راست شدن
لغتنامه دهخدا
راست شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از کجی برآمدن . مقابل کج شدن و خم شدن . مستقیم قرار گرفتن . به استقامت گراییدن . افراخته شدن . از انحنا بیرون رفتن :
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم .
راست شو چون تیرو واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان .
سرش باز پیچید و رگ راست شد
و گر وی نبودی زمان خواست شد
ملک را کمان کجی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد.
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست .
موی بتلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت گوژ.
استقامت ؛ راست شدن . استوا؛ راست شدن . (ترجمان القرآن ). استنباب . راست شدن . (زوزنی ). اسلحباب ؛ راست و دراز شدن راه و جز آن . (زوزنی ) (المنجد). اسمهرار؛ معتدل و راست و بر پا شدن . (منتهی الارب ). اعتدال ؛ راست شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اقعیلال ؛ راست شدن در سواری . (منتهی الارب ). انصیات ؛ راست قامت شدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
- راست شدن تیر بنشانه ؛ بهدف رسیدن آن . بهدف خوردن آن :
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان بچپ کشیدم .
- راست شدن موی بر اندام ؛ کنایه از سخت هراسناک شدن . سخت ترسیدن . عظیم بیم کردن و وحشت زده شدن .
|| کنایه از سخت خشمناک شدن . انتفاش ؛ موی بر اندام راست شدن . (زوزنی ). || بپای خاستن . ایستادن . برخاستن . نهوض . انتهاض . (یادداشت مؤلف ). شق شدن . (یادداشت مؤلف ). شق ، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد. (منتهی الارب ). || معلوم شدن . بحقیقت پیوستن . تحقق یافتن . واقعیت پیدا کردن . مطابق درآمدن . مقابل دروغ شدن . کشف شدن . استوار شدن : به اندک توجهی راست شود که با کالنجار مردی خردمند است و بنده ای راست . (تاریخ بیهقی ص 476). مبره ؛ راست شدن . (ترجمان القرآن ).
- راست شدن خواب ؛ به نیکی گزارده شدن . واقعیت یافتن . بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن . (آنندراج ). بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن . (ارمغان آصفی ). تعبیر صحیح پیدا کردن : گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
شب خواب دیدمت ببرخویشتن ولیک
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان .
- راست شدن ظن ؛ مطابق درآمدن آن :
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست .
رجوع به راست شدن گمان شود.
- راست شدن گمان ؛ تحقق یافتن گمان . مطابق درآمدن آن :
از ما گمان حسن و وفا بوده دوست را
شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست .
|| صادق شدن . حقیقت داشتن . درستکار شدن :
راست شو تا براستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی .
|| مصداق پیدا کردن . درست درآمدن : کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعرِ
و ما السیف الا لمن سله
ولم یزل الملک فیمن غلب .
راست شود. (سندبادنامه ص 5). || روبراه شدن . درست شدن . ساخته آمدن . مرتب شدن . اصلاح شدن . سر وصورت گرفتن . انتظام یافتن . بصلاح آمدن :
بنامه راست شود نامه کرد باید و بس
به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان .
کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم .
نامه ٔ عمرو [ لیث ] رسید از سمرقند که شغل من [ یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد ] به بیست بار هزارهزاردرم راست شد که مرا بگذارند. (تاریخ سیستان ). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه ٔ خمول باشی و بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی ). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678).
چون راست شود کار و بارت
بندیش بر فرود کارت .
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
از این زابلی کار تو راست شد.
چو کار افتاده ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و برآراست .
آن بخت که کار از او شود راست
آن روز بدست راست برخاست .
مرگ سخت است کاشکی همه ٔ سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی . (تذکرة الاولیاء عطار).
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست .
خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد
تا که شود کار ملک راست از ایشان .
انتظام ، اتلباب ، اتلیباب ؛ راست شدن کار. (آنندراج ). (صراح ) اسبطرار؛ راست ودرست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب ؛ کامل و راست شدن کار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). استداد؛ راست شدن و استوار گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). استذناب ؛ کامل و راست شدن . ائتداف ؛ تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب ). تمهد؛ راست شدن حال و کار. (از المنجد). || صافی شدن . یکی شدن . آرام یافتن : اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است . (تاریخ سیستان ). || یکرو شدن . یکی شدن . یکدل و یکجهت شدن . برابر شدن . متفق شدن :
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
بدشواری توانی عذر آن خواست .
چون شه این گفت و رایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست .
- راست شدن با ؛ متفق شدن با. یکرو ویکی شدن با : و بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا).
|| سازگاری یافتن . سازگار شدن . هم آهنگ شدن . برابر شدن . معادل شدن . یکی شدن : تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم ). تساوی ؛ راست و برابر و یکسان شدن . تسوی ؛ راست شدن . (زوزنی ). سداده ؛ راست شدن . (ترجمان القرآن ). راست و درست شدن درکردار و گفتار. (ناظم الاطباء). سدود؛ راست شدن . (دهار). || قرار گرفتن . مقرر شدن . مسلم شدن . بتصرف آمدن . از آن او شدن : پس به مدائن آمد و همه ٔ پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و کارهای دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وی راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
چو گردد مرا راست ماچین و چین
نخواهیم یاری ز مکران زمین .
چو گیتی مر او را[ اردشیررا ] همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد.
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش .
مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان بر او راست شد. (تاریخ سیستان ).
گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین .
وهب بن منبه گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16). || متشکل شدن . تلفیق یافتن . بهم پیوستن : تا ببینند که خدای تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83).
- راست شدن نیزه ؛ دراز شدن . متوجه شدن : شرعت الرماح شرعاً؛ راست شد نیزه ها بسوی کسی . (منتهی الارب ).
- راست شدن معرکه ؛ برپا شدن آن . درگرفتن هنگامه .
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم .
راست شو چون تیرو واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان .
سرش باز پیچید و رگ راست شد
و گر وی نبودی زمان خواست شد
ملک را کمان کجی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد.
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست .
موی بتلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت گوژ.
استقامت ؛ راست شدن . استوا؛ راست شدن . (ترجمان القرآن ). استنباب . راست شدن . (زوزنی ). اسلحباب ؛ راست و دراز شدن راه و جز آن . (زوزنی ) (المنجد). اسمهرار؛ معتدل و راست و بر پا شدن . (منتهی الارب ). اعتدال ؛ راست شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اقعیلال ؛ راست شدن در سواری . (منتهی الارب ). انصیات ؛ راست قامت شدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
- راست شدن تیر بنشانه ؛ بهدف رسیدن آن . بهدف خوردن آن :
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان بچپ کشیدم .
- راست شدن موی بر اندام ؛ کنایه از سخت هراسناک شدن . سخت ترسیدن . عظیم بیم کردن و وحشت زده شدن .
|| کنایه از سخت خشمناک شدن . انتفاش ؛ موی بر اندام راست شدن . (زوزنی ). || بپای خاستن . ایستادن . برخاستن . نهوض . انتهاض . (یادداشت مؤلف ). شق شدن . (یادداشت مؤلف ). شق ، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد. (منتهی الارب ). || معلوم شدن . بحقیقت پیوستن . تحقق یافتن . واقعیت پیدا کردن . مطابق درآمدن . مقابل دروغ شدن . کشف شدن . استوار شدن : به اندک توجهی راست شود که با کالنجار مردی خردمند است و بنده ای راست . (تاریخ بیهقی ص 476). مبره ؛ راست شدن . (ترجمان القرآن ).
- راست شدن خواب ؛ به نیکی گزارده شدن . واقعیت یافتن . بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن . (آنندراج ). بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن . (ارمغان آصفی ). تعبیر صحیح پیدا کردن : گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
شب خواب دیدمت ببرخویشتن ولیک
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان .
- راست شدن ظن ؛ مطابق درآمدن آن :
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست .
رجوع به راست شدن گمان شود.
- راست شدن گمان ؛ تحقق یافتن گمان . مطابق درآمدن آن :
از ما گمان حسن و وفا بوده دوست را
شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست .
|| صادق شدن . حقیقت داشتن . درستکار شدن :
راست شو تا براستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی .
|| مصداق پیدا کردن . درست درآمدن : کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعرِ
و ما السیف الا لمن سله
ولم یزل الملک فیمن غلب .
راست شود. (سندبادنامه ص 5). || روبراه شدن . درست شدن . ساخته آمدن . مرتب شدن . اصلاح شدن . سر وصورت گرفتن . انتظام یافتن . بصلاح آمدن :
بنامه راست شود نامه کرد باید و بس
به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان .
کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم .
نامه ٔ عمرو [ لیث ] رسید از سمرقند که شغل من [ یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد ] به بیست بار هزارهزاردرم راست شد که مرا بگذارند. (تاریخ سیستان ). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه ٔ خمول باشی و بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی ). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678).
چون راست شود کار و بارت
بندیش بر فرود کارت .
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
از این زابلی کار تو راست شد.
چو کار افتاده ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و برآراست .
آن بخت که کار از او شود راست
آن روز بدست راست برخاست .
مرگ سخت است کاشکی همه ٔ سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی . (تذکرة الاولیاء عطار).
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست .
خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد
تا که شود کار ملک راست از ایشان .
انتظام ، اتلباب ، اتلیباب ؛ راست شدن کار. (آنندراج ). (صراح ) اسبطرار؛ راست ودرست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب ؛ کامل و راست شدن کار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). استداد؛ راست شدن و استوار گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). استذناب ؛ کامل و راست شدن . ائتداف ؛ تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب ). تمهد؛ راست شدن حال و کار. (از المنجد). || صافی شدن . یکی شدن . آرام یافتن : اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است . (تاریخ سیستان ). || یکرو شدن . یکی شدن . یکدل و یکجهت شدن . برابر شدن . متفق شدن :
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
بدشواری توانی عذر آن خواست .
چون شه این گفت و رایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست .
- راست شدن با ؛ متفق شدن با. یکرو ویکی شدن با : و بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا).
|| سازگاری یافتن . سازگار شدن . هم آهنگ شدن . برابر شدن . معادل شدن . یکی شدن : تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم ). تساوی ؛ راست و برابر و یکسان شدن . تسوی ؛ راست شدن . (زوزنی ). سداده ؛ راست شدن . (ترجمان القرآن ). راست و درست شدن درکردار و گفتار. (ناظم الاطباء). سدود؛ راست شدن . (دهار). || قرار گرفتن . مقرر شدن . مسلم شدن . بتصرف آمدن . از آن او شدن : پس به مدائن آمد و همه ٔ پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و کارهای دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وی راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
چو گردد مرا راست ماچین و چین
نخواهیم یاری ز مکران زمین .
چو گیتی مر او را[ اردشیررا ] همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد.
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش .
مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان بر او راست شد. (تاریخ سیستان ).
گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین .
وهب بن منبه گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16). || متشکل شدن . تلفیق یافتن . بهم پیوستن : تا ببینند که خدای تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83).
- راست شدن نیزه ؛ دراز شدن . متوجه شدن : شرعت الرماح شرعاً؛ راست شد نیزه ها بسوی کسی . (منتهی الارب ).
- راست شدن معرکه ؛ برپا شدن آن . درگرفتن هنگامه .