رای زن
لغتنامه دهخدا
رای زن . [ زَ ] (نف مرکب ) رای زننده . که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان ). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار :
شدند اندر آن موبدان انجمن
ز هر در پژوهنده و رای زن .
چو شاه یتیمان و سرو یمن
به پیشش سپاه اندرون رای زن .
به تنها تن خویش بی انجمن
نه دستور بد پیش و نه رای زن .
وز آن پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن .
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
بر آنم که او بودشان رای زن .
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب .
و وزیر او [ گشتاسب ] عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه ٔ شاه دایم بمان .
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کَارسطو نبودی در آن رایزن .
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست .
|| عاقل و دانا. (غیاث اللغات ). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای . صاحب رای نیک . صاحب رای صائب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن .
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن .
ز پاکی و از پارسایی ّ زن
که هم غمگسار است و هم رای زن .
بفرمود تا ساختند انجمن
هر آن کس که دانا بد و رای زن .
وگر سستی آرد بکار اندرون
نخواند ورا رای زن رهنمون .
وزیرجهانجوی گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن .
ز پیران روشندل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن .
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن .
|| وزیر. (غیاث اللغات ). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم ).
- بی رای زن ؛ بی وزیر. بی مشاور :
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن .
|| مستشار سفارت . فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است ، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول ) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است . || این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
شدند اندر آن موبدان انجمن
ز هر در پژوهنده و رای زن .
چو شاه یتیمان و سرو یمن
به پیشش سپاه اندرون رای زن .
به تنها تن خویش بی انجمن
نه دستور بد پیش و نه رای زن .
وز آن پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن .
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
بر آنم که او بودشان رای زن .
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب .
و وزیر او [ گشتاسب ] عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه ٔ شاه دایم بمان .
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کَارسطو نبودی در آن رایزن .
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست .
|| عاقل و دانا. (غیاث اللغات ). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای . صاحب رای نیک . صاحب رای صائب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن .
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن .
ز پاکی و از پارسایی ّ زن
که هم غمگسار است و هم رای زن .
بفرمود تا ساختند انجمن
هر آن کس که دانا بد و رای زن .
وگر سستی آرد بکار اندرون
نخواند ورا رای زن رهنمون .
وزیرجهانجوی گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن .
ز پیران روشندل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن .
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن .
|| وزیر. (غیاث اللغات ). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم ).
- بی رای زن ؛ بی وزیر. بی مشاور :
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن .
|| مستشار سفارت . فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است ، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول ) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است . || این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).