دیریاب
لغتنامه دهخدا
دیریاب . [ رْ ] (نف مرکب ) کندذهن . کودن . کورذهن . بلید. کندفهم . بطی ٔ الادراک . کند. مشکل فهم . دیرفهم . دیر دریابنده :
کسی را که مغزش بود با شتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب .
دل تیره ز اندیشه ٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب .
دیریاب است تا کی این گله دزد
بجهان دم مزن ز لی و ز لک .
|| (ن مف مرکب ) کم یاب . تنگ یاب . نادر. دشواریاب . عزیز. شاذ. که دیر بدست افتد. که دیر توان یافتن . صعب الحصول . که کم پیدا شود.مقابل زودیاب :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب میچکدش .
|| (نف مرکب ) بسیار دوام کننده . طولانی :
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش .
کسی را که مغزش بود با شتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب .
دل تیره ز اندیشه ٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب .
دیریاب است تا کی این گله دزد
بجهان دم مزن ز لی و ز لک .
|| (ن مف مرکب ) کم یاب . تنگ یاب . نادر. دشواریاب . عزیز. شاذ. که دیر بدست افتد. که دیر توان یافتن . صعب الحصول . که کم پیدا شود.مقابل زودیاب :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب میچکدش .
|| (نف مرکب ) بسیار دوام کننده . طولانی :
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش .