رام گشتن
لغتنامه دهخدا
رام گشتن . [ گ َ ت َ] (مص مرکب ) رام شدن . ساکت شدن . نرم گردیدن . بی شراست شدن . مقابل سرکش شدن . مقابل حرون شدن :
به بهزاد [ اسب سیاوش ] بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام .
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش .
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام .
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی ، دام تویی ، دانه تویی تو.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی .
|| راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی .حاضر شدن . تن دردادن . قبول کردن . موافق شدن . موافقت کردن . تسلیم شدن . مطیع شدن . باطاعت درآمدن . قانع شدن :
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست .
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام .
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
- رام گشتن دل با کسی ؛ مطیع او شدن . فرمانبر او گشتن . فرمانبردار او گردیدن . تسلیم او گشتن . در پی او شدن . در گرو او قرار گرفتن :
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
|| آرام گردیدن . آرام گرفتن . فروخفتن فتنه و آشوب . تسکین یافتن . فرونشستن آشوب و فتنه :
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین .
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت .
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام .
|| خوش و خرم گردیدن . شاد شدن . خشنود شدن :
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
به بهزاد [ اسب سیاوش ] بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام .
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش .
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام .
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی ، دام تویی ، دانه تویی تو.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی .
|| راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی .حاضر شدن . تن دردادن . قبول کردن . موافق شدن . موافقت کردن . تسلیم شدن . مطیع شدن . باطاعت درآمدن . قانع شدن :
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست .
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام .
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
- رام گشتن دل با کسی ؛ مطیع او شدن . فرمانبر او گشتن . فرمانبردار او گردیدن . تسلیم او گشتن . در پی او شدن . در گرو او قرار گرفتن :
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
|| آرام گردیدن . آرام گرفتن . فروخفتن فتنه و آشوب . تسکین یافتن . فرونشستن آشوب و فتنه :
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین .
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت .
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام .
|| خوش و خرم گردیدن . شاد شدن . خشنود شدن :
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.