راندن
لغتنامه دهخدا
راندن . [ دَ ] (مص ) دور کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). طرد کردن . دور داشتن از نزد خود. رد کردن . بدر کردن . بیرون کردن و خارج کردن . (ناظم الاطباء). اخراج کردن . دور کردن کسی را از جایی . (آنندراج ). ابعاد. (یادداشت مؤلف ). انشظاظ. تشرید. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). تقمع. خوت . دخور.دسع. دسیعة. دزر. دظ. ذب . ذحم . زنخ . شظ. شجن . (ترجمان القرآن ). طخر. قث . کف . لظ. لوط. لیز. (منتهی الارب ). مضح . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). وسق . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). وسیق . وکز. هصر. (منتهی الارب ). مردود کردن . (ناظم الاطباء). بیرون کردن . اخراج کردن . مقابل خواندن . (یادداشت مؤلف ) :
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هر کس با سنگ فلاخن .
برفتند هردو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار.
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
توانا نبود او برآن خشم خویش .
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش .
از آن تخمه کس در زمانه نماند
وگر ماند هر کس که دیدش براند.
بدو گفت در شیر روغن نماند
شبان را بخواهم من از دشت راند.
بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید
او را ازین دیار براندی بدان دیار.
هرکه را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راند بران .
خشم ، لشکر این پادشاه [ ناطقه ] است که بدیشان ... دشمنان را براند. (تاریخ بیهقی ).
هرآنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه ٔ جادو و شاه ماند.
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم ز بام و برون راندم ز در.
پس سه بار او را راندند و می آمد، پس کارد برگرفت و گاو را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 158).
سلیمان وار دیوانم براندند
سلیمانم سلیمانم من آری .
برانش ز پیش ای خردمند ازیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد.
منگربسخنهای او ازیراک
ترکانش براندند از خراسان .
از خانه عمر براند سلمان را
امروز برین زمین تو سلمانی .
شاد چون گشتی براندندم بقهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار ای ناصبی .
برادر خویش را ابوالحسین احمدبن عضدالدوله از آن خطه براند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286).
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم پرداز را شایست خواندن .
مران چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی .
گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان ).
هرسو دود آنکش ز برخویش براند
وآنرا که بخواهد بدر کس ندواند.
اگر حق پرستی ز درها بست
که گر وی براند نخواهد کست .
خداوندان نعمت می توانند
که درویشان بیطاقت برانند.
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام .
از خود مران مرا که قسم میخورم هنوز
جز با دو چشم مست تو عهدی نبسته ام .
ای پاسبان چه رانیم از در خدای را
جز آستان یار ندارم ره گریز.
دوست را از بزم میرانی برای حرف دشمن
ای گل نشکفته گر خوارم نمیکردی چه میشد؟
ارحاق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ). اِشقاذ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). اِقماع ؛ راندن و دفع کردن . تشحذ؛ راندن کسی را. تشذیب ؛ راندن و دفع کردن . تداکم ؛ همدیگر را راندن . جظ؛ راندن و دور کردن چیزی را. خبز؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). خساء؛ راندن سگ را. (منتهی الارب ) (صراح اللغة). خسوء؛ راندن سگ را. دأب ؛ سخت راندن و دفع کردن . دحق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. دخر؛ راندن و دور نمودن . دخم ؛بزور راندن . دعت ؛ سخت راندن چیزی را. (منتهی الارب ).سخت راندن کسی را. (آنندراج ). دفع؛ راندن کسی را. دَلاظ؛ همدیگر را راندن . ذَهْت ؛ راندن چیزی را. ذأم ؛ راندن کسی را. ذأو؛ دور کردن و راندن شتران را. ذأی ؛ دور کردن و راندن شتران را. ذخو؛ راندن و دور کردن . سخت راندن شتران را. ذعت ؛ سخت راندن کسی را. زفت ؛راندن و دور کردن . شجن ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). شذب ؛ راندن و دفع کردن . صری ؛ راندن و دفع کردن بدی و جز آن از کسی . طحث ؛ راندن کسی را یا چیزی را بدست . (منتهی الارب ). طرد؛ راندن . (دهار). راندن و دور کردن از خود. (منتهی الارب ). مقابل خواندن و دعوت . (یادداشت مؤلف ). طرز؛ راندن بلگد. عنش ؛ راندن و دور کردن . کدع ؛ راندن کسی را. کفؤ؛ راندن کسی را. لأظ؛ راندن کسی را از نزدیک خود. لتاء؛راندن و دور کردن . لعن ؛ راندن و دور کردن از نیکی ورحمت . لکد؛ راندن کسی را. لکم ؛ راندن و دور کردن . مُلادَّة؛ راندن و دور کردن . نهر؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ). هجم ؛ راندن کسی را. هرز؛ راندن و دور کردن کسی را بعصا. (منتهی الارب ).
- از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن . فریب دادن :
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند.
- از نظر راندن ؛ از نظر انداختن :
بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
- بازراندن ؛ دور کردن . دفع کردن .
- || جدا کردن . (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن . استخراج کردن . خلاصه کردن : پس این فصل را از فصول گذشته بازراندیم . (جاودان نامه ٔ افضل الدین کاشانی ص 50). و رجوع به ترکیبات باز شود.
- توان یا مجال مگس راندن نداشتن ؛ کنایه است از ضعف و ناتوانی :
نه در مهد نیرو و حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود.
آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند.
- راندن مگس یامگس راندن ؛ دور کردن آن . بیرون کردن آن . اخراج . (یادداشت مؤلف ) :
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم .
- رانده آمدن ؛ رانده شدن .
- || بمجاز، بمعنی نوشته شدن . نوشته آمدن . شرح داده شدن : آن قصه اگر بتمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
- رانده شدن ؛ رانده آمدن . دور کرده شدن . دور گردیدن :
عدل باید که ستمکار شود مانده ز کار
نظم باید که طمعورز شود رانده ز در.
انسیاق . (منتهی الارب ). انتفاء. (تاج المصادر بیهقی ).
- || بیرون فرستاده شدن .
- || بکنایه ، مذکور گشتن . گفته شدن :
سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شود بر زبان .
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد.
- رانده فرمودن ؛ رانده کردن . طرد کردن .
- || بمجاز، اجرا کردن . انجام دادن . عمل کردن : امیر محمود با.... عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سیاستها رانده فرمود. (تاریخ بیهقی ).
- رانده کردن ؛ مطرود کردن . مطرود ساختن . دور گردانیدن . طرد کردن : واین محمد است ... که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. (تاریخ سیستان ). رجوع به راندن و رانده شود.
- رانده گردانیدن ؛مطرود ساختن . اخراج کردن . بیرون افکنده شدن . دور گردانیده شدن : اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن .(منتهی الارب ).
- امثال :
آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند .
گرم برانی از این در درآیم از در دیگر.
|| اخراج بلد نمودن . (ناظم الاطباء). تبعید. (یادداشت مؤلف ). تغریب . نفی . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). || بسرعت بردن . تاختن . دوانیدن . تازاندن . تازانیدن . جولان دادن . (یادداشت مؤلف ) :
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان وصاحبت را گو که پای .
همی راندم نجیب خویش چون باد
همی گفتم که اللهم سهّل .
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وزآنجا کوهتن زی کوهکن راند.
رونده کوه را چون بادمیراند
بتک در باد را چون کوه میماند.
بپرسش پرسش از درگاه پرویز
بمشکوی مداین راند شبدیز.
تکاور بدنبال صیدی براند.
استهجاج ؛ بشتاب راندن روندگان را. اهراج ؛ بسیار راندن شتر را در نیمروز چندانکه سرگشته گردد. تهریج ؛ سبک راندن شتران را چنانکه سرگشته گردند از سختی گرما. دحم ؛ سخت راندن چیزی را. شحذ؛ سخت راندن . صت ّ؛ راندن بقهر. صدم ؛ راندن سخت . صدمة؛ یکبار راندن . (منتهی الارب ).
- اندیشه راندن ؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه . باندیشه فرورفتن . دراندیشه شدن :
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره ٔ کشتن زردهشت .
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه دردل براند.
- چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب . بتاخت درآوردن اسب را.
|| سوق . سوق دادن . روانه کردن . روان ساختن . واداشتن که برود. روانه ساختن . بحرکت داشتن . حرکت دادن . در پیش خویش برفتن داشتن . اسارة.استیفاض . امشاء. تداکؤ. (منتهی الارب ). تسییر. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تمشیة. (منتهی الارب ). تنسیه . (تاج المصادر بیهقی ). دعسقة. دکاء. رکضة. (منتهی الارب ). زهو. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (دهار). سیاق . (تاج المصادر بیهقی ). سیاقت . (منتهی الارب ). سیر. (منتهی الارب ) (دهار). سیرورة. (دهار). شدء: شدء الابل شدء؛ راند شتران را. قعط. عکل . کس . لش . (منتهی الارب ). مساق . (تاج المصادر بیهقی ). نوس . هجش . (منتهی الارب ) :
کسی کو بود بر خرد پادشا
روان را نراند به راه هوا.
امیر را [ امیر محمد پسر محمود را ] براندند و سواری سیصد با او. (تاریخ بیهقی ). و مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار... می انداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42).
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.
دم از ندم چو برآرم ز قعر سینه بلب
مران بسوی لب دوزخ قعیر مرا.
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه .
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیل است .
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان آن عالم روانند.
اجعاظ؛ راندن چیزی را. اجماع ؛ راندن همه ٔ شتران را. (منتهی الارب ). اهراع ؛ راندن سخت . (ترجمان القرآن ). تلتلة، سخت راندن . جر؛ بنرمی راندن ستور. جعظ؛ راندن چیزی را. دجی ؛ راندن شتران را. درح ؛ راندن چیزی را. ذأب ؛ از پس راندن . زوملة؛ راندن شتر. (منتهی الارب ). سَن ّ؛ سبک راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). صوق ؛ از پس راندن . صول ؛ راندن خر ماده یا گله ٔ خرکره را. (منتهی الارب ). طرور؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). عکل ؛سخت راندن شتر را. (منتهی الارب ). قبض ؛ بشتاب راندن .(تاج المصادر بیهقی ). قعط؛ راندن سخت ستور را. کخم ؛راندن چیزی را از جای خود. کدم ؛ راندن شکار را. کس ؛راندن در پی دیگر ستور. مخاثفة؛ راندن شتران را همه شب . مکاردة؛ راندن با هم . ملس ؛ راندن سخت . نبل ؛ سخت راندن ستور را. (منتهی الارب ). نخ ّ؛ راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی ). نخش ؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). نس ّ؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). نساء؛ راندن بعصا. (ترجمان القرآن ). نش ّ؛ نرم راندن . هِرّ؛ راندن گوسپند را. هرع ؛ سخت راندن . هوس ؛ نرم راندن شتر. هیدلة؛ راندن شتر بسرود. (منتهی الارب ).
- اسب راندن ؛ اسب را بشتاب براه بردن . (ناظم الاطباء). روان شدن با اسب و رفتن با اسب .گذشتن با اسب . سوار اسب براه رفتن :
از آن مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه درآورد و روزی بماند.
چو شد خسته از تیر برزین بماند
زننده همان اسب جنگی براند.
نشست آزمون را بصندوق شاه
زمانی همی راند اسبان براه .
براند اسب و نزدیک شد با نهیب
بزودی برون کرد پا از رکیب .
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده .
بدان تا هر کسی کو اسب راند
بهر گامی درستی بازماند.
رکض ؛ راندن و اسب تاختن . (منتهی الارب ).
- اندرراندن ؛ راندن اندر؛ بداخل چیزی سوق دادن .درون چیزی درآوردن :
چو آن بارها راند اندر حصار
بیاراست کار آن شه نامدار.
جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندرنراند پیل به جیحون درون هزار.
- بآب راندن ؛ فریفتن . (ناظم الاطباء).
- برون راندن ؛ بیرون بردن . حرکت دادن . بردن :
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.
- || خارج کردن . بیرون ساختن :
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم .
- پیل راندن ؛ سوق دادن پیل . سیر دادن آن :
براندند از آن راه [ راه کلات ] پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس .
حاجب بزرگ را گفت : فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده کدام وقت رسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
- راندن باره (اسب ) ؛ بجنبش و حرکت درآوردن آن . برفتن داشتن اسب :
زمین لرزد از زیر این هر دو مرد
چو رانند باره بروز نبرد.
و رجوع به اسب راندن شود.
- راندن سنگ از کوه ؛ غلطاندن آن از کوه . حرکت دادن آن . فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید :
نباید که ایشان شبی بیدرنگ
گریزان برانند ازین کوه سنگ .
- رخش راندن ؛ حرکت دادن اسب . برفتن داشتن رخش را :
بدان سوکه او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی .
نوجوانی بجوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور .
- رمه راندن ؛ آهسته آهسته رمه را پیش بردن . (یادداشت مؤلف ). پیش کردن و بردن .
- سپاه راندن ؛ لشکر کشیدن . سپاه بردن . حمله کردن :
که گر من بجنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه .
چو میران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند.
سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران .
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه .
وزان پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه .
براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد.
بتیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه .
بدنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پادشاه .
و رجوع به سپه راندن شود.
- سپه راندن ؛ سپاه راندن . سوق دادن سپاه :
چو بوذرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن در شگفتی بماند.
دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس .
سه روز آن سپه بر لب رود ماند
بروز چهارم از آنجا براند.
زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان .
چنان ران سپه را کجا بگذرد
ببیداد کشت کسی نسپرد.
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوه پایه بدشت .
و رجوع به سپاه راندن شود.
- ستور راندن ؛ راندن چارپایان . برفتن واداشتن اسب و مرکب دیگر :
برآنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندرشب تیره شور.
- فرس راندن ؛ حرکت دادن اسب . اسب راندن :
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه .
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر.
و رجوع به اسب راندن شود.
- || سیر کردن . رفتن :
که خاصان درین ره فرس رانده اند.
- فرس در جنگ راندن ؛ رفتار خصومت آمیز کردن . نبردکردن :
فرس با من چنان در جنگ رانده ست
که جای آشتی رنگی نمانده ست .
- کاروان راندن ؛ سوق دادن کاروان . حرکت دادن کاروان . روانه ساختن کاروان :
همایش همی گفت کای ساروان
نخست از کجا رانده ای کاروان ؟
چنین گفت : این بار و این کاروان
همی راندم تیز با ساروان .
همی بار کردند و چیزی نماند
سبک نیکدل کاروان ها براند.
- کسی را بچوب دیگری راندن ؛ حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن :
بنشین و مرو اگر ترا گیتی
خواهد که بچوب این خران راند.
نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.
- کشتی راندن ؛ سوق دادن کشتی . بردن کشتی :
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی های دیگر نشسته بودند، همچنان میراندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239).
بهر بادخرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
بعد از آن کشتی بکنار راندند. (مجمل التواریخ و القصص ). و بادبانها برکشیدند و براندیم ... چون روز شد پنجاه فرسنگ رانده بودیم [ کشتی خود را ]. (مجمل التواریخ و القصص ). چندانکه عقود کشتی بساعدبرپیچید و بر بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان ).
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده ست بگرداب بلا.
جذف ؛ راندن کشتی را به بیل . (منتهی الارب ).
- گله راندن ؛ برفتن واداشتن گله . سوق دادن گله . بردن . پیش کردن :
سوم موبد چنان زد داستانی
که با گرگی گله راند شبانی .
- لشکر راندن ؛ سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن . لشکرکشی کردن :
بدان جایگه شاه ماهی بماند
چو آسوده شد باز لشکر براند.
همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند.
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون .
سپهبد بدان راه لشکر براند
بروز اندرون روشنایی نماند.
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه بازخواند.
چو گشتند آگه از موبد نیاکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان .
ملک میراند لشکر گاه و بیگاه
گرفته کین بهرام آن شهنشاه .
و رجوع به سپاه راندن و سپه راندن شود.
- مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب . اسب راندن . تاختن اسب . دوانیدن و راه بردن اسب :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
پسر دانست که دل آویخته ٔ اوست ... مرکب بجانب او راند. (گلستان ).
|| کنایه از رفتن . عزیمت کردن . روانه شدن . شتافتن . عازم شدن . طی طریق کردن . راه پیمودن . راه پیمایی کردن :
بزرگان لشکر همی راندند
سخن های لشکر همی خواندند.
که هرگز نراند براه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد.
همی راند تا نزد ایشان رسید
بنزد دلیران ایران رسید.
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند.
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه ٔ خویش تفت .
در این تفکر، مقدار یک دو میل براند
ز رخنه باز پشیمان شد و فرواستاد.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثهلان .
و هر چند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی ). و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هرات رانیم . (تاریخ بیهقی ). همه شب برانیم تا زود برود رسیده باشیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و عمرولیث ، از پس لشکر براند. (تاریخ سیستان ). و بتعجیل عظیم براند چنانکه شابه آنگاه خبر یافت که بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). و راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101). با آن دویست مرد آهسته راند تا بدر سرای خاقان رسید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
آب صفت باش و سبکتر بران
کآب سبک هست بقیمت گران .
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصرنگارین راند سرمست .
اندرین دشمنکده کی ماندمی
سوی شهر دوستان میراندمی .
برسر زر تا چهل فرسنگ راند
تاکه زر را در نظر آبی نماند.
چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدانست ... مصلحت آن بینیم که مر او را همچنین خفته بمانیم و برانیم . (گلستان ).
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران .
تنت زورمند است و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران .
ندانی که لشکر چو یکروزه راند
سر پنجه ٔ زورمندش نماند.
- اندر شتاب راندن ؛ بشتاب رفتن . با عجله حرکت کردن :
از آن پس بفرمود افراسیاب
که تا بارمان راند اندر شتاب .
- تیز راندن ؛ تند رفتن . بشتاب رفتن :
تیز مران کآب فلک دیده ای
آب دهن خور که نمک دیده ای .
- بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده . (گلستان ).
- خوش خوش راندن ؛ آهسته آهسته حرکت کردن . بآهستگی طی راه کردن . آهسته رفتن : امیر علامت را فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش براثر آن می راند. (تاریخ بیهقی ).
- دو اسبه راندن ؛ بتندی رفتن . شتافتن :
شب و روز بر طرف آن جویبار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار.
- || بتندی بردن . بشتاب روان ساختن :
باز بر موجود افسونی بخواند
زود او را در عدم دواسبه راند.
- راندن از جایی ؛ از آنجا بتندی آمدن . (یادداشت مؤلف ). از آنجا حرکت کردن . از آنجا راه افتادن . از آنجا عزیمت کردن . برآمدن از آنجا :
من ایدر به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد راندم بفرمان شاه .
بپرسید و گفت از کجا رانده ای ؟
کنون ایستاده چرا مانده ای ؟
چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند.
- راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن . دوشادوش با گروهی براه رفتن . موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی :
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار [ خسروپرویز ] .
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند.
همه شب همی راند خود با گروه
چو خورشید تابان برآمد ز کوه .
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه .
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است .
- راندن سوی جایی ؛ روانه شدن بدانجا. رفتن بدانسوی :
سپه را بدان مرز ایران بماند
خود و ویژگان سوی توران براند.
- راندن گرفتن ، شروع برفتن کردن . آغاز کردن بروانه شدن : آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز راندن گرفت . (تاریخ سیستان ).
- شب و روز راندن ؛ توقف نکردن . (یادداشت مؤلف ). بدون درنگ و توقف شتافتن . لاینقطع حرکت کردن .بی گرفتن خستگی در حرکت بودن :
شب و روز راندند با کام و ناز
خدای جهاندارشان کارساز.
- گرم راندن ؛ تند راندن . بتندی رفتن . تیز رفتن . بدون درنگ حرکت کردن . بشتاب روانه شدن :
رهی به پیش خوداندرگرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور، لشکر جرار.
- نرم راندن ، نرم نرم راندن ؛ به آهستگی حرکت کردن . آهسته آهسته براه رفتن . بتأنی براه رفتن :
ببارید از دیدگان خون گرم
پس قارن اندر همی راند نرم .
همیراندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم .
|| از پی رفتن و در پی رفتن و پیروی نمودن . (ناظم الاطباء). || رم دادن صید و شکار و نخجیر و واداشتن که از محل صید و دام عبور کند. واداشتن که بکمینگاه آید :
از پی خدمت تو تا تو ملک صیدکنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ .
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
ازین جغاله جغاله ، وزان هزارهزار.
|| هی کردن حیوانات . (لغت محلی شوشتر). در پیش انداختن وبردن بقصد تصرف . کنایه از غارت کردن . بیغما بردن . بغارت بردن . بتاراج بردن . پیش کردن : از ایشان فسادها رفت و چهارپای گوزگانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی ). و ابرهه بیامد تا نزدیکان حرم فرودآمد واشتر و گوسفند مکیان براندند و اندر میان آن چهار صد اشتر عبدالمطلب بود. (تاریخ سیستان ). گله ها که در آن نواحی و گیاه زارهای نواحی یافت براند و بر حشم خویش قسمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 191). سواری چند معدود بر منوال دود دیدند که بدروازه رسید و براندن چهارپای مشغول شد. (جهانگشای جوینی ). و گله های تون وترشیز و زیرکوه را براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).|| همراه بردن . بردن :
از ایشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج .
- باسیری راندن ؛ باسیری بردن . به اسارت بردن : بقیه ٔ شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به اسیری براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).
|| داخل کردن . سپوختن . فروکردن .فروبردن . داخل کردن بزور. گذرانیدن :
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه ٔ خارا نشاندی .
مزن شمشیربر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم .
دع ؛ سپوختن و سخت راندن . دعب ، دعز، دفر؛ سپوختن و دست در سینه زده راندن . دغر؛ راندن و سپوختن . ذعج ؛ سخت راندن چیزی را. ضفر. لحظ. (منتهی الارب ).
- راندن تیر بر کمان ؛ تیر داخل کمان نهادن . قرار دادن تیر در کمان . نهادن تیر در کمان . تیر در چله بستن :
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد بر کمان راند تیر.
چو تیر یلی در کمان راندی
به پیرامنش کس کجا ماندی .
گرفته کمان کیانی بچنگ [ گرگسار ]
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه ٔ پهلوان .
یکی [ یک تیر ] در کمان راند و بفشارد ران
نظاره بگردش سپاه گران .
- خدنگ راندن در چرخ ؛ قرار دادن تیر در کمان . تیر در کمان نهادن :
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگش بچرخ اندرون راند راست .
- تیر راندن ؛ افکندن . انداختن . گشاد دادن . (یادداشت مؤلف ). بهدف رساندن . بهدف زدن . بر نشانه زدن :
چو در باختر راند تیری بکین
زند بر نشانه بخاور زمین .
تیر اگربر نشانه ای راندی
جعبه را بر نشانه بنشاندی .
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر.
|| زدن . فرودآوردن . در حرکت آوردن : حدیثی پیوستم تا وی را [ افشین را ] مشغول کنم [ احمدبن ابی دواد ] ازپی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر بران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). و آن گردون بر پشت جرجیس براندند تا پاره پاره شد. (مجمل التواریخ والقصص ). || گشادن . زدن چنانکه رگی را. (یادداشت مؤلف ) :
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
- نیزه راندن ؛ نیزه زدن :
بر هر زرهی که نیزه راند
یک حلقه زره در آن نماند.
|| دفع کردن . (ناظم الاطباء) :
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان .
شراب سپید و تنک ، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید و صفرا براند ببول اندک اندک . (نوروزنامه ). شراب انار وسکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تا زیان ندارد. (نوروزنامه ).
بشهوت ریزه ای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بی پشت ماندی .
- کمیز راندن ؛ بول کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| اسهال آوردن و کار کردن شکم . (ناظم الاطباء).
- راندن و براندن شکم ؛ اسهال . (یادداشت مؤلف ).
- شکم راندن ؛ اسهال . اطلاق شکم . اسهال آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
شکم من براند نان تهیش
راست چون قفل ملح و کانیرو.
و اگر نمک طبرزد تراشند و شیاف کنند بول بیاورد و شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). خیار شنبر شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). تخریط؛ راندن دوا شکم کسی را. خرط؛ راندن دارو شکم را. (منتهی الارب ).
|| جاری ساختن . (یادداشت مؤلف ): پر سیاوش سنگ مثانه بریزاند و سده هابگشاید و بول براند. (ترجمه ٔ صیدنه ابوریحان بیرونی ). و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و بفواره برین سربالا آورده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
همی تاآب جیحون را ز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند.
واز خون فرعونان دریا و جیحون راندی . (راحة الصدورراوندی ). اجراء؛ راندن چیزی را و روان کردن . (منتهی الارب ). راندن . (ترجمان القرآن ) (زوزنی ). اسالة؛ راندن . (منتهی الارب ). تسییل ؛ روان راندن آب و مانند آن .(منتهی الارب ). فجر؛ آب راندن . (تاج المصادر بیهقی ).معوده ؛ راندن شیر را. (منتهی الارب ).
- آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
وزآن خط که چون قطره ٔ آب خواند
بسا قطره ٔ آب کز دیده راند.
- آب از مژه راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن :
وگرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .
- آب چشم راندن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن :
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همیخواست ریزد گناهان خویش .
- آب دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : گریستن بر ما فتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی ).
- آب راندن ؛ جاری ساختن آب . آب روان کردن : باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب می رانیم . (کتاب المعارف ).
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو.
- آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن . (یادداشت مؤلف ).
- اشک راندن ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . گریه کردن :
اشکها راندم و گر حاضرمی
تعزیت داشتمی آن ِ اسد.
تا بگوش ابر آن گویا چو خواند
تا چو مشک از دیده ٔ خود اشک راند.
سجم ؛ راندن اشک . (تاج المصادر بیهقی ). سجوم ؛ راندن چشم اشک را. (منتهی الارب ).
- باران راندن ابر ؛ جاری شدن باران از ابر. باریدن باران از ابر: سجوم ؛ راندن ابر باران را. (منتهی الارب ).
- جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون .جوی خون روان کردن . کنایه از خون همه ریختن . کشتار بسیار کردن :
بهر جا که بنهد همان شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی .
ز خون جوی رانم بمازندران
بخاک اندرآرم سر سروران .
که امروز من ازپی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی .
که گردد بآورد با من درون
بدان تا برانم ازو جوی خون .
بهر حمله خیلی فکندی نگون
بهر زخم جویی براندی ز خون .
چون روز شد جوی خون رانده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81).
هرسو که طواف زد سر افشاند
هر جا که رسید جوی خون راند.
- حیض راندن ، بول و حیض راندن ؛ جاری ساختن آن : فودنج ... حیض براند. (اختیارات بدیعی ).
- خون راندن ؛ جاری ساختن خون . خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان مباح گردانید [ عبداﷲ عامر ] و چندانکه میکشتند خون نمی رفت تا آب گرم بر خون میریختند، پس برفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116).
- || کنایه از سخت گریه کردن . بشدت اشک ریختن :
همی راند جمشیدخون در کنار
همی کرد پوزش بر کردگار.
ز دو دیده بهرام بس خون براند
ز کار سپهری شگفتی بماند.
ز بس یارکو داشت در اندرون
همی راند رودابه از دیده خون .
- راندن آب جویی بجایی یا جویی دیگر ؛ بردن آب آن را. (یادداشت مؤلف ) : و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات . (تاریخ بیهق ).
چو جوی مردمی و مهر ما را
براندی آب و خاک انباشتی رو.
- راندن آب اندر جوی ؛ آب افکندن در آن . جاری ساختن آب در آن :
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام .
- رود خون راندن ؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن :
شکسته کنم من بدو پشت پیل
ز خون رود رانم چو دریای نیل .
- سرشک راندن ؛ اشک ریختن . اشک جاری کردن . سرشک روان ساختن . بشدت گریه کردن :
سرشک از دل و دیده راندن گرفت
ز نو نوحه ٔ هجر خواندن گرفت .
چو برخواند یک بهره صبرش نماند
چو باران سرشک از دو دیده براند.
نشست و همیراند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته برشک .
- سیلاب خون راندن ؛سیل خون روان کردن . کنایه از خون فراوان ریختن :
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
- || کنایه از بسیار گریستن .
- سیل خون راندن ؛ کنایه از کشتار بسیار کردن .
- || کنایه از بشدت اشک ریختن . بسیار گریه کردن :
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راند همی .
و رجوع به سیلاب خون راندن شود.
- نم راندن از دیده ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . کنایه از گریه کردن :
درآمد دل زال و رستم بغم
برخساره راندند از دیده نم .
برآمدز دل هر دو را درد و غم
برخساره راندند از دیده نم .
و رجوع به آب چشم راندن وآب دیده راندن و اشک راندن شود.
|| کندن . حفر کردن : و آن کاریز بفرمود تا براندند. (تاریخ بیهقی ). و آن کاریز که در میان شهر است براند. (تاریخ بیهقی ). و اگر پادشاهی ... رودی براندی و در روزگار او تمام نشدی ، آنکس که بجای او بنشستی ... بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن ... نیم کرده ٔ آن پادشاه تمام کردی . (نوروزنامه ). || کشیدن . ساختن . بنا کردن : دیواری محکم گرد آن براند و در آنجا کوشکی بنا کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 328). || گذراندن . (یادداشت مؤلف ). سپری کردن :
برین گشت گیتی چو چندی براند
زگیتی بشد تور و شیدسپ ماند.
منم ویژه همتا و همزاد تو
که راندم چهل سال بر یاد تو.
از باقی عمر اگر توانم
جز با تو نرانم آنچه رانم .
- بنام نیک راندن ؛ بنام نیک گذراندن . بنام نیک سپری کردن :
زان تا بنام نیک برانی ، جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار.
- بر دل راندن ؛ بیاد آوردن . (ناظم الاطباء). بخاطر آوردن . بخاطر گذراندن :
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه در دل براند.
هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی .
- جهان راندن ؛ عمر گذاشتن . گذران کردن . گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان :
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم .
- دولت و زندگانی راندن ؛ حکومت کردن . - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی :
بانصاف ران دولت و زندگانی
که نامت بگیتی بماند مخلد.
- روز راندن ؛ گذرانیدن روز. (ناظم الاطباء).
- زندگانی راندن ؛ زندگانی کردن . روزگار گذرانیدن . عمر کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- عمر راندن ؛ گذراندن عمر. سپری کردن عمر :
بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت ، وزو ماند خاتم و افسر.
کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی
نگشتی سیر ازین عمری که رانده ستی .
|| بعمل آوردن . (یادداشت مؤلف ). انجام دادن . بجای آوردن . بکار بردن . ادامه دادن . اجرا کردن فن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). کردن . اداره . (یادداشت مؤلف ). ورزیدن . (یادداشت مؤلف ). بکار بستن . بجریان گذاردن : اندازه می گیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر اختلاف آن میکند بخواست خود، و میراند آن را بمشیت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.
آنچه نکند برای آن نکند که نتواند و آنچه براند برای آنکه برود. (تفسیر ابوالفتح رازی ).
- آرزو راندن ؛ جامه ٔ عمل بدان پوشاندن . بدان تحقق دادن
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هر کس با سنگ فلاخن .
برفتند هردو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار.
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
توانا نبود او برآن خشم خویش .
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش .
از آن تخمه کس در زمانه نماند
وگر ماند هر کس که دیدش براند.
بدو گفت در شیر روغن نماند
شبان را بخواهم من از دشت راند.
بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید
او را ازین دیار براندی بدان دیار.
هرکه را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راند بران .
خشم ، لشکر این پادشاه [ ناطقه ] است که بدیشان ... دشمنان را براند. (تاریخ بیهقی ).
هرآنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه ٔ جادو و شاه ماند.
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم ز بام و برون راندم ز در.
پس سه بار او را راندند و می آمد، پس کارد برگرفت و گاو را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 158).
سلیمان وار دیوانم براندند
سلیمانم سلیمانم من آری .
برانش ز پیش ای خردمند ازیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد.
منگربسخنهای او ازیراک
ترکانش براندند از خراسان .
از خانه عمر براند سلمان را
امروز برین زمین تو سلمانی .
شاد چون گشتی براندندم بقهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار ای ناصبی .
برادر خویش را ابوالحسین احمدبن عضدالدوله از آن خطه براند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286).
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم پرداز را شایست خواندن .
مران چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی .
گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان ).
هرسو دود آنکش ز برخویش براند
وآنرا که بخواهد بدر کس ندواند.
اگر حق پرستی ز درها بست
که گر وی براند نخواهد کست .
خداوندان نعمت می توانند
که درویشان بیطاقت برانند.
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام .
از خود مران مرا که قسم میخورم هنوز
جز با دو چشم مست تو عهدی نبسته ام .
ای پاسبان چه رانیم از در خدای را
جز آستان یار ندارم ره گریز.
دوست را از بزم میرانی برای حرف دشمن
ای گل نشکفته گر خوارم نمیکردی چه میشد؟
ارحاق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ). اِشقاذ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). اِقماع ؛ راندن و دفع کردن . تشحذ؛ راندن کسی را. تشذیب ؛ راندن و دفع کردن . تداکم ؛ همدیگر را راندن . جظ؛ راندن و دور کردن چیزی را. خبز؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). خساء؛ راندن سگ را. (منتهی الارب ) (صراح اللغة). خسوء؛ راندن سگ را. دأب ؛ سخت راندن و دفع کردن . دحق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. دخر؛ راندن و دور نمودن . دخم ؛بزور راندن . دعت ؛ سخت راندن چیزی را. (منتهی الارب ).سخت راندن کسی را. (آنندراج ). دفع؛ راندن کسی را. دَلاظ؛ همدیگر را راندن . ذَهْت ؛ راندن چیزی را. ذأم ؛ راندن کسی را. ذأو؛ دور کردن و راندن شتران را. ذأی ؛ دور کردن و راندن شتران را. ذخو؛ راندن و دور کردن . سخت راندن شتران را. ذعت ؛ سخت راندن کسی را. زفت ؛راندن و دور کردن . شجن ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). شذب ؛ راندن و دفع کردن . صری ؛ راندن و دفع کردن بدی و جز آن از کسی . طحث ؛ راندن کسی را یا چیزی را بدست . (منتهی الارب ). طرد؛ راندن . (دهار). راندن و دور کردن از خود. (منتهی الارب ). مقابل خواندن و دعوت . (یادداشت مؤلف ). طرز؛ راندن بلگد. عنش ؛ راندن و دور کردن . کدع ؛ راندن کسی را. کفؤ؛ راندن کسی را. لأظ؛ راندن کسی را از نزدیک خود. لتاء؛راندن و دور کردن . لعن ؛ راندن و دور کردن از نیکی ورحمت . لکد؛ راندن کسی را. لکم ؛ راندن و دور کردن . مُلادَّة؛ راندن و دور کردن . نهر؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ). هجم ؛ راندن کسی را. هرز؛ راندن و دور کردن کسی را بعصا. (منتهی الارب ).
- از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن . فریب دادن :
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند.
- از نظر راندن ؛ از نظر انداختن :
بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
- بازراندن ؛ دور کردن . دفع کردن .
- || جدا کردن . (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن . استخراج کردن . خلاصه کردن : پس این فصل را از فصول گذشته بازراندیم . (جاودان نامه ٔ افضل الدین کاشانی ص 50). و رجوع به ترکیبات باز شود.
- توان یا مجال مگس راندن نداشتن ؛ کنایه است از ضعف و ناتوانی :
نه در مهد نیرو و حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود.
آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند.
- راندن مگس یامگس راندن ؛ دور کردن آن . بیرون کردن آن . اخراج . (یادداشت مؤلف ) :
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم .
- رانده آمدن ؛ رانده شدن .
- || بمجاز، بمعنی نوشته شدن . نوشته آمدن . شرح داده شدن : آن قصه اگر بتمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
- رانده شدن ؛ رانده آمدن . دور کرده شدن . دور گردیدن :
عدل باید که ستمکار شود مانده ز کار
نظم باید که طمعورز شود رانده ز در.
انسیاق . (منتهی الارب ). انتفاء. (تاج المصادر بیهقی ).
- || بیرون فرستاده شدن .
- || بکنایه ، مذکور گشتن . گفته شدن :
سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شود بر زبان .
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد.
- رانده فرمودن ؛ رانده کردن . طرد کردن .
- || بمجاز، اجرا کردن . انجام دادن . عمل کردن : امیر محمود با.... عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سیاستها رانده فرمود. (تاریخ بیهقی ).
- رانده کردن ؛ مطرود کردن . مطرود ساختن . دور گردانیدن . طرد کردن : واین محمد است ... که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. (تاریخ سیستان ). رجوع به راندن و رانده شود.
- رانده گردانیدن ؛مطرود ساختن . اخراج کردن . بیرون افکنده شدن . دور گردانیده شدن : اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن .(منتهی الارب ).
- امثال :
آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند .
گرم برانی از این در درآیم از در دیگر.
|| اخراج بلد نمودن . (ناظم الاطباء). تبعید. (یادداشت مؤلف ). تغریب . نفی . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). || بسرعت بردن . تاختن . دوانیدن . تازاندن . تازانیدن . جولان دادن . (یادداشت مؤلف ) :
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان وصاحبت را گو که پای .
همی راندم نجیب خویش چون باد
همی گفتم که اللهم سهّل .
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وزآنجا کوهتن زی کوهکن راند.
رونده کوه را چون بادمیراند
بتک در باد را چون کوه میماند.
بپرسش پرسش از درگاه پرویز
بمشکوی مداین راند شبدیز.
تکاور بدنبال صیدی براند.
استهجاج ؛ بشتاب راندن روندگان را. اهراج ؛ بسیار راندن شتر را در نیمروز چندانکه سرگشته گردد. تهریج ؛ سبک راندن شتران را چنانکه سرگشته گردند از سختی گرما. دحم ؛ سخت راندن چیزی را. شحذ؛ سخت راندن . صت ّ؛ راندن بقهر. صدم ؛ راندن سخت . صدمة؛ یکبار راندن . (منتهی الارب ).
- اندیشه راندن ؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه . باندیشه فرورفتن . دراندیشه شدن :
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره ٔ کشتن زردهشت .
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه دردل براند.
- چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب . بتاخت درآوردن اسب را.
|| سوق . سوق دادن . روانه کردن . روان ساختن . واداشتن که برود. روانه ساختن . بحرکت داشتن . حرکت دادن . در پیش خویش برفتن داشتن . اسارة.استیفاض . امشاء. تداکؤ. (منتهی الارب ). تسییر. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تمشیة. (منتهی الارب ). تنسیه . (تاج المصادر بیهقی ). دعسقة. دکاء. رکضة. (منتهی الارب ). زهو. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (دهار). سیاق . (تاج المصادر بیهقی ). سیاقت . (منتهی الارب ). سیر. (منتهی الارب ) (دهار). سیرورة. (دهار). شدء: شدء الابل شدء؛ راند شتران را. قعط. عکل . کس . لش . (منتهی الارب ). مساق . (تاج المصادر بیهقی ). نوس . هجش . (منتهی الارب ) :
کسی کو بود بر خرد پادشا
روان را نراند به راه هوا.
امیر را [ امیر محمد پسر محمود را ] براندند و سواری سیصد با او. (تاریخ بیهقی ). و مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار... می انداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42).
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.
دم از ندم چو برآرم ز قعر سینه بلب
مران بسوی لب دوزخ قعیر مرا.
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه .
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیل است .
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان آن عالم روانند.
اجعاظ؛ راندن چیزی را. اجماع ؛ راندن همه ٔ شتران را. (منتهی الارب ). اهراع ؛ راندن سخت . (ترجمان القرآن ). تلتلة، سخت راندن . جر؛ بنرمی راندن ستور. جعظ؛ راندن چیزی را. دجی ؛ راندن شتران را. درح ؛ راندن چیزی را. ذأب ؛ از پس راندن . زوملة؛ راندن شتر. (منتهی الارب ). سَن ّ؛ سبک راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). صوق ؛ از پس راندن . صول ؛ راندن خر ماده یا گله ٔ خرکره را. (منتهی الارب ). طرور؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). عکل ؛سخت راندن شتر را. (منتهی الارب ). قبض ؛ بشتاب راندن .(تاج المصادر بیهقی ). قعط؛ راندن سخت ستور را. کخم ؛راندن چیزی را از جای خود. کدم ؛ راندن شکار را. کس ؛راندن در پی دیگر ستور. مخاثفة؛ راندن شتران را همه شب . مکاردة؛ راندن با هم . ملس ؛ راندن سخت . نبل ؛ سخت راندن ستور را. (منتهی الارب ). نخ ّ؛ راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی ). نخش ؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). نس ّ؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). نساء؛ راندن بعصا. (ترجمان القرآن ). نش ّ؛ نرم راندن . هِرّ؛ راندن گوسپند را. هرع ؛ سخت راندن . هوس ؛ نرم راندن شتر. هیدلة؛ راندن شتر بسرود. (منتهی الارب ).
- اسب راندن ؛ اسب را بشتاب براه بردن . (ناظم الاطباء). روان شدن با اسب و رفتن با اسب .گذشتن با اسب . سوار اسب براه رفتن :
از آن مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه درآورد و روزی بماند.
چو شد خسته از تیر برزین بماند
زننده همان اسب جنگی براند.
نشست آزمون را بصندوق شاه
زمانی همی راند اسبان براه .
براند اسب و نزدیک شد با نهیب
بزودی برون کرد پا از رکیب .
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده .
بدان تا هر کسی کو اسب راند
بهر گامی درستی بازماند.
رکض ؛ راندن و اسب تاختن . (منتهی الارب ).
- اندرراندن ؛ راندن اندر؛ بداخل چیزی سوق دادن .درون چیزی درآوردن :
چو آن بارها راند اندر حصار
بیاراست کار آن شه نامدار.
جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندرنراند پیل به جیحون درون هزار.
- بآب راندن ؛ فریفتن . (ناظم الاطباء).
- برون راندن ؛ بیرون بردن . حرکت دادن . بردن :
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.
- || خارج کردن . بیرون ساختن :
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم .
- پیل راندن ؛ سوق دادن پیل . سیر دادن آن :
براندند از آن راه [ راه کلات ] پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس .
حاجب بزرگ را گفت : فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده کدام وقت رسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
- راندن باره (اسب ) ؛ بجنبش و حرکت درآوردن آن . برفتن داشتن اسب :
زمین لرزد از زیر این هر دو مرد
چو رانند باره بروز نبرد.
و رجوع به اسب راندن شود.
- راندن سنگ از کوه ؛ غلطاندن آن از کوه . حرکت دادن آن . فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید :
نباید که ایشان شبی بیدرنگ
گریزان برانند ازین کوه سنگ .
- رخش راندن ؛ حرکت دادن اسب . برفتن داشتن رخش را :
بدان سوکه او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی .
نوجوانی بجوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور .
- رمه راندن ؛ آهسته آهسته رمه را پیش بردن . (یادداشت مؤلف ). پیش کردن و بردن .
- سپاه راندن ؛ لشکر کشیدن . سپاه بردن . حمله کردن :
که گر من بجنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه .
چو میران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند.
سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران .
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه .
وزان پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه .
براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد.
بتیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه .
بدنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پادشاه .
و رجوع به سپه راندن شود.
- سپه راندن ؛ سپاه راندن . سوق دادن سپاه :
چو بوذرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن در شگفتی بماند.
دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس .
سه روز آن سپه بر لب رود ماند
بروز چهارم از آنجا براند.
زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان .
چنان ران سپه را کجا بگذرد
ببیداد کشت کسی نسپرد.
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوه پایه بدشت .
و رجوع به سپاه راندن شود.
- ستور راندن ؛ راندن چارپایان . برفتن واداشتن اسب و مرکب دیگر :
برآنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندرشب تیره شور.
- فرس راندن ؛ حرکت دادن اسب . اسب راندن :
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه .
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر.
و رجوع به اسب راندن شود.
- || سیر کردن . رفتن :
که خاصان درین ره فرس رانده اند.
- فرس در جنگ راندن ؛ رفتار خصومت آمیز کردن . نبردکردن :
فرس با من چنان در جنگ رانده ست
که جای آشتی رنگی نمانده ست .
- کاروان راندن ؛ سوق دادن کاروان . حرکت دادن کاروان . روانه ساختن کاروان :
همایش همی گفت کای ساروان
نخست از کجا رانده ای کاروان ؟
چنین گفت : این بار و این کاروان
همی راندم تیز با ساروان .
همی بار کردند و چیزی نماند
سبک نیکدل کاروان ها براند.
- کسی را بچوب دیگری راندن ؛ حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن :
بنشین و مرو اگر ترا گیتی
خواهد که بچوب این خران راند.
نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.
- کشتی راندن ؛ سوق دادن کشتی . بردن کشتی :
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی های دیگر نشسته بودند، همچنان میراندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239).
بهر بادخرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
بعد از آن کشتی بکنار راندند. (مجمل التواریخ و القصص ). و بادبانها برکشیدند و براندیم ... چون روز شد پنجاه فرسنگ رانده بودیم [ کشتی خود را ]. (مجمل التواریخ و القصص ). چندانکه عقود کشتی بساعدبرپیچید و بر بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان ).
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده ست بگرداب بلا.
جذف ؛ راندن کشتی را به بیل . (منتهی الارب ).
- گله راندن ؛ برفتن واداشتن گله . سوق دادن گله . بردن . پیش کردن :
سوم موبد چنان زد داستانی
که با گرگی گله راند شبانی .
- لشکر راندن ؛ سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن . لشکرکشی کردن :
بدان جایگه شاه ماهی بماند
چو آسوده شد باز لشکر براند.
همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند.
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون .
سپهبد بدان راه لشکر براند
بروز اندرون روشنایی نماند.
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه بازخواند.
چو گشتند آگه از موبد نیاکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان .
ملک میراند لشکر گاه و بیگاه
گرفته کین بهرام آن شهنشاه .
و رجوع به سپاه راندن و سپه راندن شود.
- مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب . اسب راندن . تاختن اسب . دوانیدن و راه بردن اسب :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
پسر دانست که دل آویخته ٔ اوست ... مرکب بجانب او راند. (گلستان ).
|| کنایه از رفتن . عزیمت کردن . روانه شدن . شتافتن . عازم شدن . طی طریق کردن . راه پیمودن . راه پیمایی کردن :
بزرگان لشکر همی راندند
سخن های لشکر همی خواندند.
که هرگز نراند براه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد.
همی راند تا نزد ایشان رسید
بنزد دلیران ایران رسید.
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند.
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه ٔ خویش تفت .
در این تفکر، مقدار یک دو میل براند
ز رخنه باز پشیمان شد و فرواستاد.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثهلان .
و هر چند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی ). و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هرات رانیم . (تاریخ بیهقی ). همه شب برانیم تا زود برود رسیده باشیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و عمرولیث ، از پس لشکر براند. (تاریخ سیستان ). و بتعجیل عظیم براند چنانکه شابه آنگاه خبر یافت که بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). و راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101). با آن دویست مرد آهسته راند تا بدر سرای خاقان رسید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
آب صفت باش و سبکتر بران
کآب سبک هست بقیمت گران .
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصرنگارین راند سرمست .
اندرین دشمنکده کی ماندمی
سوی شهر دوستان میراندمی .
برسر زر تا چهل فرسنگ راند
تاکه زر را در نظر آبی نماند.
چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدانست ... مصلحت آن بینیم که مر او را همچنین خفته بمانیم و برانیم . (گلستان ).
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران .
تنت زورمند است و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران .
ندانی که لشکر چو یکروزه راند
سر پنجه ٔ زورمندش نماند.
- اندر شتاب راندن ؛ بشتاب رفتن . با عجله حرکت کردن :
از آن پس بفرمود افراسیاب
که تا بارمان راند اندر شتاب .
- تیز راندن ؛ تند رفتن . بشتاب رفتن :
تیز مران کآب فلک دیده ای
آب دهن خور که نمک دیده ای .
- بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده . (گلستان ).
- خوش خوش راندن ؛ آهسته آهسته حرکت کردن . بآهستگی طی راه کردن . آهسته رفتن : امیر علامت را فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش براثر آن می راند. (تاریخ بیهقی ).
- دو اسبه راندن ؛ بتندی رفتن . شتافتن :
شب و روز بر طرف آن جویبار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار.
- || بتندی بردن . بشتاب روان ساختن :
باز بر موجود افسونی بخواند
زود او را در عدم دواسبه راند.
- راندن از جایی ؛ از آنجا بتندی آمدن . (یادداشت مؤلف ). از آنجا حرکت کردن . از آنجا راه افتادن . از آنجا عزیمت کردن . برآمدن از آنجا :
من ایدر به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد راندم بفرمان شاه .
بپرسید و گفت از کجا رانده ای ؟
کنون ایستاده چرا مانده ای ؟
چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند.
- راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن . دوشادوش با گروهی براه رفتن . موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی :
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار [ خسروپرویز ] .
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند.
همه شب همی راند خود با گروه
چو خورشید تابان برآمد ز کوه .
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه .
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است .
- راندن سوی جایی ؛ روانه شدن بدانجا. رفتن بدانسوی :
سپه را بدان مرز ایران بماند
خود و ویژگان سوی توران براند.
- راندن گرفتن ، شروع برفتن کردن . آغاز کردن بروانه شدن : آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز راندن گرفت . (تاریخ سیستان ).
- شب و روز راندن ؛ توقف نکردن . (یادداشت مؤلف ). بدون درنگ و توقف شتافتن . لاینقطع حرکت کردن .بی گرفتن خستگی در حرکت بودن :
شب و روز راندند با کام و ناز
خدای جهاندارشان کارساز.
- گرم راندن ؛ تند راندن . بتندی رفتن . تیز رفتن . بدون درنگ حرکت کردن . بشتاب روانه شدن :
رهی به پیش خوداندرگرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور، لشکر جرار.
- نرم راندن ، نرم نرم راندن ؛ به آهستگی حرکت کردن . آهسته آهسته براه رفتن . بتأنی براه رفتن :
ببارید از دیدگان خون گرم
پس قارن اندر همی راند نرم .
همیراندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم .
|| از پی رفتن و در پی رفتن و پیروی نمودن . (ناظم الاطباء). || رم دادن صید و شکار و نخجیر و واداشتن که از محل صید و دام عبور کند. واداشتن که بکمینگاه آید :
از پی خدمت تو تا تو ملک صیدکنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ .
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
ازین جغاله جغاله ، وزان هزارهزار.
|| هی کردن حیوانات . (لغت محلی شوشتر). در پیش انداختن وبردن بقصد تصرف . کنایه از غارت کردن . بیغما بردن . بغارت بردن . بتاراج بردن . پیش کردن : از ایشان فسادها رفت و چهارپای گوزگانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی ). و ابرهه بیامد تا نزدیکان حرم فرودآمد واشتر و گوسفند مکیان براندند و اندر میان آن چهار صد اشتر عبدالمطلب بود. (تاریخ سیستان ). گله ها که در آن نواحی و گیاه زارهای نواحی یافت براند و بر حشم خویش قسمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 191). سواری چند معدود بر منوال دود دیدند که بدروازه رسید و براندن چهارپای مشغول شد. (جهانگشای جوینی ). و گله های تون وترشیز و زیرکوه را براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).|| همراه بردن . بردن :
از ایشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج .
- باسیری راندن ؛ باسیری بردن . به اسارت بردن : بقیه ٔ شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به اسیری براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).
|| داخل کردن . سپوختن . فروکردن .فروبردن . داخل کردن بزور. گذرانیدن :
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه ٔ خارا نشاندی .
مزن شمشیربر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم .
دع ؛ سپوختن و سخت راندن . دعب ، دعز، دفر؛ سپوختن و دست در سینه زده راندن . دغر؛ راندن و سپوختن . ذعج ؛ سخت راندن چیزی را. ضفر. لحظ. (منتهی الارب ).
- راندن تیر بر کمان ؛ تیر داخل کمان نهادن . قرار دادن تیر در کمان . نهادن تیر در کمان . تیر در چله بستن :
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد بر کمان راند تیر.
چو تیر یلی در کمان راندی
به پیرامنش کس کجا ماندی .
گرفته کمان کیانی بچنگ [ گرگسار ]
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه ٔ پهلوان .
یکی [ یک تیر ] در کمان راند و بفشارد ران
نظاره بگردش سپاه گران .
- خدنگ راندن در چرخ ؛ قرار دادن تیر در کمان . تیر در کمان نهادن :
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگش بچرخ اندرون راند راست .
- تیر راندن ؛ افکندن . انداختن . گشاد دادن . (یادداشت مؤلف ). بهدف رساندن . بهدف زدن . بر نشانه زدن :
چو در باختر راند تیری بکین
زند بر نشانه بخاور زمین .
تیر اگربر نشانه ای راندی
جعبه را بر نشانه بنشاندی .
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر.
|| زدن . فرودآوردن . در حرکت آوردن : حدیثی پیوستم تا وی را [ افشین را ] مشغول کنم [ احمدبن ابی دواد ] ازپی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر بران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). و آن گردون بر پشت جرجیس براندند تا پاره پاره شد. (مجمل التواریخ والقصص ). || گشادن . زدن چنانکه رگی را. (یادداشت مؤلف ) :
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
- نیزه راندن ؛ نیزه زدن :
بر هر زرهی که نیزه راند
یک حلقه زره در آن نماند.
|| دفع کردن . (ناظم الاطباء) :
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان .
شراب سپید و تنک ، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید و صفرا براند ببول اندک اندک . (نوروزنامه ). شراب انار وسکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تا زیان ندارد. (نوروزنامه ).
بشهوت ریزه ای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بی پشت ماندی .
- کمیز راندن ؛ بول کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| اسهال آوردن و کار کردن شکم . (ناظم الاطباء).
- راندن و براندن شکم ؛ اسهال . (یادداشت مؤلف ).
- شکم راندن ؛ اسهال . اطلاق شکم . اسهال آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
شکم من براند نان تهیش
راست چون قفل ملح و کانیرو.
و اگر نمک طبرزد تراشند و شیاف کنند بول بیاورد و شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). خیار شنبر شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). تخریط؛ راندن دوا شکم کسی را. خرط؛ راندن دارو شکم را. (منتهی الارب ).
|| جاری ساختن . (یادداشت مؤلف ): پر سیاوش سنگ مثانه بریزاند و سده هابگشاید و بول براند. (ترجمه ٔ صیدنه ابوریحان بیرونی ). و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و بفواره برین سربالا آورده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
همی تاآب جیحون را ز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند.
واز خون فرعونان دریا و جیحون راندی . (راحة الصدورراوندی ). اجراء؛ راندن چیزی را و روان کردن . (منتهی الارب ). راندن . (ترجمان القرآن ) (زوزنی ). اسالة؛ راندن . (منتهی الارب ). تسییل ؛ روان راندن آب و مانند آن .(منتهی الارب ). فجر؛ آب راندن . (تاج المصادر بیهقی ).معوده ؛ راندن شیر را. (منتهی الارب ).
- آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
وزآن خط که چون قطره ٔ آب خواند
بسا قطره ٔ آب کز دیده راند.
- آب از مژه راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن :
وگرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .
- آب چشم راندن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن :
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همیخواست ریزد گناهان خویش .
- آب دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : گریستن بر ما فتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی ).
- آب راندن ؛ جاری ساختن آب . آب روان کردن : باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب می رانیم . (کتاب المعارف ).
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو.
- آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن . (یادداشت مؤلف ).
- اشک راندن ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . گریه کردن :
اشکها راندم و گر حاضرمی
تعزیت داشتمی آن ِ اسد.
تا بگوش ابر آن گویا چو خواند
تا چو مشک از دیده ٔ خود اشک راند.
سجم ؛ راندن اشک . (تاج المصادر بیهقی ). سجوم ؛ راندن چشم اشک را. (منتهی الارب ).
- باران راندن ابر ؛ جاری شدن باران از ابر. باریدن باران از ابر: سجوم ؛ راندن ابر باران را. (منتهی الارب ).
- جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون .جوی خون روان کردن . کنایه از خون همه ریختن . کشتار بسیار کردن :
بهر جا که بنهد همان شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی .
ز خون جوی رانم بمازندران
بخاک اندرآرم سر سروران .
که امروز من ازپی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی .
که گردد بآورد با من درون
بدان تا برانم ازو جوی خون .
بهر حمله خیلی فکندی نگون
بهر زخم جویی براندی ز خون .
چون روز شد جوی خون رانده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81).
هرسو که طواف زد سر افشاند
هر جا که رسید جوی خون راند.
- حیض راندن ، بول و حیض راندن ؛ جاری ساختن آن : فودنج ... حیض براند. (اختیارات بدیعی ).
- خون راندن ؛ جاری ساختن خون . خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان مباح گردانید [ عبداﷲ عامر ] و چندانکه میکشتند خون نمی رفت تا آب گرم بر خون میریختند، پس برفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116).
- || کنایه از سخت گریه کردن . بشدت اشک ریختن :
همی راند جمشیدخون در کنار
همی کرد پوزش بر کردگار.
ز دو دیده بهرام بس خون براند
ز کار سپهری شگفتی بماند.
ز بس یارکو داشت در اندرون
همی راند رودابه از دیده خون .
- راندن آب جویی بجایی یا جویی دیگر ؛ بردن آب آن را. (یادداشت مؤلف ) : و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات . (تاریخ بیهق ).
چو جوی مردمی و مهر ما را
براندی آب و خاک انباشتی رو.
- راندن آب اندر جوی ؛ آب افکندن در آن . جاری ساختن آب در آن :
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام .
- رود خون راندن ؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن :
شکسته کنم من بدو پشت پیل
ز خون رود رانم چو دریای نیل .
- سرشک راندن ؛ اشک ریختن . اشک جاری کردن . سرشک روان ساختن . بشدت گریه کردن :
سرشک از دل و دیده راندن گرفت
ز نو نوحه ٔ هجر خواندن گرفت .
چو برخواند یک بهره صبرش نماند
چو باران سرشک از دو دیده براند.
نشست و همیراند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته برشک .
- سیلاب خون راندن ؛سیل خون روان کردن . کنایه از خون فراوان ریختن :
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
- || کنایه از بسیار گریستن .
- سیل خون راندن ؛ کنایه از کشتار بسیار کردن .
- || کنایه از بشدت اشک ریختن . بسیار گریه کردن :
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راند همی .
و رجوع به سیلاب خون راندن شود.
- نم راندن از دیده ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . کنایه از گریه کردن :
درآمد دل زال و رستم بغم
برخساره راندند از دیده نم .
برآمدز دل هر دو را درد و غم
برخساره راندند از دیده نم .
و رجوع به آب چشم راندن وآب دیده راندن و اشک راندن شود.
|| کندن . حفر کردن : و آن کاریز بفرمود تا براندند. (تاریخ بیهقی ). و آن کاریز که در میان شهر است براند. (تاریخ بیهقی ). و اگر پادشاهی ... رودی براندی و در روزگار او تمام نشدی ، آنکس که بجای او بنشستی ... بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن ... نیم کرده ٔ آن پادشاه تمام کردی . (نوروزنامه ). || کشیدن . ساختن . بنا کردن : دیواری محکم گرد آن براند و در آنجا کوشکی بنا کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 328). || گذراندن . (یادداشت مؤلف ). سپری کردن :
برین گشت گیتی چو چندی براند
زگیتی بشد تور و شیدسپ ماند.
منم ویژه همتا و همزاد تو
که راندم چهل سال بر یاد تو.
از باقی عمر اگر توانم
جز با تو نرانم آنچه رانم .
- بنام نیک راندن ؛ بنام نیک گذراندن . بنام نیک سپری کردن :
زان تا بنام نیک برانی ، جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار.
- بر دل راندن ؛ بیاد آوردن . (ناظم الاطباء). بخاطر آوردن . بخاطر گذراندن :
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه در دل براند.
هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی .
- جهان راندن ؛ عمر گذاشتن . گذران کردن . گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان :
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم .
- دولت و زندگانی راندن ؛ حکومت کردن . - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی :
بانصاف ران دولت و زندگانی
که نامت بگیتی بماند مخلد.
- روز راندن ؛ گذرانیدن روز. (ناظم الاطباء).
- زندگانی راندن ؛ زندگانی کردن . روزگار گذرانیدن . عمر کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- عمر راندن ؛ گذراندن عمر. سپری کردن عمر :
بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت ، وزو ماند خاتم و افسر.
کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی
نگشتی سیر ازین عمری که رانده ستی .
|| بعمل آوردن . (یادداشت مؤلف ). انجام دادن . بجای آوردن . بکار بردن . ادامه دادن . اجرا کردن فن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). کردن . اداره . (یادداشت مؤلف ). ورزیدن . (یادداشت مؤلف ). بکار بستن . بجریان گذاردن : اندازه می گیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر اختلاف آن میکند بخواست خود، و میراند آن را بمشیت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.
آنچه نکند برای آن نکند که نتواند و آنچه براند برای آنکه برود. (تفسیر ابوالفتح رازی ).
- آرزو راندن ؛ جامه ٔ عمل بدان پوشاندن . بدان تحقق دادن