دژبان
لغتنامه دهخدا
دژبان . [ دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قلعه بان . کوتوال . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حاکم قلعه . (ناظم الاطباء). نگاهبان دژ. قلعه بیگی . دژدار :
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی چنان کت مراد و هواست .
مرا گفت شو سوی دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوشی مجوی .
شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر و انگشتری .
چو دژبان چنین گفتنیها شنید
همه مهر انگشتری را بدید.
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بر در به امید بار.
|| در اصطلاح امروز نظامی هریک از افراد سازمان دژبانی . رجوع به دژبانی شود.
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی چنان کت مراد و هواست .
مرا گفت شو سوی دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوشی مجوی .
شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر و انگشتری .
چو دژبان چنین گفتنیها شنید
همه مهر انگشتری را بدید.
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بر در به امید بار.
|| در اصطلاح امروز نظامی هریک از افراد سازمان دژبانی . رجوع به دژبانی شود.