دیر
لغتنامه دهخدا
دیر. (ق ) مدت متمادی . در برابر زود. (از برهان ). مدتی بسیار پس از وقت موعود یا وقت معتاد. پس از زمانی که سزاوار بود. زمانی طویل . مقابل زود. مقابل زمانی کوتاه . مدتی دراز. بسیار زمان . دیر زمانی . مدتی مدید و طویل و طولانی . (یادداشت مؤلف ). و با مصادری از این قبیل ترکیب شود: دیر آمدن . دیر آوردن . دیرپائیدن . دیر جنبیدن . دیر جوشیدن . دیرخاستن . دیر خفتن . دیر دادن . دیر رفتن . دیر زادن . دیر زیستن . دیر شدن . دیر کردن . دیر کشیدن . دیر ماندن و نیز کلماتی چون : دیرآب . دیرانجام . دیرانزال . دیرآشنا. دیرساز. دیرباور. دیر برخورد. دیربقا. دیرپا. دیرپروا. دیرپسند. دیرپیوند. دیرتاز. دیرجنب . دیرجنبش . دیرجوش . دیرشتاب . دیرخسب . دیرباز :
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
بر آن بستگان زار بگریست دیر
کجابسته بودند در چنگ شیر.
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را بزیر.
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن نیز با او پدر گفت دیر.
زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از جنگ سیر.
آمد این شب دیر با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج .
دیری است کاین بزرگی درخاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی .
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .
یک نیمه ٔ گیتی ستدو سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است .
دیر اندیشید پس گفت دریغا بونصر که رفت . خردمند و دوراندیش بود. (تاریخ بیهقی ص 622). من خداوند خواجه ٔ بزرگ را سخت دیر است تا شناخته ام . (تاریخ بیهقی ص 396). پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند.(تاریخ بیهقی ص 252).
چو شه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش ببر شاه و پرسید دیر.
ز مهرتو دیرست تاخسته ام
ببند هوای تو دل بسته ام .
دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر اگر چه دیر بفرسایی .
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد گردش دی و بهمن .
دیر بماندم که شصت سال بماندم
تا بشبان روزها همی بروم من .
لکن فرو گرفتن این رگها خطر است و هرگاه که فرو گیرند دست بر رگ دیر نشاید داشت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زن حجام ... دیری توقف کرد. (کلیله و دمنه ).
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا این تمنی دیر هست .
دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی .
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان .
در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم .
پائی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیری است که در دامن اندوه کشیده ست .
گرت زندگانی نوشته است دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.
و در عجب مانده اند از دیری ماندن او در هیکل . (دیاتسارون ص 8).
- از دیرباز ؛ از دیری بدین سو. از مدتی طویل پیش از این . از زمانی دور. از مدتی مدید پیش از حال . از مدتی مدید سپس از دیرگاه . از قدیم . (یادداشت مؤلف ) : ... عیسی باز گفت ایشان را که کرا میخواهید که از دیرباز مرده باشد تا دعا کنم و زنده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
که خویشان بدند از گه دیرباز
زن گیو بد دختر سرفراز.
بر آب جیحون در هفته ٔ یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بود چنان .
چنین است از دیرباز این جهان
رباینده آن زین بکین این از آن .
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود.
بودند اهل حضرت جلت ز دیرباز
از جاه و از جلالت تو با جمال و فر.
فراموشت کنم گفتی بزودی
مرا از دیرباز این نکته یاد است .
- از دیرسال ؛ از مدتی قبل . از سالها پیش . از سالی چند قبل : مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد اگر چه از دیر سالها این عادت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ ).
- به دیری ؛ در مدتی نسبتاً دراز : پس از نماز خفتن به دیری و پاسی از شب بگذشت سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص 262).
- تا دیری ؛ تا مدتی دراز. زمانی طولانی : و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری . (انیس الطالبین ص 29).
- تا نه دیر ؛ نه در فاصله ٔ دور. نه در زمانی طولانی . عنقریب . بزودی . قریباً. (یادداشت مؤلف ) :
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد برگردش غلامان سرائی صد هزار.
زانک این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب .
- دیرباز ؛ مدتی مدید :
بدین نامه ٔ نامور دیرباز
بمانم بر او نام او را دراز.
- دیر بودن ؛ دیر زیستن . دیر ماندن . عمر بسیار کردن :
بفال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیرباش و چنین روزه صد هزار گذار.
شادباش و دیرباش ودیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .
- دیر زود از کسی بودن ؛ هرچه به تأخیر افتادن بهتر بودن او را. (یادداشت مؤلف ).
- نه دیر ؛ زود. به سرعت . نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی . بفاصله ٔ کم از زمان :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
من این لشکرم را یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج و دینار سیر.
- نه دیر باشد ؛ زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی . (یادداشت مؤلف ) :
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.
- نه دیر و دراز ؛ کوتاه . اندک مدت :
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه . خرامدیر. (یادداشت مؤلف ). || تنگ ؛ عصر دیر، عصر تنگ . و در قدیم فراخ گفتندی چنانکه : الضحاء، چاشتگاه فراخ . (یادداشت مؤلف ). || مقابل زود و فوراً، با صرف وقت بسیار. نه فوراً :
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه .
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که میخورد بدوام .
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.
دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی .
- امثال :
دیرآشنا و زودرنج . (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
دیر زائیده زود میخواهد بزرگ کند .
|| دور. نقیض نزدیک . (از برهان ) (انجمن آرا). مقابل نزدیک . (آنندراج ). || (اِ) نام پرده ای از پرده های موسیقی است . رجوع به آهنگ شود.
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
بر آن بستگان زار بگریست دیر
کجابسته بودند در چنگ شیر.
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را بزیر.
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن نیز با او پدر گفت دیر.
زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از جنگ سیر.
آمد این شب دیر با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج .
دیری است کاین بزرگی درخاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی .
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .
یک نیمه ٔ گیتی ستدو سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است .
دیر اندیشید پس گفت دریغا بونصر که رفت . خردمند و دوراندیش بود. (تاریخ بیهقی ص 622). من خداوند خواجه ٔ بزرگ را سخت دیر است تا شناخته ام . (تاریخ بیهقی ص 396). پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند.(تاریخ بیهقی ص 252).
چو شه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش ببر شاه و پرسید دیر.
ز مهرتو دیرست تاخسته ام
ببند هوای تو دل بسته ام .
دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر اگر چه دیر بفرسایی .
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد گردش دی و بهمن .
دیر بماندم که شصت سال بماندم
تا بشبان روزها همی بروم من .
لکن فرو گرفتن این رگها خطر است و هرگاه که فرو گیرند دست بر رگ دیر نشاید داشت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زن حجام ... دیری توقف کرد. (کلیله و دمنه ).
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا این تمنی دیر هست .
دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی .
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان .
در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم .
پائی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیری است که در دامن اندوه کشیده ست .
گرت زندگانی نوشته است دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.
و در عجب مانده اند از دیری ماندن او در هیکل . (دیاتسارون ص 8).
- از دیرباز ؛ از دیری بدین سو. از مدتی طویل پیش از این . از زمانی دور. از مدتی مدید پیش از حال . از مدتی مدید سپس از دیرگاه . از قدیم . (یادداشت مؤلف ) : ... عیسی باز گفت ایشان را که کرا میخواهید که از دیرباز مرده باشد تا دعا کنم و زنده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
که خویشان بدند از گه دیرباز
زن گیو بد دختر سرفراز.
بر آب جیحون در هفته ٔ یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بود چنان .
چنین است از دیرباز این جهان
رباینده آن زین بکین این از آن .
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود.
بودند اهل حضرت جلت ز دیرباز
از جاه و از جلالت تو با جمال و فر.
فراموشت کنم گفتی بزودی
مرا از دیرباز این نکته یاد است .
- از دیرسال ؛ از مدتی قبل . از سالها پیش . از سالی چند قبل : مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد اگر چه از دیر سالها این عادت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ ).
- به دیری ؛ در مدتی نسبتاً دراز : پس از نماز خفتن به دیری و پاسی از شب بگذشت سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص 262).
- تا دیری ؛ تا مدتی دراز. زمانی طولانی : و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری . (انیس الطالبین ص 29).
- تا نه دیر ؛ نه در فاصله ٔ دور. نه در زمانی طولانی . عنقریب . بزودی . قریباً. (یادداشت مؤلف ) :
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد برگردش غلامان سرائی صد هزار.
زانک این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب .
- دیرباز ؛ مدتی مدید :
بدین نامه ٔ نامور دیرباز
بمانم بر او نام او را دراز.
- دیر بودن ؛ دیر زیستن . دیر ماندن . عمر بسیار کردن :
بفال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیرباش و چنین روزه صد هزار گذار.
شادباش و دیرباش ودیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .
- دیر زود از کسی بودن ؛ هرچه به تأخیر افتادن بهتر بودن او را. (یادداشت مؤلف ).
- نه دیر ؛ زود. به سرعت . نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی . بفاصله ٔ کم از زمان :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
من این لشکرم را یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج و دینار سیر.
- نه دیر باشد ؛ زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی . (یادداشت مؤلف ) :
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.
- نه دیر و دراز ؛ کوتاه . اندک مدت :
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه . خرامدیر. (یادداشت مؤلف ). || تنگ ؛ عصر دیر، عصر تنگ . و در قدیم فراخ گفتندی چنانکه : الضحاء، چاشتگاه فراخ . (یادداشت مؤلف ). || مقابل زود و فوراً، با صرف وقت بسیار. نه فوراً :
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه .
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که میخورد بدوام .
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.
دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی .
- امثال :
دیرآشنا و زودرنج . (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
دیر زائیده زود میخواهد بزرگ کند .
|| دور. نقیض نزدیک . (از برهان ) (انجمن آرا). مقابل نزدیک . (آنندراج ). || (اِ) نام پرده ای از پرده های موسیقی است . رجوع به آهنگ شود.