راز
لغتنامه دهخدا
راز. (اِ) نهانی . سرّ. رمز. آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که باید پنهان داشت یا به اشخاص مخصوص گفت . (فرهنگ نظام ) :
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که توراز به از من به سر بری .
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان یک کنش .
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان .
ازاو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر زمانی .
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار.
ترا گهر نه برای توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق .
بتوان راز بوصل اندر پوشید بخلق
بفراق اندر پوشیده کجا ماند راز.
چرا راز ازطبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم .
نداند راز او پیراهن او
نه موی آگاه باشد در تن او.
چون یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). مشرفی غلامان سرایی با وی بود [ مظفر ] سخت پوشیده چنانکه حوائج کشان و وثاقها نزدیک وی آمدندی و هرچه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 274). نصر... ایشان را... یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت . (تاریخ بیهقی ص 829).
بدو گفت بر تیغ این که یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی .
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست .
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن درِ راز هرگز مزن .
اگر خواهی راز تو دشمن نداند با دوست مگوی . (قابوسنامه ).
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خداییست نهان ز اعدا.
رازیست بزرگ زیر چرخ اندر
بی دین تو نه اهل آن چنان رازی .
و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه ). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت ... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و از آن دیگران . (کلیله و دمنه ).
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هواﷲ بخوانی .
از تن دوست در سرای مجاز
جان برون آید و نیاید راز.
مرا بعشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی .
قفل دُرج طبع بگشاده بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر درّی که در دل بود راز.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
هرچه در پرده ٔ شب راز دل عشاق است
کان نفس جز بقیامت نه همانا شنوند.
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد.
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن براز فرست .
راز پوشیده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی .
صیرفی گوهر آن رازشد
تا بعدم سوی گهر باز شد.
راز کس در دل گنجایی ندارد مگر در دل دوست . (مرزبان نامه ). راز چیزی است که بلای آن در محافظت است و هلاک آن در افشا. (مرزبان نامه ). راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی ... که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه ).
گر بسوزد همچو شمعم عشق او
راز عشقش را نگه دارم بجان .
چون همدمی نیافتم اندر همه جهان
از راز خویش پیش که یک دم برآورم .
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی توباز.
زآنکه رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی .
رازها را میکند حق آشکار
چون بخواهد رُست تخم بد مکار.
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت .
فراغ و مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.
تو را تا دهان باشد از حرص باز
نیاید بگوش دل از غیب راز.
تن بریگ روان بتفتندی
راز دل رابکس نگفتندی .
بشمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به .
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر باز گفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
- براز ؛ در حال رازگویی :
شکرپاره با نوک دندان براز
شکرپاره را کرد دندان دراز.
- راز بر روی روز افتادن ؛ کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن و در صحرا نهادن و بصحرا افکندن و افتادن . (آنندراج ).
- راز بر سر بازار نهادن ؛ مرادف راز برروی روز افتادن . و کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن است . رجوع به ترکیب مزبور شود :
رازها بر سر بازار نهد گر ننهد
آه زنجیربپای دل دیوانه ٔ ما.
- راز بر صحرا نهادن ؛ مرادف راز بر روی روز افتادن . رجوع به ترکیب فوق شود :
راز من ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند.
- راز برون دادن ؛ مرادف راز بر سربازار نهادن . (آنندراج ) رجوع به ترکیب فوق شود :
اگر بیرون دهم راز دل خویش
کند پروانه شکر سوزش خویش .
- رازبصحرا افتادن ؛ کنایه است از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن . (آنندراج ) :
قصه ٔ گل کند و راز به صحرا افتد
آه اگر باد صبا نامه ٔ مابگشاید.
- راز بصحرا افکندن ؛ کنایه است از بسیار فاش و آشکار شدن رجوع به راز بصحرا افتادن شود. (ارمغان آصفی ) :
گرد جهان شد سمر قصه ٔ خسرو از آن
عشق بصحرا فکند راز دل تنگ را.
آنکس که به اهل درد گوید رازش
هرچند طلب کند نیابد بازش
رازدل خود اگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری بدل غمازش .
- راز بیرون افتادن ؛ مرادف راز بر روی روز افتادن . رجوع به ترکیب مزبور شود.
- راز پرسیدن ؛ پرسش از چیز نهان و پوشیده کردن . سّر پرسیدن :
اکنون مپرس راز شفائی که هر طرف
از گفتگوی عشق تو محفل نهاده اند.
- راز پوشیدن ؛ سرّ کسی را پوشیدن و بدیگری نگفتن . (ارمغان آصفی ) :
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن .
- راز جستن ؛ از رازی نهان و پوشیده جویا شدن .(ارمغان آصفی ) :
مجوی راز تجلّی ز مست عالم نور
کلیم را بگلو سرمه کرد آتش طور.
- راز در صحرا نهادن ؛ مرادف راز بصحرا فکندن است . رجوع به کنایه مزبور شود.
- راز در میان نهادن ؛ کنایه است از راز با کسی گفتن . رازی را بر کسی آشکارا کردن :کت الکلام فی اذنه ؛ سخن در گوش وی گفت و راز با وی در میان نهاد. (منتهی الارب ).
- راز شنیدن ؛ سرّ کسی را شنیدن . (ارمغان آصفی ) :
فریاد از این درد که راز دل عاشق
گفتن نپسندند و شنیدن نگذارند.
- راز فرمودن ؛ سر کسی را گفتن . (ارمغان آصفی ).
- راز گفتن ؛ سر خود گفتن ، اندیشه های نهانی خویش آشکار کردن :
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
|| پوشیده ، پنهان . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) :
فراوان سخن رفت از آن رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز.
همه کار جهان از خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است .
خوش است عشق اگر آشکار یا راز است
خوش است با توام ار آشکار یا رازی .
رهی خواهی شدن کز دیده راز است
به بی برگی مشو کین ره دراز است .
- راز خواندن ؛ چیز نهان و پوشیده را درک کردن . کنایه از راز دانستن و دریافتن . (ارمغان آصفی ) :
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست .
- راز داشتن ؛ پنهان داشتن . پنهان کردن :
مرا شاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
- راز دانستن ؛ به چیز نهان و پوشیده دانا بودن . (ارمغان آصفی ) :
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست .
- راز سپردن ؛ سپردن چیز نهان . (ارمغان آصفی ). گفتن راز :
راز دل خوداگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری به دل غمازش .
- راز سگالیدن ؛ نسبت به چیز نهان و پوشیده اندیشیدن . (ارمغان آصفی ) :
اگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
|| ضمیر. باطن . جوهر. طَویّت .
- پاک راز ؛ آن که راز پاک دارد. دارای ضمیر پاک :
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچ کس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاک راز.
- راز دل آب ؛ کنایه از رطوبت و برودت باشد که در جوهر آب است و آن باعث نمو نباتات گردد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
خوش خوش ز نظر گشت نهان راز دل آب
تا خاک همین عرضه دهد راز نهان را.
- || کنایه از عکسی بود که در آب افتاده باشد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مطلق رستنی و سبز شدنی و روییدنی . (ناظم الاطباء).
- راز دل زمانه ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (مجموعه ٔ مترادفات ص 13) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- راز زمین ؛ سبزه و گلها. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). سبزه ، گل ، لاله . (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به راز خاک و آنندراج شود.
|| خارپشت . (برهان ) (شعوری ) :
چون کرد سوی روز شب تار ترکتاز
در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز.
ظاهراً در این معنی راز مصحف «راورا» یا «ژاوژا»است . رجوع به ژاوژا و راورا شود. || رنگ . (آنندراج ) :
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک جامه راز میکرد.
بسازید تابوتم از چوب رَز
کفن نیز همرنگ خمرم براز.
و رجوع به رزیدن شود.
|| (فعل امر) امر برنگ کردن . (برهان قاطع). یعنی رنگ کن . || (اِ) زنبور سرخ و بزرگ . (برهان ).
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که توراز به از من به سر بری .
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان یک کنش .
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان .
ازاو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر زمانی .
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار.
ترا گهر نه برای توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق .
بتوان راز بوصل اندر پوشید بخلق
بفراق اندر پوشیده کجا ماند راز.
چرا راز ازطبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم .
نداند راز او پیراهن او
نه موی آگاه باشد در تن او.
چون یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). مشرفی غلامان سرایی با وی بود [ مظفر ] سخت پوشیده چنانکه حوائج کشان و وثاقها نزدیک وی آمدندی و هرچه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 274). نصر... ایشان را... یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت . (تاریخ بیهقی ص 829).
بدو گفت بر تیغ این که یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی .
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست .
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن درِ راز هرگز مزن .
اگر خواهی راز تو دشمن نداند با دوست مگوی . (قابوسنامه ).
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خداییست نهان ز اعدا.
رازیست بزرگ زیر چرخ اندر
بی دین تو نه اهل آن چنان رازی .
و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه ). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت ... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و از آن دیگران . (کلیله و دمنه ).
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هواﷲ بخوانی .
از تن دوست در سرای مجاز
جان برون آید و نیاید راز.
مرا بعشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی .
قفل دُرج طبع بگشاده بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر درّی که در دل بود راز.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
هرچه در پرده ٔ شب راز دل عشاق است
کان نفس جز بقیامت نه همانا شنوند.
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد.
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن براز فرست .
راز پوشیده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی .
صیرفی گوهر آن رازشد
تا بعدم سوی گهر باز شد.
راز کس در دل گنجایی ندارد مگر در دل دوست . (مرزبان نامه ). راز چیزی است که بلای آن در محافظت است و هلاک آن در افشا. (مرزبان نامه ). راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی ... که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه ).
گر بسوزد همچو شمعم عشق او
راز عشقش را نگه دارم بجان .
چون همدمی نیافتم اندر همه جهان
از راز خویش پیش که یک دم برآورم .
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی توباز.
زآنکه رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی .
رازها را میکند حق آشکار
چون بخواهد رُست تخم بد مکار.
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت .
فراغ و مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.
تو را تا دهان باشد از حرص باز
نیاید بگوش دل از غیب راز.
تن بریگ روان بتفتندی
راز دل رابکس نگفتندی .
بشمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به .
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر باز گفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
- براز ؛ در حال رازگویی :
شکرپاره با نوک دندان براز
شکرپاره را کرد دندان دراز.
- راز بر روی روز افتادن ؛ کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن و در صحرا نهادن و بصحرا افکندن و افتادن . (آنندراج ).
- راز بر سر بازار نهادن ؛ مرادف راز برروی روز افتادن . و کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن است . رجوع به ترکیب مزبور شود :
رازها بر سر بازار نهد گر ننهد
آه زنجیربپای دل دیوانه ٔ ما.
- راز بر صحرا نهادن ؛ مرادف راز بر روی روز افتادن . رجوع به ترکیب فوق شود :
راز من ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند.
- راز برون دادن ؛ مرادف راز بر سربازار نهادن . (آنندراج ) رجوع به ترکیب فوق شود :
اگر بیرون دهم راز دل خویش
کند پروانه شکر سوزش خویش .
- رازبصحرا افتادن ؛ کنایه است از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن . (آنندراج ) :
قصه ٔ گل کند و راز به صحرا افتد
آه اگر باد صبا نامه ٔ مابگشاید.
- راز بصحرا افکندن ؛ کنایه است از بسیار فاش و آشکار شدن رجوع به راز بصحرا افتادن شود. (ارمغان آصفی ) :
گرد جهان شد سمر قصه ٔ خسرو از آن
عشق بصحرا فکند راز دل تنگ را.
آنکس که به اهل درد گوید رازش
هرچند طلب کند نیابد بازش
رازدل خود اگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری بدل غمازش .
- راز بیرون افتادن ؛ مرادف راز بر روی روز افتادن . رجوع به ترکیب مزبور شود.
- راز پرسیدن ؛ پرسش از چیز نهان و پوشیده کردن . سّر پرسیدن :
اکنون مپرس راز شفائی که هر طرف
از گفتگوی عشق تو محفل نهاده اند.
- راز پوشیدن ؛ سرّ کسی را پوشیدن و بدیگری نگفتن . (ارمغان آصفی ) :
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن .
- راز جستن ؛ از رازی نهان و پوشیده جویا شدن .(ارمغان آصفی ) :
مجوی راز تجلّی ز مست عالم نور
کلیم را بگلو سرمه کرد آتش طور.
- راز در صحرا نهادن ؛ مرادف راز بصحرا فکندن است . رجوع به کنایه مزبور شود.
- راز در میان نهادن ؛ کنایه است از راز با کسی گفتن . رازی را بر کسی آشکارا کردن :کت الکلام فی اذنه ؛ سخن در گوش وی گفت و راز با وی در میان نهاد. (منتهی الارب ).
- راز شنیدن ؛ سرّ کسی را شنیدن . (ارمغان آصفی ) :
فریاد از این درد که راز دل عاشق
گفتن نپسندند و شنیدن نگذارند.
- راز فرمودن ؛ سر کسی را گفتن . (ارمغان آصفی ).
- راز گفتن ؛ سر خود گفتن ، اندیشه های نهانی خویش آشکار کردن :
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
|| پوشیده ، پنهان . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) :
فراوان سخن رفت از آن رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز.
همه کار جهان از خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است .
خوش است عشق اگر آشکار یا راز است
خوش است با توام ار آشکار یا رازی .
رهی خواهی شدن کز دیده راز است
به بی برگی مشو کین ره دراز است .
- راز خواندن ؛ چیز نهان و پوشیده را درک کردن . کنایه از راز دانستن و دریافتن . (ارمغان آصفی ) :
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست .
- راز داشتن ؛ پنهان داشتن . پنهان کردن :
مرا شاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
- راز دانستن ؛ به چیز نهان و پوشیده دانا بودن . (ارمغان آصفی ) :
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست .
- راز سپردن ؛ سپردن چیز نهان . (ارمغان آصفی ). گفتن راز :
راز دل خوداگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری به دل غمازش .
- راز سگالیدن ؛ نسبت به چیز نهان و پوشیده اندیشیدن . (ارمغان آصفی ) :
اگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
|| ضمیر. باطن . جوهر. طَویّت .
- پاک راز ؛ آن که راز پاک دارد. دارای ضمیر پاک :
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچ کس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاک راز.
- راز دل آب ؛ کنایه از رطوبت و برودت باشد که در جوهر آب است و آن باعث نمو نباتات گردد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
خوش خوش ز نظر گشت نهان راز دل آب
تا خاک همین عرضه دهد راز نهان را.
- || کنایه از عکسی بود که در آب افتاده باشد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مطلق رستنی و سبز شدنی و روییدنی . (ناظم الاطباء).
- راز دل زمانه ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (مجموعه ٔ مترادفات ص 13) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- راز زمین ؛ سبزه و گلها. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). سبزه ، گل ، لاله . (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به راز خاک و آنندراج شود.
|| خارپشت . (برهان ) (شعوری ) :
چون کرد سوی روز شب تار ترکتاز
در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز.
ظاهراً در این معنی راز مصحف «راورا» یا «ژاوژا»است . رجوع به ژاوژا و راورا شود. || رنگ . (آنندراج ) :
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک جامه راز میکرد.
بسازید تابوتم از چوب رَز
کفن نیز همرنگ خمرم براز.
و رجوع به رزیدن شود.
|| (فعل امر) امر برنگ کردن . (برهان قاطع). یعنی رنگ کن . || (اِ) زنبور سرخ و بزرگ . (برهان ).