راهی شدن
لغتنامه دهخدا
راهی شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) روانه شدن و سفر کردن . (ناظم الاطباء). براه افتادن . (یادداشت مؤلف ). روانه شدن . (بهار عجم ). جاری شدن . روانه گشتن . روان شدن . عزیمت کردن . راه رفتن :
بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد.
ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم
شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند.
- راهی شدن خون ؛ روان شدن آن . جاری شدن آن . بمجاز، بهدر رفتن آن :
در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است
من اگر از پا نشینم خون من راهی شود.
|| سفر کردن . (ناظم الاطباء). سفری شدن . بسفر شدن . حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن . (یادداشت مؤلف ) :
ای سفرساز هر چه خواهی شو
برکن این شاخ و برگ و راهی شو.
گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44).
|| به اصطلاح ، اغلام کردن . (بهار عجم ). لواط کردن :
شد او راهی به راهی آرزو کام
حیا ماندش ز در گم کرده پیغام .
تو راهی شو که من در خانه ٔ آیینه خوابیدم .
بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد.
ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم
شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند.
- راهی شدن خون ؛ روان شدن آن . جاری شدن آن . بمجاز، بهدر رفتن آن :
در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است
من اگر از پا نشینم خون من راهی شود.
|| سفر کردن . (ناظم الاطباء). سفری شدن . بسفر شدن . حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن . (یادداشت مؤلف ) :
ای سفرساز هر چه خواهی شو
برکن این شاخ و برگ و راهی شو.
گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44).
|| به اصطلاح ، اغلام کردن . (بهار عجم ). لواط کردن :
شد او راهی به راهی آرزو کام
حیا ماندش ز در گم کرده پیغام .
تو راهی شو که من در خانه ٔ آیینه خوابیدم .