دیوانه شدن
لغتنامه دهخدا
دیوانه شدن . [دی ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جنة. جنون . مس . از خرد دور گشتن . عقل از کف دادن . مجنون شدن :
دیوانه شده ست مردم اندر دین
آن زین سو باز و این از آن سو زن .
دیوانه شدی که می ندانی
از نقره و سیم خام زیبق .
گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند
ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز.
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او.
گر بعقلم سخنی میگویند
بیم آن است که دیوانه شوم .
|| شیفته شدن :
گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خارنیست .
دیوانه شده ست مردم اندر دین
آن زین سو باز و این از آن سو زن .
دیوانه شدی که می ندانی
از نقره و سیم خام زیبق .
گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند
ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز.
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او.
گر بعقلم سخنی میگویند
بیم آن است که دیوانه شوم .
|| شیفته شدن :
گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خارنیست .