دیر زیستن
لغتنامه دهخدا
دیر زیستن . [ ت َ ](مص مرکب ) عمر بسیار کردن . دراز زیستن :
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .
دیرزی و آنکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد.
- دیرزی ؛ بسیار بمان و زندگانی کن . (برهان ) (انجمن آرا) دیرپا. دیربپای . اطال اﷲ بقاک :
دیرزی در نشاط و لهوو لعب
دیرزی دیر و جاودانه ممیر.
شادباش ، ای دوستان از دولت تو شادخوار
دیرزی ، ای دشمنان از هیبت تو در زحیر.
گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست .
هشت شرط دوستی غیرت پزی
همچو بعد از عطسه گفتن دیرزی .
- دیر زیاد ؛ دیر زید. عمر دراز کند. دراز پاید :
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند.
آخر شعر آن کنم که اول گفتم
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .
دیرزی و آنکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد.
- دیرزی ؛ بسیار بمان و زندگانی کن . (برهان ) (انجمن آرا) دیرپا. دیربپای . اطال اﷲ بقاک :
دیرزی در نشاط و لهوو لعب
دیرزی دیر و جاودانه ممیر.
شادباش ، ای دوستان از دولت تو شادخوار
دیرزی ، ای دشمنان از هیبت تو در زحیر.
گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست .
هشت شرط دوستی غیرت پزی
همچو بعد از عطسه گفتن دیرزی .
- دیر زیاد ؛ دیر زید. عمر دراز کند. دراز پاید :
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند.
آخر شعر آن کنم که اول گفتم
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.