رادمردی
لغتنامه دهخدا
رادمردی . [ م َ ] (حامص مرکب ) عمل رادمرد. کریم طبعی . بخشندگی . جوانمردی . آزادمردی :
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره رادمردی بهشت .
رادمردی به دهر دانی چیست
با هنرتر ز خلق دانی کیست
آنکه با دوستان تواند ساخت
وآنکه با دشمنان تواند زیست .
که هر کو ز گفت خود اندر گذشت
ره رادمردی ز خود درنوشت .
درخت بزرگی و گنج وفا
درِ رادمردی و بند بلا.
رادمردی ونیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام .
تازه رویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو به هر هنگام .
اصل و فهرست رادمردی را
جز در شاه درج و دفتر نیست .
اگر رادمردی کند پهلوان
ببخشدبما بیگناهان روان .
نه نه ، گرچه پیمبری شد ختم
رادمردی برفت باز عدم .
زادسرو رادمردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی .
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره رادمردی بهشت .
رادمردی به دهر دانی چیست
با هنرتر ز خلق دانی کیست
آنکه با دوستان تواند ساخت
وآنکه با دشمنان تواند زیست .
که هر کو ز گفت خود اندر گذشت
ره رادمردی ز خود درنوشت .
درخت بزرگی و گنج وفا
درِ رادمردی و بند بلا.
رادمردی ونیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام .
تازه رویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو به هر هنگام .
اصل و فهرست رادمردی را
جز در شاه درج و دفتر نیست .
اگر رادمردی کند پهلوان
ببخشدبما بیگناهان روان .
نه نه ، گرچه پیمبری شد ختم
رادمردی برفت باز عدم .
زادسرو رادمردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی .