دیدن
لغتنامه دهخدا
دیدن . [ دی دَ] (مص ) مصدر دیگر آن به قیاس بینیدن و اسم مصدرش بینش است . (از یادداشت مؤلف ). نگریستن . رؤیت کردن . نگریدن . نگاه کردن . نظر انداختن . عیان . معاینه . مقابل آگهی یافتن و خبر. ابصار. لحاظ. ملاحظه . رؤیة. رؤیان . مشاهده . (یادداشت مؤلف ). رؤیت آنچه برابر چشم است . عمل قوه ٔ بینائی و بیننده در منعکس ساختن مُبصَر در مُبصِر :
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
ای چون مغ سه روزبگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
در راه نشابور دهی دیدم بسی خوب
انکشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره .
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسدکو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب بچشم کسان اندرون ببینی کاه .
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زاستر ماندم از خویشتن .
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
تا همی آسان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین .
بدیدن فزون آمد از آگهی
هی یافت زو فر شاهنشهی .
مرا دیده ای روز ننگ و نبرد
بمیدان کین با دلیران مرد.
اگر سیرنامد ز پیکار من
ببیند دگر باره دیدار من .
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن راندیدی کس اندر جهان .
چنین گفت جمشید روشن روان
ندیدم چو ضحاک من پهلوان .
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچه گفتند و دید و شنید.
یکی مرد بینی تو با دستگاه
رسیده کلاهش به ابر سیاه .
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاده مهست .
ز خوبی و دیدار و فر و هنر
بدانم که دیدنش بیش از خبر.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری .
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است .
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از باغ و از پنجره .
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان .
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال .
مرا آن گوی کانرا دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی .
اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی .
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار.
شنیدن چو دیدن نباشد درست .
هنرهام هرکس شنیده ست و دید
تو آن ابلهی چون کنی ناپدید.
چشمی همیت باید و گوش نو
از بهر دیدن ملک الاکبر.
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام وزبان را.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه نگاه کرد دانه سخت دید. (نوروزنامه ).
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده .
آنکه او نیست گشت هستش دان
و آنکه خود دید بت پرستش دان .
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفته اند از هر باب .
اگر سلطان در بازار عرض بیافتی به پنجاه هزاردینار مسترخص دیدی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
آنچه اندر آینه بیندجوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن .
می پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد بکمال
کوری خود آن زمان توانی دیدن .
هرکه با بدان بنشیند هرگز روی نیکی نبیند.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی .
- از پهلوی کسی چیزی دیدن ؛ کنایه از منفعت یافتن از وی . (بهار عجم ).
- بدیدن شدن ؛ به تماشا رفتن . به نظاره رفتن :
هیونان بهیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
شه ورا دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت .
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی درکشیدی .
- در زمین دیدن ؛ به زمین نگاه کردن . سر برنداشتن . چشم بر چشم یا روی کسی ندوختن شرم را :
ز شرم اندر زمین میدید و میگفت
که دل بی عشق بود و یار بی جفت .
گفت و از شرم در زمین میدید
آنچه زآن کس نگفت و کس نشنید.
- در کس دیدن ؛ بادقت به او نگریستن . در حالات و حرکات و اندیشه ٔ او دقیق شدن :
هر که در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجسم دیده ام .
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زانکه یکی جلد گربز است نونده .
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید.
- دیدن در کسی یا در چیزی ؛ بدو نگریستن . (یادداشت مؤلف ) :
چو دید اندر اوشهریار زمن
بر افتاد از بیم بر وی جشن .
- دیدن دل ؛ بینایی و بصیرت . به نیروی خرد دریافتن چیزی :
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان .
- دیدن کردن ؛ تماشا کردن :
فغان که غمزه بی باک او نداد امان
که آن دو نرگس بیمار را کنم دیدن .
|| نگریستن . نگاه کردن . دقت کردن : دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود... بار آن انواع یواقیت چنانکه امیراندر آن بدیدو آن را سخت بپسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). || دیدار. مرئی . منظر. (یادداشت مؤلف ). رؤیت . شکل . هیأت . چهره . رخسار :
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان
برفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت وبه پهنا فراخ .
فضل طبرخون نیافت هرگز سنجد
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون .
|| ملاقات کردن . (غیاث ) (آنندراج ). لقاء. ملاقات . زیارة :
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
- دیدن کردن از کسی ؛ عیادت کردن از او. زیارت کردن او. (یادداشت مؤلف ). بملاقات او رفتن . (از آنندراج ).
- دیدن و وادیدن . رجوع به دید و وادید شود.
|| اندیشیدن . بفکر افتادن . (یادداشت مؤلف ). تدبیر کردن : مردمان گفتند فرمان تراست و صواب آن است که تو دیدی و همه با وی [ بهرام چوبینه ] بیعت کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نگر تا نبینید بگریختن
نگر نا نترسید از آویختن .
پس منصور خالد را گفت چه می بینی در این کار، گفتا چون دست بدان فراز کردی تمام بر باید گرفتن . (مجمل التواریخ والقصص ). || بردن . کشیدن . یافتن . رسیدن به ... چشیدن . متحمل شدن . (یادداشت مؤلف ) :
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
اینهمه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه ٔ هر ذهن و ذکاست .
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد.
- بلا دیدن ؛ رنج و تعب و الم دیدن . بلا کشیدن . (یادداشت مؤلف ) : پس از جنگ این میکائیل ... بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی ).
- رنج دیدن ؛ تحمل رنج و تعب الم کردن . با رنج و تعب و غیره متألم شدن . (یادداشت مؤلف ). رنج کشیدن :
بسا رنجها کز جهان دیده اند
ز بهر بزرگی پسندیده اند.
بسی رنج دیدی تو از بند و چاه
نبایدت بودن بدین رزمگاه .
چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی ).
- عذاب دیدن ؛ رنج و تعب کشیدن . رنج دیدن . رنج بردن . (یادداشت مؤلف ) :
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر سیم نیست باری جفتی شمم فرست .
- غم ورنج دیدن ؛ رنج کشیدن :
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
- کیفر دیدن ؛ کیفر یافتن . به کیفر رسیدن . (یادداشت مؤلف ).
- ملامت دیدن ؛ سرزنش رسیدن به وی . تحمل ملامت کردن : پارسایی را دیدم بمحبت گرفتار... چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ... (گلستان ).
|| توجه کردن :
ببین که میرمعزی چه خوب میگوید
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال .
|| دریافتن . احساس کردن . حس کردن . درک کردن . ادراک کردن . فهمیدن . درک . (یادداشت مؤلف ). متوجه شدن . ادراک . (منتهی الارب ). احساس . (زوزنی ) (ترجمان القرآن ) :
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست .
شد از شادمانی رخش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان .
بدو گفت بهرام کای نیک زن
چه بینی ز گفتار این انجمن .
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود.
دیدن و دانستن عدل خدای
کارحکیمان و ره انبیاست .
از او [ از خونی که در زمان جمشید بار اول بدو آب انگور مخمر دادند ] پرسیدند که آن چه بود که دیروز خوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ گفت نمیدانم که چه بود اما خوش بود. (نوروزنامه ). جبرئیل آمد و گفت یا رسول اﷲ خدایت سلام میرساند و میگوید که خویشتن را چون می بینی گفت خویش را نیک می بینم . (قصص الانبیا ص 240). || تمیز دادن . تشخیص کردن . (یادداشت مؤلف ) :
کسی را کش توبینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آبروی .
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت .
|| پرواسیدن . پرماسیدن . (یادداشت مؤلف ). لمس کردن . دست سودن بچیزی جهت ادراک آن : لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جایی را نبینند قدم ننهند. (گلستان ).
جهان فانی و باقی فدای شاهدو ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم .
|| شناختن . (یادداشت مؤلف ) :
دوستان را بگاه سود و زیان
بتوان دید و آزمود توان .
|| مباشرت کردن . (یادداشت مؤلف ).
- نادیدن زنی ؛ مباشرت ناکردن با او. گرد نیامدن با او : پیغامبر علیه السلام پانزده زن را بزنی کرد از جمله سیزده رابدید و دو را نادیده دست بازداشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
|| دانستن . تصور کردن . حدس زدن . پنداشتن . گمان بردن . (یادداشت مؤلف ) :
هنرها ز یزدان نبینی همی
بچرخ فلک برنشینی همی .
بدو گفت لهراسب از من مبین
چنین بود رای جهان آفرین .
گروهی زبر فلک هشتم فلکی نهم دیدند بی حرکت . (التفهیم بیرونی ).
- از کسی چیزی را دیدن ؛ از او دانستن . نسبت بدو کردن . (یادداشت مؤلف ). از او شمردن . به او منسوب کردن :
مبادا که آید بر او برگزند
زمن بیند این پهلوان بلند.
|| عقیده داشتن . معتقد شدن . نظر دادن . نظر داشتن . ابراز رای و عقیده کردن . رای داشتن :
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین .
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدینسان فرستاده شاه
چه بینید بینندگان اندرین
چه گویم ابا شهریار زمین .
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسب
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟
آن دانه ها بدیشان نمود و گفت هما این دانه ها بما تحفه آورده است چه می بینید اندر این ، ما را با این دانه ها چه می باید کرد. (نوروزنامه ).
- رای دیدن ؛ اظهار عقیده کردن . نظر دادن :
برانگیخت دل آرمیده ز جای
تهمتن همان کرد کو دید رای .
|| یافتن .به دست آوردن . حاصل کردن :
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش نبینی بهره جز دود.
|| صلاح دانستن . صلاح دیدن . مقتضی شمردن . صلاح شمردن . به مصلحت شمردن . صواب شمردن . (یادداشت مؤلف ) : و گفت [ بهرام چوبینه با سپاه ] چه بینید که ما برویم و با هرمز جنگ کنیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ندیدم که بر شاه ننهفتمی
وگرنه من این راز کی گفتمی .
چو ایرانیان بر گشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش کنان پیش شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه .
اگر شاه بیند که با موبدان
شود پیش طینوش با بخردان .
چه بینید و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ دهید.
اگر شاه بیند زرای بلند
نویسد یکی نامه ٔ پندمند.
بسیار اندیشه کردم اندرین کار تا تدبیری ساختم که شاید تو آن را بینی .او دید. (تاریخ سیستان ). بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا چه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). و اگر رای عالی بیند تا بنده بدرگاه می آید و خدمتی میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 60)... و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تا به دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 41). اگر بینی چیزی فدای خویش کنی . (تاریخ طبرستان ).
- روی دیدن ؛ صواب دانستن . مستدل شمردن :
مرا گفت بشتاب و با او بگوی
که گر زآنچه گفتم ندیدی تو روی
چنین دان که آن خود نگفتم ز بن
که من نیز بازآمدم زین سخن .
- صواب دیدن ؛ درست دانستن . مصحلت پنداشتن : یعقوب قوی گشته بود صواب استمالت کردن .
- مصلحت دیدن ؛ صلاح دانستن . صواب دانستن :
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهراً مصحلت وقت در آن می بینی .
پس قوم یزدانفاذار پیش او جمع آمدند و گفتند که ما مطیع و منقادیم به هرچه تو مصلحت بینی . (تاریخ قم ص 24).
- || اجازه فرمودن . (یادداشت مؤلف ).
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
ای چون مغ سه روزبگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
در راه نشابور دهی دیدم بسی خوب
انکشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره .
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسدکو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب بچشم کسان اندرون ببینی کاه .
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زاستر ماندم از خویشتن .
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
تا همی آسان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین .
بدیدن فزون آمد از آگهی
هی یافت زو فر شاهنشهی .
مرا دیده ای روز ننگ و نبرد
بمیدان کین با دلیران مرد.
اگر سیرنامد ز پیکار من
ببیند دگر باره دیدار من .
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن راندیدی کس اندر جهان .
چنین گفت جمشید روشن روان
ندیدم چو ضحاک من پهلوان .
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچه گفتند و دید و شنید.
یکی مرد بینی تو با دستگاه
رسیده کلاهش به ابر سیاه .
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاده مهست .
ز خوبی و دیدار و فر و هنر
بدانم که دیدنش بیش از خبر.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری .
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است .
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از باغ و از پنجره .
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان .
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال .
مرا آن گوی کانرا دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی .
اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی .
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار.
شنیدن چو دیدن نباشد درست .
هنرهام هرکس شنیده ست و دید
تو آن ابلهی چون کنی ناپدید.
چشمی همیت باید و گوش نو
از بهر دیدن ملک الاکبر.
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام وزبان را.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه نگاه کرد دانه سخت دید. (نوروزنامه ).
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده .
آنکه او نیست گشت هستش دان
و آنکه خود دید بت پرستش دان .
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفته اند از هر باب .
اگر سلطان در بازار عرض بیافتی به پنجاه هزاردینار مسترخص دیدی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
آنچه اندر آینه بیندجوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن .
می پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد بکمال
کوری خود آن زمان توانی دیدن .
هرکه با بدان بنشیند هرگز روی نیکی نبیند.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی .
- از پهلوی کسی چیزی دیدن ؛ کنایه از منفعت یافتن از وی . (بهار عجم ).
- بدیدن شدن ؛ به تماشا رفتن . به نظاره رفتن :
هیونان بهیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
شه ورا دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت .
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی درکشیدی .
- در زمین دیدن ؛ به زمین نگاه کردن . سر برنداشتن . چشم بر چشم یا روی کسی ندوختن شرم را :
ز شرم اندر زمین میدید و میگفت
که دل بی عشق بود و یار بی جفت .
گفت و از شرم در زمین میدید
آنچه زآن کس نگفت و کس نشنید.
- در کس دیدن ؛ بادقت به او نگریستن . در حالات و حرکات و اندیشه ٔ او دقیق شدن :
هر که در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجسم دیده ام .
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زانکه یکی جلد گربز است نونده .
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید.
- دیدن در کسی یا در چیزی ؛ بدو نگریستن . (یادداشت مؤلف ) :
چو دید اندر اوشهریار زمن
بر افتاد از بیم بر وی جشن .
- دیدن دل ؛ بینایی و بصیرت . به نیروی خرد دریافتن چیزی :
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان .
- دیدن کردن ؛ تماشا کردن :
فغان که غمزه بی باک او نداد امان
که آن دو نرگس بیمار را کنم دیدن .
|| نگریستن . نگاه کردن . دقت کردن : دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود... بار آن انواع یواقیت چنانکه امیراندر آن بدیدو آن را سخت بپسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). || دیدار. مرئی . منظر. (یادداشت مؤلف ). رؤیت . شکل . هیأت . چهره . رخسار :
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان
برفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت وبه پهنا فراخ .
فضل طبرخون نیافت هرگز سنجد
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون .
|| ملاقات کردن . (غیاث ) (آنندراج ). لقاء. ملاقات . زیارة :
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
- دیدن کردن از کسی ؛ عیادت کردن از او. زیارت کردن او. (یادداشت مؤلف ). بملاقات او رفتن . (از آنندراج ).
- دیدن و وادیدن . رجوع به دید و وادید شود.
|| اندیشیدن . بفکر افتادن . (یادداشت مؤلف ). تدبیر کردن : مردمان گفتند فرمان تراست و صواب آن است که تو دیدی و همه با وی [ بهرام چوبینه ] بیعت کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نگر تا نبینید بگریختن
نگر نا نترسید از آویختن .
پس منصور خالد را گفت چه می بینی در این کار، گفتا چون دست بدان فراز کردی تمام بر باید گرفتن . (مجمل التواریخ والقصص ). || بردن . کشیدن . یافتن . رسیدن به ... چشیدن . متحمل شدن . (یادداشت مؤلف ) :
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
اینهمه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه ٔ هر ذهن و ذکاست .
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد.
- بلا دیدن ؛ رنج و تعب و الم دیدن . بلا کشیدن . (یادداشت مؤلف ) : پس از جنگ این میکائیل ... بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی ).
- رنج دیدن ؛ تحمل رنج و تعب الم کردن . با رنج و تعب و غیره متألم شدن . (یادداشت مؤلف ). رنج کشیدن :
بسا رنجها کز جهان دیده اند
ز بهر بزرگی پسندیده اند.
بسی رنج دیدی تو از بند و چاه
نبایدت بودن بدین رزمگاه .
چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی ).
- عذاب دیدن ؛ رنج و تعب کشیدن . رنج دیدن . رنج بردن . (یادداشت مؤلف ) :
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر سیم نیست باری جفتی شمم فرست .
- غم ورنج دیدن ؛ رنج کشیدن :
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
- کیفر دیدن ؛ کیفر یافتن . به کیفر رسیدن . (یادداشت مؤلف ).
- ملامت دیدن ؛ سرزنش رسیدن به وی . تحمل ملامت کردن : پارسایی را دیدم بمحبت گرفتار... چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ... (گلستان ).
|| توجه کردن :
ببین که میرمعزی چه خوب میگوید
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال .
|| دریافتن . احساس کردن . حس کردن . درک کردن . ادراک کردن . فهمیدن . درک . (یادداشت مؤلف ). متوجه شدن . ادراک . (منتهی الارب ). احساس . (زوزنی ) (ترجمان القرآن ) :
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست .
شد از شادمانی رخش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان .
بدو گفت بهرام کای نیک زن
چه بینی ز گفتار این انجمن .
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود.
دیدن و دانستن عدل خدای
کارحکیمان و ره انبیاست .
از او [ از خونی که در زمان جمشید بار اول بدو آب انگور مخمر دادند ] پرسیدند که آن چه بود که دیروز خوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ گفت نمیدانم که چه بود اما خوش بود. (نوروزنامه ). جبرئیل آمد و گفت یا رسول اﷲ خدایت سلام میرساند و میگوید که خویشتن را چون می بینی گفت خویش را نیک می بینم . (قصص الانبیا ص 240). || تمیز دادن . تشخیص کردن . (یادداشت مؤلف ) :
کسی را کش توبینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آبروی .
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت .
|| پرواسیدن . پرماسیدن . (یادداشت مؤلف ). لمس کردن . دست سودن بچیزی جهت ادراک آن : لقمان را گفتند حکمت از که آموختی گفت از نابینایان که تا جایی را نبینند قدم ننهند. (گلستان ).
جهان فانی و باقی فدای شاهدو ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم .
|| شناختن . (یادداشت مؤلف ) :
دوستان را بگاه سود و زیان
بتوان دید و آزمود توان .
|| مباشرت کردن . (یادداشت مؤلف ).
- نادیدن زنی ؛ مباشرت ناکردن با او. گرد نیامدن با او : پیغامبر علیه السلام پانزده زن را بزنی کرد از جمله سیزده رابدید و دو را نادیده دست بازداشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
|| دانستن . تصور کردن . حدس زدن . پنداشتن . گمان بردن . (یادداشت مؤلف ) :
هنرها ز یزدان نبینی همی
بچرخ فلک برنشینی همی .
بدو گفت لهراسب از من مبین
چنین بود رای جهان آفرین .
گروهی زبر فلک هشتم فلکی نهم دیدند بی حرکت . (التفهیم بیرونی ).
- از کسی چیزی را دیدن ؛ از او دانستن . نسبت بدو کردن . (یادداشت مؤلف ). از او شمردن . به او منسوب کردن :
مبادا که آید بر او برگزند
زمن بیند این پهلوان بلند.
|| عقیده داشتن . معتقد شدن . نظر دادن . نظر داشتن . ابراز رای و عقیده کردن . رای داشتن :
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین .
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدینسان فرستاده شاه
چه بینید بینندگان اندرین
چه گویم ابا شهریار زمین .
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسب
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟
آن دانه ها بدیشان نمود و گفت هما این دانه ها بما تحفه آورده است چه می بینید اندر این ، ما را با این دانه ها چه می باید کرد. (نوروزنامه ).
- رای دیدن ؛ اظهار عقیده کردن . نظر دادن :
برانگیخت دل آرمیده ز جای
تهمتن همان کرد کو دید رای .
|| یافتن .به دست آوردن . حاصل کردن :
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش نبینی بهره جز دود.
|| صلاح دانستن . صلاح دیدن . مقتضی شمردن . صلاح شمردن . به مصلحت شمردن . صواب شمردن . (یادداشت مؤلف ) : و گفت [ بهرام چوبینه با سپاه ] چه بینید که ما برویم و با هرمز جنگ کنیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ندیدم که بر شاه ننهفتمی
وگرنه من این راز کی گفتمی .
چو ایرانیان بر گشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش کنان پیش شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه .
اگر شاه بیند که با موبدان
شود پیش طینوش با بخردان .
چه بینید و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ دهید.
اگر شاه بیند زرای بلند
نویسد یکی نامه ٔ پندمند.
بسیار اندیشه کردم اندرین کار تا تدبیری ساختم که شاید تو آن را بینی .او دید. (تاریخ سیستان ). بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا چه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). و اگر رای عالی بیند تا بنده بدرگاه می آید و خدمتی میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 60)... و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تا به دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 41). اگر بینی چیزی فدای خویش کنی . (تاریخ طبرستان ).
- روی دیدن ؛ صواب دانستن . مستدل شمردن :
مرا گفت بشتاب و با او بگوی
که گر زآنچه گفتم ندیدی تو روی
چنین دان که آن خود نگفتم ز بن
که من نیز بازآمدم زین سخن .
- صواب دیدن ؛ درست دانستن . مصحلت پنداشتن : یعقوب قوی گشته بود صواب استمالت کردن .
- مصلحت دیدن ؛ صلاح دانستن . صواب دانستن :
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهراً مصحلت وقت در آن می بینی .
پس قوم یزدانفاذار پیش او جمع آمدند و گفتند که ما مطیع و منقادیم به هرچه تو مصلحت بینی . (تاریخ قم ص 24).
- || اجازه فرمودن . (یادداشت مؤلف ).