دژم گردیدن
لغتنامه دهخدا
دژم گردیدن . [ دُ ژَ / دِ ژَ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) دژم گشتن . اندوهناک شدن . اندوهگین گشتن :
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند.
|| تیره گشتن . زنگ زده شدن :
زدودش [ آئینه را ] بدارو کزآن پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم .
|| خشمناک شدن :
وگر با تو گردد به چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم .
و رجوع به دژم گشتن شود.
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند.
|| تیره گشتن . زنگ زده شدن :
زدودش [ آئینه را ] بدارو کزآن پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم .
|| خشمناک شدن :
وگر با تو گردد به چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم .
و رجوع به دژم گشتن شود.