دگر
لغتنامه دهخدا
دگر. [ دِ گ َ ] (ق ) مخفف «دیگر» است که به معنی باز باشد. چون اضافه به چیزی کنند افاده ٔ غیریت و تکرار و تفنن و تعدد کند. (برهان ) (آنندراج ). لفظ دگر افاده ٔ معنی عطف و تکرار کند چنانچه گویند زید دمی بنشست و دگر برخاست و رفت ، لیکن اکثر چنانست که صدور ماوقوع فعل قبل و بعد لفظ دگر منسوب به ذات واحد می باشد، و گاه این عطف و تکرار نظر به صدور فعل از ذات واحد یافته نمیشود، چنانکه بگوئی من یار را دعا کردم دگر او را دشنام داد.(از آنندراج ). هم . باز. نیز. بار دیگر :
تو گفتی نشاید مگر داد را
دگر تخت شاهی و بنیاد را.
پسر هست او را دگر هشت مرد
سواران جنگی یلان نبرد.
دگر گفت کآن سبز پرده سرای
بزرگان ایران به پیشش بپای .
دگر گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز.
دگر آنکه دارد به یزدان سپاس
بود دانشی مرد یزدان شناس .
میان من و او بسی رزم بود
مگر کم بخواهد دگر آزمود.
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.
ندانم درین رای گردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمْت نیز.
و اگر دگر باز این آواز شنوی بر جای بایست .
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
|| پس . سپس . بعد. بعد از این . بعد از آن . بعداً. از این پس . از این ببعد. من بعد. دوباره . بار دیگر. بعد از این . از نو. بار دوم . کرت دوم . باز. آنگاه . در ثانی :
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه .
به رستم چنین گفت خسرو دگر
خنک زال زر کش تو باشی پسر.
دگر گور بنهاد پیش تنش
که هر بار گوری بدی خوردنش .
دگر گفت کز جور گردان سپهر
سیه گشت بخت مرا نیز چهر.
شب تیره باید شدن سوی چین
دگر سوی مکران و توران زمین .
دگر سام رفت از پس شهریار
همانا نیاید بدین کارزار.
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.
کسی که در حرم عدل و رحمت توگریخت
دگر بدست سپهر و زمانه مسپارش .
دلارامی که داری دل در اوبند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث عشق
من عهد می کنم که نگویم دگر سخن .
نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد.
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی .
همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم .
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
وز آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش .
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی .
|| (ص مبهم ، ضمیر مبهم ) دوم . بدنبال نخست . جز اول . جز قبلی . غیر اول . غیر از قبلی . جز از بقیه . جز از او، ومعمولاً در این معنی بدنبال «یک » یا «یکی » می آید :
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
یکی از شما گر کنم من گزین
دگر گردد از من پراز درد و کین .
یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه های دراز.
عمود دگر بیژن گیو سخت
بزد بر سر و ترگ آن نیک بخت .
چو شد روزگار تهمتن بسر
به پیش آورم داستانی دگر.
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ .
نتوان گفت که دریای دمان را دگر است
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست .
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر، علی ّ دگری .
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز به کسان دگرم .
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام .
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی ودگر گوش به نائی .
یک پایک او را ز بن اندر بگسسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
زآن کوزه ٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری .
نکوئی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگری دهخداست .
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد.
- امثال :
اینجا نشد جای دگر این خر نشد خر دگر . (امثال و حکم دهخدا).
|| با خصوصیتی دیگر. با خصوصیتی جز از اول . غیر از. متفاوت با قبلی . چیزی جز از چیز اول . ممتاز از بقیه . چیز دیگر. غیر از معهود. غیر از قبلی :
نگر نگوئی کو چون قباد یا چو جم است
حدیث او دگر است از حدیث جم ّ و قباد.
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وآنکو جز این دهد دگر است و تو دیگری .
وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
ره دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی .
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است .
همه گویند سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر، نه همچون داود.
نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری .
- امثال :
بربسته دگر باشد و بررسته دگر ؛ فطری و طبیعی را بر مصنع و بر ساخته برتری باشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| کس دیگر. شخص دیگر. آنکه جز توست . اجنبی . غریب . بیگانه . غیر. سائر :
دگر هرکه بشنید گفتار او
پر از دردشان شد دل از کار او.
بگفتند هر کس همی با دگر
زن و مرد و کودک به درگاه بر.
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن .
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندوگهر بود.
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت رو رو چون تو مجنون نیستی .
آدمی فضل بر دگر حیوان
به جوانمردی و ادب دارد.
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
آن نور تو داری و دگر مقتبسانند.
من از این طالع شوریده برنجم وَرْنی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست .
- امثال :
جگر جگر است و دگر دگر. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چیز دیگر. شی ٔ دیگر :
وگر من نپوشم بیازارد اوی
همانا دگر چیز پندارد اوی .
وگر بگذری سوی انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.
- آن دگر ؛ چیزی جز آنچه هست :
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت .
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
- حیات دگر ؛ حیات دوم . زندگانی نو :
تو خود حیات دگر بودی ای زمان وصال
دلم امید ندانست و در وفای تو بست .
- دگر بار ؛ دیگر بار. دگرباره . بار دگر. (ناظم الاطباء). بار دوم : دگر بارش به تضرع و زاری بخواند. (گلستان سعدی ).
اگر گنجی بدست آرم دگر بار
من و زین نوبت تنها نشستن .
هرگه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظرکه دگربار بگذرد.
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگر بارم .
- || زمان دیگر. وقت دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر باره ؛ دگربار. دیگر باره . بار دوم .کرة ثانیة. (یادداشت مرحوم دهخدا). غیر از بار اول .غیر از بار قبلی . از نو. باز. یک بار دیگر. کرت دیگر. نوبتی غیر از نوبت پیشین :
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی .
سپهدار توران به گنگ آمده
دگر باره توران به چنگ آمده .
سر بخت پستش برآمد به ماه
دگر باره شد شاه و بگرفت گاه .
زنهار تا نگوئی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.
شاه دگر باره با داناآن به دیدار درخت شد. (نوروزنامه ).
چرخ سنجاب گون دگرباره
پیریش را بدل کند به شباب .
عشقت چو درآمد ز درم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگرباره دگر شد.
بسی برنیاید که خاکش خورد
دگر باره بادش به عالم برد.
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل .
- || پیش از این . قبل ذلک : پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست ، غلام دگر باره دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده . (گلستان سعدی ). و رجوع به دیگر باره شود.
- || در وقت و در زمان دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر تا ؛ تای دیگر. دوم :
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
- دگر روز ؛ دیگر روز. روز دیگر. روز بعد. فردا. روز بعد آن . روز بعد از روزی که از آن سخن داشته اند :
دگرروز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان .
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ .
بیامد دگر روز شبگیر شاه
سوی دشت نخجیر خود با سپاه .
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد.
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت .
دگر روز کشتن امیرابوجعفر، بوحفص محمدبن عمرو را به امارت بنشاندند. (تاریخ سیستان ). سوی امیر خراسان نامه نبشت و خبر کرد دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند. (تاریخ سیستان ). تا دگر روز عید گوسپندکشان سلطان محمد فرازرسید. (تاریخ سیستان ).
همه شب درین فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت .
- || دیروز. (ناظم الاطباء).
- دگرره ؛ بار دیگر. دوباره :
دگرره سر ازین اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.
- دگر سال ؛ سال دیگر. سال بعد. سال پس از سالی که از آن سخن رفته است :
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.
- دگرسان ؛ دیگرسان . بسان دیگر. به گونه ٔ دیگر :
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چه کنم .
- دگرسان شدن ؛ عوض شدن . به گونه ٔ دیگر شدن :
ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
گر بپسندیش دگرسان شود
چشمه ٔ آن آب دوچندان شود.
- دگرسان گشتن ؛ دگرسان شدن . دگرگون شدن :
مشیات خالق نگردددگوگون
قضیات سابق نگردد دگرسان .
- دگر شب ؛ شب دیگر. شب بعد از آن شب که از آن سخن داشته اند :
دگر شب نمایش کند پیشتر
ترا روشنائی دهد بیشتر.
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژآگاه کردش تباه .
- دگر کس ؛ غیر. غیری . کس دیگر :
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی .
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی .
- دگر نماز ؛ نماز عصر. (ناظم الاطباء). نماز دگر. نماز دیگر. و رجوع به نماز دگر در همین ترکیبات و رجوع به نماز دیگر در ردیف خود شود.
- دگری ؛ دیگری . غیر. کسی جز اولی . آن یک . کس دیگر:
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین .
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی .
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
راست خواهی نظر حرام بود
برچنین روی و باز بر دگری .
وآن دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشم است و بلای دل است .
- || یکی . آن یک (در غیر شخص ) :
ستور و مردم و پیغمبران سه مرتبتند
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری .
- روز دگر ؛ روز قبل . دی . دیروز :
هم بترتیب وساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
- || فردا :
هر کس که گلستانی خواهدبه مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح .
- سرای دگر ؛ آخرت . آن جهان . مقابل این سرای :
این سرائیست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند.
خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت .
- نماز دگر ؛ نماز دیگر، صلاة عصر : نماز پیشین و دگر جمع بکند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- || هنگام عصر. عصر. وقت عصر :
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
نشاط طفل نماز دگر بود عمداً.
پس ازنماز دگر روزگار آدینه
نبید خور که گناهان عفو کند ایزد.
و رجوع به نماز در ردیف خود شود.
- یک اندر دگر ؛ بهمدیگر. یکی در دیگری . اولی با دومی :
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
- یک با دگر ؛ با همدیگر. یکی با دومی :
به آواز گفتند یک بادگر
که شاهی بود زین سزاوارتر.
- یکدگر ؛ یکدیگر. با هم :
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
|| کلمه ای است که شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند، بیان می کند. علاوه . زیاده . جز این . جز آن . (از حاشیه ٔ برهان ، ذیل دیگر). غیر از آن (این ). جز از این (آن ). سوای آن (این ). ماسوای آن (این ). ماعدای آن (این ). منحصراً. انحصاراً :
تا کجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم .
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
دگر هر چه از مردمی درخورد
مر آن را پذیرنده باشد خرد.
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان بچه کار دگرم بازآید.
|| بقیه . جز اینها. جز آنها. جز از. غیر از. چیز دیگر. بقیه . ماسوای (استثنا) :
یکی جامه وین بادروزه که قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست .
از آن کآسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نیامد فراز.
دگرها فروشم به زرّ و به سیم
به قیصر پناهم نپیچم ز بیم .
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر ببازآمدن .
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
|| ثانی اثنین . (یادداشت مرحوم دهخدا). بدل . عوض . تالی تلو. دوم :
القصه که ازبیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان .
سیه چشم بدنام آن بدهنر
که چون اومیاراد گردون دگر.
چه کرد او ابا لشکرم سربسر
که چون او ندانم به گیتی دگر.
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درخت است و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری .
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر.
اگر چنو دگرستی به مردمی و به فضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر.
|| منقلب . دگرگون . دیگرگون . با شخصیت دیگر :
من دگرم یا دگر شده ست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم .
- دگر نمودن ؛ صورتی غیر از اول نمایان شدن . نوع دیگر جلوه کردن :
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب .
|| (ق ) برخلاف گذشته :
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.
گفت ، حافظ! دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر ازمذهب این طایفه بازآمده ای .
|| (حرف ربط) و اما. (یادداشت مرحوم دهخدا). اما :
دگر آنکه گفتی ز کار سپاه
که در بومها برنشاندم براه .
دگر آنکه گفتی تو از خواسته
ز اسبان و از گنج آراسته .
|| (ص ) بیش . باقی . برجای مانده . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری .
|| (اِ) جزر دریا در طرف عصر، و یا مد آن در طرف عصر. (ناظم الاطباء).
تو گفتی نشاید مگر داد را
دگر تخت شاهی و بنیاد را.
پسر هست او را دگر هشت مرد
سواران جنگی یلان نبرد.
دگر گفت کآن سبز پرده سرای
بزرگان ایران به پیشش بپای .
دگر گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز.
دگر آنکه دارد به یزدان سپاس
بود دانشی مرد یزدان شناس .
میان من و او بسی رزم بود
مگر کم بخواهد دگر آزمود.
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.
ندانم درین رای گردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمْت نیز.
و اگر دگر باز این آواز شنوی بر جای بایست .
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
|| پس . سپس . بعد. بعد از این . بعد از آن . بعداً. از این پس . از این ببعد. من بعد. دوباره . بار دیگر. بعد از این . از نو. بار دوم . کرت دوم . باز. آنگاه . در ثانی :
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه .
به رستم چنین گفت خسرو دگر
خنک زال زر کش تو باشی پسر.
دگر گور بنهاد پیش تنش
که هر بار گوری بدی خوردنش .
دگر گفت کز جور گردان سپهر
سیه گشت بخت مرا نیز چهر.
شب تیره باید شدن سوی چین
دگر سوی مکران و توران زمین .
دگر سام رفت از پس شهریار
همانا نیاید بدین کارزار.
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.
کسی که در حرم عدل و رحمت توگریخت
دگر بدست سپهر و زمانه مسپارش .
دلارامی که داری دل در اوبند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث عشق
من عهد می کنم که نگویم دگر سخن .
نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد.
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت نخوانی .
همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم .
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
وز آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش .
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی .
|| (ص مبهم ، ضمیر مبهم ) دوم . بدنبال نخست . جز اول . جز قبلی . غیر اول . غیر از قبلی . جز از بقیه . جز از او، ومعمولاً در این معنی بدنبال «یک » یا «یکی » می آید :
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
یکی از شما گر کنم من گزین
دگر گردد از من پراز درد و کین .
یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه های دراز.
عمود دگر بیژن گیو سخت
بزد بر سر و ترگ آن نیک بخت .
چو شد روزگار تهمتن بسر
به پیش آورم داستانی دگر.
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ .
نتوان گفت که دریای دمان را دگر است
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست .
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر، علی ّ دگری .
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز به کسان دگرم .
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام .
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی ودگر گوش به نائی .
یک پایک او را ز بن اندر بگسسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
زآن کوزه ٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری .
نکوئی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگری دهخداست .
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد.
- امثال :
اینجا نشد جای دگر این خر نشد خر دگر . (امثال و حکم دهخدا).
|| با خصوصیتی دیگر. با خصوصیتی جز از اول . غیر از. متفاوت با قبلی . چیزی جز از چیز اول . ممتاز از بقیه . چیز دیگر. غیر از معهود. غیر از قبلی :
نگر نگوئی کو چون قباد یا چو جم است
حدیث او دگر است از حدیث جم ّ و قباد.
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وآنکو جز این دهد دگر است و تو دیگری .
وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
ره دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی .
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است .
همه گویند سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر، نه همچون داود.
نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری .
- امثال :
بربسته دگر باشد و بررسته دگر ؛ فطری و طبیعی را بر مصنع و بر ساخته برتری باشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| کس دیگر. شخص دیگر. آنکه جز توست . اجنبی . غریب . بیگانه . غیر. سائر :
دگر هرکه بشنید گفتار او
پر از دردشان شد دل از کار او.
بگفتند هر کس همی با دگر
زن و مرد و کودک به درگاه بر.
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن .
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندوگهر بود.
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت رو رو چون تو مجنون نیستی .
آدمی فضل بر دگر حیوان
به جوانمردی و ادب دارد.
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
آن نور تو داری و دگر مقتبسانند.
من از این طالع شوریده برنجم وَرْنی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست .
- امثال :
جگر جگر است و دگر دگر. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چیز دیگر. شی ٔ دیگر :
وگر من نپوشم بیازارد اوی
همانا دگر چیز پندارد اوی .
وگر بگذری سوی انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.
- آن دگر ؛ چیزی جز آنچه هست :
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت .
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
- حیات دگر ؛ حیات دوم . زندگانی نو :
تو خود حیات دگر بودی ای زمان وصال
دلم امید ندانست و در وفای تو بست .
- دگر بار ؛ دیگر بار. دگرباره . بار دگر. (ناظم الاطباء). بار دوم : دگر بارش به تضرع و زاری بخواند. (گلستان سعدی ).
اگر گنجی بدست آرم دگر بار
من و زین نوبت تنها نشستن .
هرگه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظرکه دگربار بگذرد.
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگر بارم .
- || زمان دیگر. وقت دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر باره ؛ دگربار. دیگر باره . بار دوم .کرة ثانیة. (یادداشت مرحوم دهخدا). غیر از بار اول .غیر از بار قبلی . از نو. باز. یک بار دیگر. کرت دیگر. نوبتی غیر از نوبت پیشین :
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی .
سپهدار توران به گنگ آمده
دگر باره توران به چنگ آمده .
سر بخت پستش برآمد به ماه
دگر باره شد شاه و بگرفت گاه .
زنهار تا نگوئی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.
شاه دگر باره با داناآن به دیدار درخت شد. (نوروزنامه ).
چرخ سنجاب گون دگرباره
پیریش را بدل کند به شباب .
عشقت چو درآمد ز درم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگرباره دگر شد.
بسی برنیاید که خاکش خورد
دگر باره بادش به عالم برد.
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل .
- || پیش از این . قبل ذلک : پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست ، غلام دگر باره دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده . (گلستان سعدی ). و رجوع به دیگر باره شود.
- || در وقت و در زمان دیگر. (ناظم الاطباء).
- دگر تا ؛ تای دیگر. دوم :
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
- دگر روز ؛ دیگر روز. روز دیگر. روز بعد. فردا. روز بعد آن . روز بعد از روزی که از آن سخن داشته اند :
دگرروز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان .
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ .
بیامد دگر روز شبگیر شاه
سوی دشت نخجیر خود با سپاه .
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد.
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت .
دگر روز کشتن امیرابوجعفر، بوحفص محمدبن عمرو را به امارت بنشاندند. (تاریخ سیستان ). سوی امیر خراسان نامه نبشت و خبر کرد دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند. (تاریخ سیستان ). تا دگر روز عید گوسپندکشان سلطان محمد فرازرسید. (تاریخ سیستان ).
همه شب درین فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت .
- || دیروز. (ناظم الاطباء).
- دگرره ؛ بار دیگر. دوباره :
دگرره سر ازین اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.
- دگر سال ؛ سال دیگر. سال بعد. سال پس از سالی که از آن سخن رفته است :
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.
- دگرسان ؛ دیگرسان . بسان دیگر. به گونه ٔ دیگر :
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چه کنم .
- دگرسان شدن ؛ عوض شدن . به گونه ٔ دیگر شدن :
ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
گر بپسندیش دگرسان شود
چشمه ٔ آن آب دوچندان شود.
- دگرسان گشتن ؛ دگرسان شدن . دگرگون شدن :
مشیات خالق نگردددگوگون
قضیات سابق نگردد دگرسان .
- دگر شب ؛ شب دیگر. شب بعد از آن شب که از آن سخن داشته اند :
دگر شب نمایش کند پیشتر
ترا روشنائی دهد بیشتر.
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژآگاه کردش تباه .
- دگر کس ؛ غیر. غیری . کس دیگر :
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی .
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی .
- دگر نماز ؛ نماز عصر. (ناظم الاطباء). نماز دگر. نماز دیگر. و رجوع به نماز دگر در همین ترکیبات و رجوع به نماز دیگر در ردیف خود شود.
- دگری ؛ دیگری . غیر. کسی جز اولی . آن یک . کس دیگر:
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین .
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی .
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
راست خواهی نظر حرام بود
برچنین روی و باز بر دگری .
وآن دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشم است و بلای دل است .
- || یکی . آن یک (در غیر شخص ) :
ستور و مردم و پیغمبران سه مرتبتند
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری .
- روز دگر ؛ روز قبل . دی . دیروز :
هم بترتیب وساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
- || فردا :
هر کس که گلستانی خواهدبه مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح .
- سرای دگر ؛ آخرت . آن جهان . مقابل این سرای :
این سرائیست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند.
خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت .
- نماز دگر ؛ نماز دیگر، صلاة عصر : نماز پیشین و دگر جمع بکند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- || هنگام عصر. عصر. وقت عصر :
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
نشاط طفل نماز دگر بود عمداً.
پس ازنماز دگر روزگار آدینه
نبید خور که گناهان عفو کند ایزد.
و رجوع به نماز در ردیف خود شود.
- یک اندر دگر ؛ بهمدیگر. یکی در دیگری . اولی با دومی :
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
- یک با دگر ؛ با همدیگر. یکی با دومی :
به آواز گفتند یک بادگر
که شاهی بود زین سزاوارتر.
- یکدگر ؛ یکدیگر. با هم :
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
|| کلمه ای است که شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند، بیان می کند. علاوه . زیاده . جز این . جز آن . (از حاشیه ٔ برهان ، ذیل دیگر). غیر از آن (این ). جز از این (آن ). سوای آن (این ). ماسوای آن (این ). ماعدای آن (این ). منحصراً. انحصاراً :
تا کجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم .
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
دگر هر چه از مردمی درخورد
مر آن را پذیرنده باشد خرد.
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان بچه کار دگرم بازآید.
|| بقیه . جز اینها. جز آنها. جز از. غیر از. چیز دیگر. بقیه . ماسوای (استثنا) :
یکی جامه وین بادروزه که قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست .
از آن کآسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نیامد فراز.
دگرها فروشم به زرّ و به سیم
به قیصر پناهم نپیچم ز بیم .
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر ببازآمدن .
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
|| ثانی اثنین . (یادداشت مرحوم دهخدا). بدل . عوض . تالی تلو. دوم :
القصه که ازبیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان .
سیه چشم بدنام آن بدهنر
که چون اومیاراد گردون دگر.
چه کرد او ابا لشکرم سربسر
که چون او ندانم به گیتی دگر.
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درخت است و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری .
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر.
اگر چنو دگرستی به مردمی و به فضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر.
|| منقلب . دگرگون . دیگرگون . با شخصیت دیگر :
من دگرم یا دگر شده ست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم .
- دگر نمودن ؛ صورتی غیر از اول نمایان شدن . نوع دیگر جلوه کردن :
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب .
|| (ق ) برخلاف گذشته :
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند.
گفت ، حافظ! دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر ازمذهب این طایفه بازآمده ای .
|| (حرف ربط) و اما. (یادداشت مرحوم دهخدا). اما :
دگر آنکه گفتی ز کار سپاه
که در بومها برنشاندم براه .
دگر آنکه گفتی تو از خواسته
ز اسبان و از گنج آراسته .
|| (ص ) بیش . باقی . برجای مانده . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری .
|| (اِ) جزر دریا در طرف عصر، و یا مد آن در طرف عصر. (ناظم الاطباء).