راست
لغتنامه دهخدا
راست . (ص ) مستقیم . بی انحراف . بی اعوجاج . (ناظم الاطباء). مقابل کج . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) :
راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج .
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست .
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم .
ز سوی خزر نای رویین بخاست
همی گرد برشد بخورشید راست .
زمین و آسمان بهر تو آراست
از این برخاستی با قامت راست .
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کژ را براست برگیرد.
گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست
چون زلف تو پشت من اندر غم تو کوز.
چون نشینم کژ که خورشید امید
راست بالای سر استاده ست باز.
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم .
آخر این عقلم از تنم روزی چند اگر برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند بی سر و سامان شوم . (کتاب المعارف ).
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی در او معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کژ پیش او نشاید برد.
|| مقابل چپ . (آنندراج ). یمین . اَیمَن . هر چیزی که طرف چپ باشد. مقابل یسار. (ناظم الاطباء) : یکی از نهایت های عرض را راست نام است و دیگری را چپ . (التفهیم ).
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست .
گفت در دست راست چه داری گفت عصا. (قصص الانبیاء).
چو در ره میروی منگر چپ و راست
نظر بر خویش کن کین سخت زیباست .
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن .
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست .
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری .
او را گفتند چرا زینت همه بچپ دادی و فضیلت راست راست گفت راست را زینت راستی تمام است . (گلستان ). || صدق ، مقابل دروغ . مقابل نادرست . درست :
خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست
ز کس ناشنیده همه گفت راست .
جبرئیل گفت یک خوشه از گندم بشمارکه صد دانه گندم در وی باشد یکبار بر وی زن تا سوگند تو، راست باشد. (قصص الانبیاء ص 140). خواستیم که بدانیم اندرین جستار راست و دروغ این سخن . (ابویعقوب سجزی ). و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. (کلیله و دمنه ).
راست زهریست شکّرین انجام
کج نباتی که تلخ سازد کام .
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت بمعشوقه نگفت .
|| برحق . واقعی . (آنندراج ). حق . حقیقت . صواب . (ناظم الاطباء). درست :
ز پیش یلان زال برپای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست .
ای خوی تو ستوده و رای تو چون تو راست
دایم ترا بفضل و به آزادگی هواست .
نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده ٔ راست برود. (تاریخ بیهقی ص 86).
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان .
|| برابر. یکسان . هموار. (ناظم الاطباء) مطابق . (آنندراج ). یک اندازه . به اندازه :
همی گفت هر کو توانگر بود
تهی دست با او برابر بود
جهان راست باید که باشدبچیز
فزونی توانگر حرامست نیز.
و هر پهلویی از آن (در مستطیل )پهلویی را راست باشد که برابر اوست و مخالف آن را که بدو پیوندد. (التفهیم ). محیط او گرد بر گرد به سیصد و شصت بخش راست ببخشند. (التفهیم ). و آن دو زاویه کزین سوی و زانسوی خطاند مر یکدیگر را راست باشند هریکی را قائمه خوانند. (التفهیم ).
نام تو محمود بحق کرده اند
نام چنین باید با فعل راست .
شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست باشد او چو ترازو.
که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب بچشم کور یکسان .
و باید که به وسیب بهم راست بکوبند و با انیسون بیامیزند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
همه کس بیک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم بهم راست نیست .
بگیرند مرّ و زعفران ... وجگر گرگ خشک کرده و سرون بز بریان کرده ، سرون راست اجزاء. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون آفتاب بحمل آید شب وروز راست شود. (ابوالفتوح ).
بصد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست .
|| (ق ) درست . کامل . (ناظم الاطباء). بعینه . کاملاً. عین چیزی بودن چنانکه گویند این چیز راست چنان چیز است یعنی عین آن چیز است . (از شرفنامه ٔ منیری ) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .
سیه رنگ بهزاد را پیش خواست
تو گفتی کُه ِ بیستون است راست .
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم .
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همی سخره و شاکار کنی .
تا آنگاه که فلک التدویر راست سوی مشرق باشد... و آنگاه تنه ٔ ستاره راست بدیدار سوی مغرب باشد. (التفهیم ). و چون ستاره راست بر انقلاب نباشد میل او را نظم براین وجه نبود. (التفهیم ).
به نهاد و خو و صورت به پدر ماند راست
پسر آن است پدر را که بماند به پدر.
با سرمه دان زرین ماند خجسته راست
کرده بجای سرمه بدان سرمه دان عبیر.
فاخته راست بکردار یکی لعب گراست
درفکنده بگلو حلقه ٔ مشکین رسنا.
همتش آن است تا غالب شود بر دشمنان
راست چون بر دشمنان غالب شودغافر شود.
زال را مردمان سیستان زرورنگ خواندندی زیرا موی او راست بزرکشیده مانستی . (تاریخ سیستان ). و فحوایلة البیضا را ایزد تعالی بزنی بوی داد که راست بحوا مانست . (تاریخ سیستان ).
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم .
به چمن ورد و سرو ماند راست
برخ و قد لعبتان طراز.
راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر وبه بر.
عاشقی برخود و برشهوت خود راست چوخرس
نفس گویای تو در حکمت از آن است اخرس .
و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند. (کلیله و دمنه ).
مجلس او همچو بستان سلیمان است راست
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری .
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زو زده بر شوره زار لاله چو بر کشتمند.
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آژده ٔ سوهان است .
ماه نو در سایه ٔ ابر کبوتر فام راست
چون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده اند.
باده در جام آبگینه گهر
راست چون آب خشک و آتش تر.
چو سرو در چمنی راست در تصور من
چه جای سرو که مانند روح در بدنی .
سرو آزاد ببالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری .
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر
راست چون عارض گلگون عرق کرده ٔ یار.
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست .
ماهی که قدش بسرو می ماند راست
آیینه بدست روی خود می آراست .
|| تمام . درست . تخت .صحیح . بدون نقص . بدون کمی . کامل :
می زعفرانی که چون خوردیش
سوی دل رود راست چون زعفران .
جهان پهلوان را ز هر سو که خواست
همی داشت زینگونه سه سال راست .
خلافت مأمون 25 سال و 5 ماه و دو روز بود... و اندر تاریخ جریر طبری 25 سال و 5 ماه راست . (مجمل التواریخ و القصص ). مدت خلافت معتضد ده سال و هشت ماه و سه روز بود و در تاریخ جریر راست ده سال گوید. (مجمل التواریخ والقصص ). خلافت رشید بیست و سه سال و دو ماه و هفت روز بود، بدیگر روایت روزهاسیزده ، و در تاریخ جریر بیست و سه سال راست . (مجمل التواریخ والقصص ). || (ص ) منظم . مرتب . باترتیب :
همواره روان تو ازو باشد خشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم .
|| متناسب ، برازنده . درخور :
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهروالای تو.
|| عادل .(ناظم الاطباء). صدیق . پاک . درستکار. مقابل خطاکار :
چو گشتاسب می خورد و برپای خواست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
بشاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست .
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست .
راست باش و خدای را بشناس
که جز این نیست دین بی تغییر.
سایه ٔ ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم .
|| (ق ) همین که . (ناظم الاطباء). درست :
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال .
سپاهی داشتی آراسته و ساخته وایشان را همه جامه ٔ سیاه پوشانیده راست که جنگ سخت گشتی بفرمودی تا ایشان پیش سپاه آمدندی . (نوروزنامه ). || (ص ) صریح :
روشن وراست راست گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب .
|| متداول . روا :
مر او را [ شیرین را ] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .
- پرده ٔ راست ؛ نام مقامی از سرود از دوازده مقام موسیقی . (آنندراج ) :
پرده ٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده ٔ یاوه زند قمری بر نارونا.
- راست بودن دل یا به دل راست بودن ؛ یکدل بودن . دورو نبودن . دل یکی داشتن : همیشه مسلمانان بنی خزاعة و کافران ایشان را دل با پیغمبر خدا راست بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
راست آن است که جز با تو بدل راست نیم
جز بدان راه که رای دل تو خواست نیم .
ندانم راست تر زین دل که با ماست
برآید کام دل چون دل بود راست .
- راه راست یا ره راست ؛ راه درست . طریق حق . طریق صواب . مقابل راه کژ و خطا و ناصواب :
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری بافدم .
از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی . (تاریخ بیهقی ). و دیگر گفت ایمان بیاور براه راست و دعوی باطل مکن . (قصص الانبیاء ص 9). و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده . (کلیله و دمنه ).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شداز ره راست .
- || پرده ای و نوایی از موسیقی :
گر سخن گوید [ چنگ ] باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست .
نوا را پرده ٔ عشاق آراست
درافکند این غزل را در ره راست .
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فروخواند این غزل رادر ره راست .
- سماع راست ؛ سماع بحقیقت و سماع درست واقعی :
بر سماع راست هرتن چیر نیست
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست .
رجوع به سماع شود.
- صبح راست ؛ وقتی است بعد از طلوع تاچاشت . (آنندراج ). صبح صادق . مقابل صبح کاذب :
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب .
راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج .
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست .
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم .
ز سوی خزر نای رویین بخاست
همی گرد برشد بخورشید راست .
زمین و آسمان بهر تو آراست
از این برخاستی با قامت راست .
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کژ را براست برگیرد.
گفتم که ایا با تو دلم چون قد تو راست
چون زلف تو پشت من اندر غم تو کوز.
چون نشینم کژ که خورشید امید
راست بالای سر استاده ست باز.
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم .
آخر این عقلم از تنم روزی چند اگر برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند بی سر و سامان شوم . (کتاب المعارف ).
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی در او معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کژ پیش او نشاید برد.
|| مقابل چپ . (آنندراج ). یمین . اَیمَن . هر چیزی که طرف چپ باشد. مقابل یسار. (ناظم الاطباء) : یکی از نهایت های عرض را راست نام است و دیگری را چپ . (التفهیم ).
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست .
گفت در دست راست چه داری گفت عصا. (قصص الانبیاء).
چو در ره میروی منگر چپ و راست
نظر بر خویش کن کین سخت زیباست .
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن .
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست .
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری .
او را گفتند چرا زینت همه بچپ دادی و فضیلت راست راست گفت راست را زینت راستی تمام است . (گلستان ). || صدق ، مقابل دروغ . مقابل نادرست . درست :
خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست
ز کس ناشنیده همه گفت راست .
جبرئیل گفت یک خوشه از گندم بشمارکه صد دانه گندم در وی باشد یکبار بر وی زن تا سوگند تو، راست باشد. (قصص الانبیاء ص 140). خواستیم که بدانیم اندرین جستار راست و دروغ این سخن . (ابویعقوب سجزی ). و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. (کلیله و دمنه ).
راست زهریست شکّرین انجام
کج نباتی که تلخ سازد کام .
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت بمعشوقه نگفت .
|| برحق . واقعی . (آنندراج ). حق . حقیقت . صواب . (ناظم الاطباء). درست :
ز پیش یلان زال برپای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست .
ای خوی تو ستوده و رای تو چون تو راست
دایم ترا بفضل و به آزادگی هواست .
نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده ٔ راست برود. (تاریخ بیهقی ص 86).
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان .
|| برابر. یکسان . هموار. (ناظم الاطباء) مطابق . (آنندراج ). یک اندازه . به اندازه :
همی گفت هر کو توانگر بود
تهی دست با او برابر بود
جهان راست باید که باشدبچیز
فزونی توانگر حرامست نیز.
و هر پهلویی از آن (در مستطیل )پهلویی را راست باشد که برابر اوست و مخالف آن را که بدو پیوندد. (التفهیم ). محیط او گرد بر گرد به سیصد و شصت بخش راست ببخشند. (التفهیم ). و آن دو زاویه کزین سوی و زانسوی خطاند مر یکدیگر را راست باشند هریکی را قائمه خوانند. (التفهیم ).
نام تو محمود بحق کرده اند
نام چنین باید با فعل راست .
شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست باشد او چو ترازو.
که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب بچشم کور یکسان .
و باید که به وسیب بهم راست بکوبند و با انیسون بیامیزند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
همه کس بیک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم بهم راست نیست .
بگیرند مرّ و زعفران ... وجگر گرگ خشک کرده و سرون بز بریان کرده ، سرون راست اجزاء. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون آفتاب بحمل آید شب وروز راست شود. (ابوالفتوح ).
بصد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست .
|| (ق ) درست . کامل . (ناظم الاطباء). بعینه . کاملاً. عین چیزی بودن چنانکه گویند این چیز راست چنان چیز است یعنی عین آن چیز است . (از شرفنامه ٔ منیری ) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .
سیه رنگ بهزاد را پیش خواست
تو گفتی کُه ِ بیستون است راست .
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم .
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همی سخره و شاکار کنی .
تا آنگاه که فلک التدویر راست سوی مشرق باشد... و آنگاه تنه ٔ ستاره راست بدیدار سوی مغرب باشد. (التفهیم ). و چون ستاره راست بر انقلاب نباشد میل او را نظم براین وجه نبود. (التفهیم ).
به نهاد و خو و صورت به پدر ماند راست
پسر آن است پدر را که بماند به پدر.
با سرمه دان زرین ماند خجسته راست
کرده بجای سرمه بدان سرمه دان عبیر.
فاخته راست بکردار یکی لعب گراست
درفکنده بگلو حلقه ٔ مشکین رسنا.
همتش آن است تا غالب شود بر دشمنان
راست چون بر دشمنان غالب شودغافر شود.
زال را مردمان سیستان زرورنگ خواندندی زیرا موی او راست بزرکشیده مانستی . (تاریخ سیستان ). و فحوایلة البیضا را ایزد تعالی بزنی بوی داد که راست بحوا مانست . (تاریخ سیستان ).
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم .
به چمن ورد و سرو ماند راست
برخ و قد لعبتان طراز.
راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر وبه بر.
عاشقی برخود و برشهوت خود راست چوخرس
نفس گویای تو در حکمت از آن است اخرس .
و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند. (کلیله و دمنه ).
مجلس او همچو بستان سلیمان است راست
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری .
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زو زده بر شوره زار لاله چو بر کشتمند.
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آژده ٔ سوهان است .
ماه نو در سایه ٔ ابر کبوتر فام راست
چون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده اند.
باده در جام آبگینه گهر
راست چون آب خشک و آتش تر.
چو سرو در چمنی راست در تصور من
چه جای سرو که مانند روح در بدنی .
سرو آزاد ببالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری .
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر
راست چون عارض گلگون عرق کرده ٔ یار.
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست .
ماهی که قدش بسرو می ماند راست
آیینه بدست روی خود می آراست .
|| تمام . درست . تخت .صحیح . بدون نقص . بدون کمی . کامل :
می زعفرانی که چون خوردیش
سوی دل رود راست چون زعفران .
جهان پهلوان را ز هر سو که خواست
همی داشت زینگونه سه سال راست .
خلافت مأمون 25 سال و 5 ماه و دو روز بود... و اندر تاریخ جریر طبری 25 سال و 5 ماه راست . (مجمل التواریخ و القصص ). مدت خلافت معتضد ده سال و هشت ماه و سه روز بود و در تاریخ جریر راست ده سال گوید. (مجمل التواریخ والقصص ). خلافت رشید بیست و سه سال و دو ماه و هفت روز بود، بدیگر روایت روزهاسیزده ، و در تاریخ جریر بیست و سه سال راست . (مجمل التواریخ والقصص ). || (ص ) منظم . مرتب . باترتیب :
همواره روان تو ازو باشد خشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم .
|| متناسب ، برازنده . درخور :
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهروالای تو.
|| عادل .(ناظم الاطباء). صدیق . پاک . درستکار. مقابل خطاکار :
چو گشتاسب می خورد و برپای خواست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
بشاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست .
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست .
راست باش و خدای را بشناس
که جز این نیست دین بی تغییر.
سایه ٔ ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم .
|| (ق ) همین که . (ناظم الاطباء). درست :
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال .
سپاهی داشتی آراسته و ساخته وایشان را همه جامه ٔ سیاه پوشانیده راست که جنگ سخت گشتی بفرمودی تا ایشان پیش سپاه آمدندی . (نوروزنامه ). || (ص ) صریح :
روشن وراست راست گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب .
|| متداول . روا :
مر او را [ شیرین را ] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .
- پرده ٔ راست ؛ نام مقامی از سرود از دوازده مقام موسیقی . (آنندراج ) :
پرده ٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده ٔ یاوه زند قمری بر نارونا.
- راست بودن دل یا به دل راست بودن ؛ یکدل بودن . دورو نبودن . دل یکی داشتن : همیشه مسلمانان بنی خزاعة و کافران ایشان را دل با پیغمبر خدا راست بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
راست آن است که جز با تو بدل راست نیم
جز بدان راه که رای دل تو خواست نیم .
ندانم راست تر زین دل که با ماست
برآید کام دل چون دل بود راست .
- راه راست یا ره راست ؛ راه درست . طریق حق . طریق صواب . مقابل راه کژ و خطا و ناصواب :
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را بدوزخ بری بافدم .
از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی . (تاریخ بیهقی ). و دیگر گفت ایمان بیاور براه راست و دعوی باطل مکن . (قصص الانبیاء ص 9). و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده . (کلیله و دمنه ).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شداز ره راست .
- || پرده ای و نوایی از موسیقی :
گر سخن گوید [ چنگ ] باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست .
نوا را پرده ٔ عشاق آراست
درافکند این غزل را در ره راست .
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فروخواند این غزل رادر ره راست .
- سماع راست ؛ سماع بحقیقت و سماع درست واقعی :
بر سماع راست هرتن چیر نیست
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست .
رجوع به سماع شود.
- صبح راست ؛ وقتی است بعد از طلوع تاچاشت . (آنندراج ). صبح صادق . مقابل صبح کاذب :
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب .