :
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
|| نبات تازه . (دهار) (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- جوانه رخ کردن ؛ جوانه زدن درخت . رجوع به رخ کردن شود.
|| اتیکت . زهوار کتاب . (یادداشت مؤلف ). || کرگدن . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 22). || برج . (از فرهنگ فارسی معین ). || دیهیم . تاج پادشاهان . (برهان ). تاج . (از رشیدی ) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). تاجی باشد که پادشاهان بر سر نهند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ سروری ) (از شعوری ج 2 ص 22). || عنان اسب . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری ) (رشیدی ). عنان . (فرهنگ اوبهی ) (از لغت فرس اسدی ). عنان اسب و غیره . (فرهنگ نظام ) :
شطرنج کمال را توشاهی با رخ
مر اسب جمال را رکابی با رخ .
گرفته پای بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت از او رخ .
|| در صنعت انبرسازی نام تکه آهنی است که روی سندان گذاشته بر آن انبر ساخته میشود. (فرهنگ نظام ). || نقطه . || ضلع. پهلو. || پوست گردن یک نوع مرغابی . (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر منقول از ناظم الاطباء در جای دیگری دیده نشد. || (اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیان عبارت است از ظهور تجلی جمالی که سبب وجوداعیان عالم و سبب ظهور اسماء حق است و در گلشن راز رخ را به صفات لطف الهی تشبیه کرده اند چون لطیف و هادی و رازق . و شیخ جمال فرموده که رخ عبارت است از واحدیت یعنی مرتبه ٔ تفصیل اسماء و نیز رخ اشارت الهی است به اعتبار ظهور کثرت اسمایی و صفاتی از وی و در بعضی از رسایل صوفیه مذکور است که رخ نزد صوفیه تجلیات الهی را گویند که در ماده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ظهور تجلی جمالی است که سبب وجود اعیان عالم و ظهور اسماء حق است . (فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). || جنگجو.پهلوان : «داستان دوازده رخ ». (فرهنگ فارسی معین ) . سوار دلاور. (ناظم الاطباء).