راستی
لغتنامه دهخدا
راستی . (حامص ) استقامت . وضع یا حالت مستقیم و راست . (ناظم الاطباء). مقابل کجی . (از آنندراج ). مقابل ناراستی و مقابل خمیدگی : قوام ؛ راستی . (دهار) (منتهی الارب ) :
حال با کژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش کژی کند اندر جگرا.
دو خط باشد یک با دیگر پیوسته نه براستی ایشان . (التفهیم ).
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندرنگین .
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو ای نابکار.
از راستی بال منی کرد و همی گفت
کامروز همه ملک جهان زیر پر ماست .
و این خطها که از کرانه ٔ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی را اوتار خوانند. (نوروزنامه ).
تیر خدنگ شاه به کلک تو داد شغل
تا راستی و راستروی گیرد از خدنگ .
گل ز کجی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش یافت .
چو سرو از راستی برزد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را.
هر اساسی که نه براستی نهند پایدار نماند. (مرزبان نامه ).
هزار سرو خرامان براستی نرسد
بقامت تو و گر سر بر آسمان سایند.
جنبش کلک تو زناراستی
برده ز بالای الف راستی .
تا نباشد راستی مسطر نشاید ساختن
وین عجب کان راستی را باز میزان مسطر است
خواهش جان خاسته از خدّاو
راستی آراسته از قدّ او.
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست .
ما جهان را براستی سپریم
«کس ندیدم که گم شد از ره راست ».
شَطاط و شِطاط؛ راستی قامت مردم . (منتهی الارب ).
- امثال :
راستی کمان در کژی است . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 859).
راستی ابرو در کجی است .
|| مقابل چپ بودن : وی را پرسیدند که چرا زینت بچپ دادی و فضلیت راست راست ؟ گفت آن را زینت راستی تمام است . (گلستان ). || صدق و صداقت . (ناظم الاطباء). بمعنی راست بودن . مقابل دروغ . (از شعوری ). صحت و درستی . مقابل ناراستی : صدق ، راستی . ضد کذب . (منتهی الارب ) (دهار). صداقت ؛ راستی . (منتهی الارب ). مصدوقه ؛ راستی . (منتهی الارب ) :
از راستی بخشم شوی دائم
بر بام چشم سخت بود آژخ .
به درویش بخشیم گنج کهن
چو پیدا شود راستی زین سخن .
سرمایه ٔ من دروغ است و بس
سوی راستی نیستم دسترس .
سخن هرچه گفتی همه راست بود
جز از راستی را نبایدشنود.
بدو گفت بهرام کاینست راست
بدین راستی پاک یزدان گواست .
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه .
راستی در کار برتر حیلتی است
راستی کن تا نیایدت احتیال
چون فرود آمد بجایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال .
راستی شغل نیکبختان است
هر که را هست نیکبخت آن است
دل ز بهر چه در کجی بستی
راستی پیشه کن ز غم رستی
گر کجی راشقاوتست اثر
راستی را سعادتست ثمر
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد
تا درین رسته یی که مسکن تست
نفست ار کجرو است دشمن تست
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز براستی رسته .
هر که میزان سخن سنجی داند کردن
بجز از راستی مدحش شاهین نکند.
راستی خویش نهان کس نکرد
از سخن راست زیان کس نکرد.
مرا خود چه باشد زبان آوری
چنین گفت در مدح شه عنصری :
«چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود».
از آنرو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
پروین به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست .
- راستی و درستی ؛ صداقت و دیانت . (ناظم الاطباء). تسدید، راستی و درستی . (آنندراج ).
- ناراستی ؛ راست نبودن . دروغ :
و گر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند ازو.
|| تساوی . (آنندراج ). تساوی و برابری : سواء؛ راستی . (دهار). اعتدال ؛ راستی .(زمخشری ) :
همیشه تا کمی مه ز قرب خورشید است
چنانکه راستی روز و شب بمیزان است .
|| عدالت و داد. دادگری . بی آزاری . انصاف . مقابل بیدادگری . کمال ، مقابل نقص و کاستی . انتظام . (ناظم الاطباء): انصاف ؛ راستی . نصفت ؛ راستی و عدل و داد. (منتهی الارب ) :
توانایی او راست ما بنده ایم
هم از راستی هاش گوینده ایم .
پر از راستی کرد یکسر جهان
از او شادمانه کهان و مهان .
همه راستی کن که از راستی
نیاید بکاراندرون کاستی .
نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری بداد اندرون کاستی .
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت در کاستی .
ایشان [ ناصحان ] ... وی را [ پادشاه را ] بیدار کردندی ... تا... آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی . (تاریخ بیهقی ). پادشاه فرمود تا هریک خوشه بدوختند و همچنان گذاشت تا خلق بدانند که برکت راستی و عدل چگونه باشد. (قصص الانبیاء ص 172). واگر بر اعمال خیر امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد. (سندبادنامه ص 5).
ای بتو داده خدای راستی و داد
راستی و عدل دولتی است خداداد.
- راستی آمدن ؛ مقابل نقص و کجی و ناراستی نمودار بودن از کسی :
بجستش نیامد ازو راستی
همی دید زو کژی و کاستی .
|| صلح و آشتی :
نباشد جز از راستی درمیان
نباید بُدَن چون پلنگ ژیان .
|| حقیقت . واقعیت :
بگویم بدو آن سخنها که گفت
ز من راستی ها نشاید نهفت .
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
چنین راستی را نباید نهفت .
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن .
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت .
پیام دو خونی بگفتن گرفت
همی راستیها نهفتن گرفت .
راستی را دین و دین را راستی
این چنین باید که باشد وآن چنین .
اگر راستی حال با تو بگویم کس بشنود. (کلیله و دمنه ).
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان
بنه گر همتی داری سری در پای درویشان .
راستی در غضب پیدا شود.
راستی پیشه کن که در دو جهان
بجز از راستیت نرهاند.
- براستی ؛ در حقیقت . حقیقةً. فی الحقیقه . الحق . حقاً :
قیامت است که در روزگار ما برخاست
براستی که بلاییست آن نه بالایی .
براستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که میکند بازی .
- براستی و درستی ؛ کاملاً و بدون نقص و شک .حقیقةً. در واقع :
هر آنکست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم براستی و درستی .
- راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که . واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت . (تاریخ گزیده چ لیدن ص 345).
- راستی این است ؛ حقیقت این است . رجوع به راستی ها شود.
- راستی این است که ؛ حقیقت این است که . واقعیت امر این است که .
- راستی اینکه ؛ حقیقت این است که . واقعیت امر چنین است که . رجوع به راستی ها شود.
- راستی را ؛ در حقیقت . حقیقةً. الحق . براستی :
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید.
راستی را اگر کتاب نبود
علم جز نقش روی آب نبود.
کوهکن در کوه نقش یار کند و من بدل
راستی را دوستان استاد فرهاد است ؟ من ؟
- راستی نهفتن ؛ پنهان کردن حقیقت :
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان .
- راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. (آنندراج ). حقیقت این است که . واقعیت امر اینکه :
راستی ها خبر از عشق نداریم هنوز
من و مجنون که شریکیم در این کار بهم .
بیشتر این گونه ترکیبات در تداول عامّه است .
- عین راستی ؛ حقیقت راستی . (ناظم الاطباء).
|| (ق ) در حقیقت . حقیقةً. فی الحقیقة. براستی . واقعاً : و این پسر او راستی هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد. (تاریخ بیهقی ).
عقل خوش خوش چوخبر یافت ازین معنی گفت :
راستی خوش خبری داد نسیم سحری .
راستی گویم بسروی ماند این بالای تو
در عبارت می نگنجد چهر مهرافزای تو.
چون بگویم صلح کن گوید مگیرم در کنار
راستی صلح چنین بنیاد جنگی دیگرست .
|| راستی ؟ آیا چنین است ؟ (یادداشت مؤلف ).واقعاً؟ آیا راست است ؟ مردی کاشانی از ترکی نام او پرسید ترک با ادایی منکر و خشن گفت هیبة اﷲ. کاشانی هراسان قدمی باز پس نهاد و آهسته پرسید راستی هیبة اللهی یا میخواهی مرا بترسانی ؟ (از امثال و حکم دهخداج 2 ص 860). || (حامص ) درستی . امانت . درستکاری . حق . حقپرستی . حقانیت . دیانت . مقابل ناراستی : امانت ؛ راستی . (ناظم الاطباء). دیانت ؛ راستی . رشاد. راستی . (منتهی الارب ). سداد؛ راستی . (مهذب الاسماء). هُدی ؛ راستی . (منتهی الارب ) :
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی .
که از راستی جان بدگوهران
گریزان چو گردن زبار گران .
ندیدیم چیزی به از راستی
همان دوری از کژی و کاستی .
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز توکژی و کاستی .
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سویی کاستی .
همه راستی باشد و مردمی
ز کژی و تاری بگیرد کمی .
امیر متعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة والمماة و وی را بسیار بستود و هرگاه که حدیث وی رفتی توجّع و ترحّم نمودی و بوالحسن عبدالجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی ). و چون از جانب وی همه راستی و اعتقاد درست و هوا خواهی بوده است ... و ما خجل میباشیم . (تاریخ بیهقی ).
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب .
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الاّ راستی عزم الرجال .
براستی رو پورا و راستی فرمای
کزین دو گشت محمد پیمبر مرسل .
حق تعالی ببرکت راستی آنان خوشه های گندم ایشان همچنان روزی داد چون گندم بکشتند همه درخت و میوه های آن گوهرهای قیمتی شد. (قصص الانبیاء ص 172). می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... و اقوال پسندیده مدروس گشته و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه ).
چون شدی راستگوی و راست نظر
با من از راه راستی مگذر.
راستی آور که شوی رستگار
راستی ازتو ظفر از کردگار.
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست .
تا تو باشی ز راستی مگذر
مکش از خط راستکاران سر.
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او.
- امثال :
راستی را زوال کی باشد .
هیچ تقلبی بهتر از راستی نیست .
- راستی رستی ؛ سجع مهر امیرتیمور گورکان (تمر قوران ) و گویا با شارل ششم مکاتبه کرده است . (ورقه ٔ مرحوم سردار اسعد، یادداشت مؤلف ). راستی زوال ندارد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 858).
- راستی آوردن ؛ درستکاری نشان دادن . صداقت و امانت و درستی نمودن :
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار.
- ناراستی ؛خلاف امانت . خلاف دیانت :
بنا راستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی .
قدم رنجه فرمای تا سر نهم
سر جهل و ناراستی بر نهم .
|| فرمانبرداری و اطاعت . وفاداری . (ناظم الاطباء) :
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی .
من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. (تاریخ بیهقی ). در همه حال راستی و یکدلی و خداپرستی خویش اظهارکرده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). ما [ مسعود ] که از وی [ آلتونتاش ] بهمه روزگار این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت ... و برکشیدن فرزندانش ... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی ).
حال با کژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش کژی کند اندر جگرا.
دو خط باشد یک با دیگر پیوسته نه براستی ایشان . (التفهیم ).
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندرنگین .
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو ای نابکار.
از راستی بال منی کرد و همی گفت
کامروز همه ملک جهان زیر پر ماست .
و این خطها که از کرانه ٔ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی را اوتار خوانند. (نوروزنامه ).
تیر خدنگ شاه به کلک تو داد شغل
تا راستی و راستروی گیرد از خدنگ .
گل ز کجی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش یافت .
چو سرو از راستی برزد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را.
هر اساسی که نه براستی نهند پایدار نماند. (مرزبان نامه ).
هزار سرو خرامان براستی نرسد
بقامت تو و گر سر بر آسمان سایند.
جنبش کلک تو زناراستی
برده ز بالای الف راستی .
تا نباشد راستی مسطر نشاید ساختن
وین عجب کان راستی را باز میزان مسطر است
خواهش جان خاسته از خدّاو
راستی آراسته از قدّ او.
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست .
ما جهان را براستی سپریم
«کس ندیدم که گم شد از ره راست ».
شَطاط و شِطاط؛ راستی قامت مردم . (منتهی الارب ).
- امثال :
راستی کمان در کژی است . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 859).
راستی ابرو در کجی است .
|| مقابل چپ بودن : وی را پرسیدند که چرا زینت بچپ دادی و فضلیت راست راست ؟ گفت آن را زینت راستی تمام است . (گلستان ). || صدق و صداقت . (ناظم الاطباء). بمعنی راست بودن . مقابل دروغ . (از شعوری ). صحت و درستی . مقابل ناراستی : صدق ، راستی . ضد کذب . (منتهی الارب ) (دهار). صداقت ؛ راستی . (منتهی الارب ). مصدوقه ؛ راستی . (منتهی الارب ) :
از راستی بخشم شوی دائم
بر بام چشم سخت بود آژخ .
به درویش بخشیم گنج کهن
چو پیدا شود راستی زین سخن .
سرمایه ٔ من دروغ است و بس
سوی راستی نیستم دسترس .
سخن هرچه گفتی همه راست بود
جز از راستی را نبایدشنود.
بدو گفت بهرام کاینست راست
بدین راستی پاک یزدان گواست .
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه .
راستی در کار برتر حیلتی است
راستی کن تا نیایدت احتیال
چون فرود آمد بجایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال .
راستی شغل نیکبختان است
هر که را هست نیکبخت آن است
دل ز بهر چه در کجی بستی
راستی پیشه کن ز غم رستی
گر کجی راشقاوتست اثر
راستی را سعادتست ثمر
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد
تا درین رسته یی که مسکن تست
نفست ار کجرو است دشمن تست
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز براستی رسته .
هر که میزان سخن سنجی داند کردن
بجز از راستی مدحش شاهین نکند.
راستی خویش نهان کس نکرد
از سخن راست زیان کس نکرد.
مرا خود چه باشد زبان آوری
چنین گفت در مدح شه عنصری :
«چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود».
از آنرو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
پروین به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست .
- راستی و درستی ؛ صداقت و دیانت . (ناظم الاطباء). تسدید، راستی و درستی . (آنندراج ).
- ناراستی ؛ راست نبودن . دروغ :
و گر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند ازو.
|| تساوی . (آنندراج ). تساوی و برابری : سواء؛ راستی . (دهار). اعتدال ؛ راستی .(زمخشری ) :
همیشه تا کمی مه ز قرب خورشید است
چنانکه راستی روز و شب بمیزان است .
|| عدالت و داد. دادگری . بی آزاری . انصاف . مقابل بیدادگری . کمال ، مقابل نقص و کاستی . انتظام . (ناظم الاطباء): انصاف ؛ راستی . نصفت ؛ راستی و عدل و داد. (منتهی الارب ) :
توانایی او راست ما بنده ایم
هم از راستی هاش گوینده ایم .
پر از راستی کرد یکسر جهان
از او شادمانه کهان و مهان .
همه راستی کن که از راستی
نیاید بکاراندرون کاستی .
نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری بداد اندرون کاستی .
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت در کاستی .
ایشان [ ناصحان ] ... وی را [ پادشاه را ] بیدار کردندی ... تا... آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی . (تاریخ بیهقی ). پادشاه فرمود تا هریک خوشه بدوختند و همچنان گذاشت تا خلق بدانند که برکت راستی و عدل چگونه باشد. (قصص الانبیاء ص 172). واگر بر اعمال خیر امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد. (سندبادنامه ص 5).
ای بتو داده خدای راستی و داد
راستی و عدل دولتی است خداداد.
- راستی آمدن ؛ مقابل نقص و کجی و ناراستی نمودار بودن از کسی :
بجستش نیامد ازو راستی
همی دید زو کژی و کاستی .
|| صلح و آشتی :
نباشد جز از راستی درمیان
نباید بُدَن چون پلنگ ژیان .
|| حقیقت . واقعیت :
بگویم بدو آن سخنها که گفت
ز من راستی ها نشاید نهفت .
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
چنین راستی را نباید نهفت .
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن .
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت .
پیام دو خونی بگفتن گرفت
همی راستیها نهفتن گرفت .
راستی را دین و دین را راستی
این چنین باید که باشد وآن چنین .
اگر راستی حال با تو بگویم کس بشنود. (کلیله و دمنه ).
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان
بنه گر همتی داری سری در پای درویشان .
راستی در غضب پیدا شود.
راستی پیشه کن که در دو جهان
بجز از راستیت نرهاند.
- براستی ؛ در حقیقت . حقیقةً. فی الحقیقه . الحق . حقاً :
قیامت است که در روزگار ما برخاست
براستی که بلاییست آن نه بالایی .
براستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که میکند بازی .
- براستی و درستی ؛ کاملاً و بدون نقص و شک .حقیقةً. در واقع :
هر آنکست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم براستی و درستی .
- راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که . واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت . (تاریخ گزیده چ لیدن ص 345).
- راستی این است ؛ حقیقت این است . رجوع به راستی ها شود.
- راستی این است که ؛ حقیقت این است که . واقعیت امر این است که .
- راستی اینکه ؛ حقیقت این است که . واقعیت امر چنین است که . رجوع به راستی ها شود.
- راستی را ؛ در حقیقت . حقیقةً. الحق . براستی :
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید.
راستی را اگر کتاب نبود
علم جز نقش روی آب نبود.
کوهکن در کوه نقش یار کند و من بدل
راستی را دوستان استاد فرهاد است ؟ من ؟
- راستی نهفتن ؛ پنهان کردن حقیقت :
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان .
- راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. (آنندراج ). حقیقت این است که . واقعیت امر اینکه :
راستی ها خبر از عشق نداریم هنوز
من و مجنون که شریکیم در این کار بهم .
بیشتر این گونه ترکیبات در تداول عامّه است .
- عین راستی ؛ حقیقت راستی . (ناظم الاطباء).
|| (ق ) در حقیقت . حقیقةً. فی الحقیقة. براستی . واقعاً : و این پسر او راستی هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد. (تاریخ بیهقی ).
عقل خوش خوش چوخبر یافت ازین معنی گفت :
راستی خوش خبری داد نسیم سحری .
راستی گویم بسروی ماند این بالای تو
در عبارت می نگنجد چهر مهرافزای تو.
چون بگویم صلح کن گوید مگیرم در کنار
راستی صلح چنین بنیاد جنگی دیگرست .
|| راستی ؟ آیا چنین است ؟ (یادداشت مؤلف ).واقعاً؟ آیا راست است ؟ مردی کاشانی از ترکی نام او پرسید ترک با ادایی منکر و خشن گفت هیبة اﷲ. کاشانی هراسان قدمی باز پس نهاد و آهسته پرسید راستی هیبة اللهی یا میخواهی مرا بترسانی ؟ (از امثال و حکم دهخداج 2 ص 860). || (حامص ) درستی . امانت . درستکاری . حق . حقپرستی . حقانیت . دیانت . مقابل ناراستی : امانت ؛ راستی . (ناظم الاطباء). دیانت ؛ راستی . رشاد. راستی . (منتهی الارب ). سداد؛ راستی . (مهذب الاسماء). هُدی ؛ راستی . (منتهی الارب ) :
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی .
که از راستی جان بدگوهران
گریزان چو گردن زبار گران .
ندیدیم چیزی به از راستی
همان دوری از کژی و کاستی .
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز توکژی و کاستی .
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سویی کاستی .
همه راستی باشد و مردمی
ز کژی و تاری بگیرد کمی .
امیر متعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة والمماة و وی را بسیار بستود و هرگاه که حدیث وی رفتی توجّع و ترحّم نمودی و بوالحسن عبدالجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی ). و چون از جانب وی همه راستی و اعتقاد درست و هوا خواهی بوده است ... و ما خجل میباشیم . (تاریخ بیهقی ).
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب .
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الاّ راستی عزم الرجال .
براستی رو پورا و راستی فرمای
کزین دو گشت محمد پیمبر مرسل .
حق تعالی ببرکت راستی آنان خوشه های گندم ایشان همچنان روزی داد چون گندم بکشتند همه درخت و میوه های آن گوهرهای قیمتی شد. (قصص الانبیاء ص 172). می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... و اقوال پسندیده مدروس گشته و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه ).
چون شدی راستگوی و راست نظر
با من از راه راستی مگذر.
راستی آور که شوی رستگار
راستی ازتو ظفر از کردگار.
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست .
تا تو باشی ز راستی مگذر
مکش از خط راستکاران سر.
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او.
- امثال :
راستی را زوال کی باشد .
هیچ تقلبی بهتر از راستی نیست .
- راستی رستی ؛ سجع مهر امیرتیمور گورکان (تمر قوران ) و گویا با شارل ششم مکاتبه کرده است . (ورقه ٔ مرحوم سردار اسعد، یادداشت مؤلف ). راستی زوال ندارد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 858).
- راستی آوردن ؛ درستکاری نشان دادن . صداقت و امانت و درستی نمودن :
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار.
- ناراستی ؛خلاف امانت . خلاف دیانت :
بنا راستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی .
قدم رنجه فرمای تا سر نهم
سر جهل و ناراستی بر نهم .
|| فرمانبرداری و اطاعت . وفاداری . (ناظم الاطباء) :
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی .
من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. (تاریخ بیهقی ). در همه حال راستی و یکدلی و خداپرستی خویش اظهارکرده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). ما [ مسعود ] که از وی [ آلتونتاش ] بهمه روزگار این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت ... و برکشیدن فرزندانش ... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی ).