دون
لغتنامه دهخدا
دون . (ع ص ) پست . فرود. مقابل عالی . مردم پست و فرومایه . ج ، دونان . (ناظم الاطباء). هر شخص یا چیز اخس و ادنی از حیث ارزش و منزلت . شخص فرومایه و پست . ج ، دونان . (از یادداشت مؤلف ) :
چرخ فلک هرگز پیدانکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
سیه کاسه و دون و پرخوار بود
شتروار دایم به نشخواربود.
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخچ .
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش پر از گوه و تنش پر کلخچ .
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
خروشی ز گردون دون برگذشت .
مأمون گویند همتی چو فلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون .
هرچند ترا عار است از کشتن آن دون
او را بکش و مزد برابر کن با عار.
از نفس تونیاید فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید از موضع زئیر.
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم .
خراسان جای دونان شد نگنجد
به یک خانه درون آزاده با دون .
درویش دون بود همه دونانند
اینها و برنهاده به تو دونی .
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون کشد
لیکن اندر چاه ماند دون گر او را دون کنی .
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون .
و دبیری آن است که مردم را از پایه ٔ دون به پایه ٔ بلند رساند. (نوروزنامه ).
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست .
حشرپاکان تن سرشته ز جان
صید گردون ناکس دون شد.
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلند بالا کرد.
و قوی تر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است . (کلیله و دمنه ). دون و سفله بیشتر یافته شود. (کلیله و دمنه ).
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست .
چشم بتان است که گردون دون
با سرچوب آورد از گل برون .
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم .
خصم تو گر نیست دون هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گداز.
از دیده جام جام بیارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری .
رفیق دون چه اندیشد به عیسی
زریر بد چه آموزد به دارا.
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
بسوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز.
کمر بسته بدین کار است گردون .
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین را همت دون آمدن .
پس تبرزین مسخ کردی چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود.
گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان ).
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده .
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی .
چون به دنیای دون فرود آمد
به عسل در بماند پای مگس .
هر دل که به عاشقی زبون نیست
دست خوش روزگار دون نیست .
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمی ارزد.
- امثال :
گردون بجز موافقت دون نمی کند .
مردمان سوی مردمی یازند
میل دونان بسوی دون باشد.
هرگز بهتری ناید ز دونان . (از تاج المآثر).
بهر دونان منت دونان چرا؟
(امثال و حکم دهخدا).
رغم مشتی کند وبی حمیت چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند.
- دون صفت ؛ پست فطرت .بی شخصیت : لشکری از دون صفتان بی ایمان به خیال نهب و غارت ... به جانب اردبیل در حرکت آمد. (حبیب السیر ج 3 ص 323).
- دون کردن ؛پست و بی ارزش نمودن .
- دون همت ؛ فرومایه و سفله و ناسپاس . (ناظم الاطباء). خسیس و کم همت . (آنندراج ). ذوالبجل . قصیرالهمة. (یادداشت مؤلف ). ژکور. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) :
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است .
ای کرده ترا گردون دون همت و بی دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی .
سگ دون همت استخوان جوید
بچه ٔ شیر مغز جان جوید.
وانکه دون همت است همچون سگ
هست چون سگ نه بهر نان در تک .
و اگر دون همتی چنین سعی به سبب حطام دنیا باطل گرداند همچنان باشد که مردی یک خانه عود داشت ... (کلیله و دمنه ).
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانندبی مغز و پوست .
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
بدبخت دون همت که آیت «و رابعهم ...» گوئیا در شأن او آمده . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
فخری که از وسیلت دون همتی رسد
گر نام و ننگ داری از آن فخر عار دار.
طَبَع؛ دون همت گردیدن مرد. (منتهی الارب ).
- دون همتی ؛ صفت دون همت . طغومت . خساست . خست . دنائت .بجل . (یادداشت مؤلف ). پست خیالی و پست فطرتی و سفلگی و فرومایگی و ناسپاسی . (ناظم الاطباء). طغامة. طغومة. (منتهی الارب ) :
بر پی دو نان شوی از پی دون همتی
باز مرادم کنی از سر تردامنی .
- گردون (یا چرخ یا روزگار یا دنیای ) دون ؛ جهان پست و بی ارزش و فرومایه . روزگار پست : ... مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون دون . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- مردم دون ؛ مردم پست فطرت وفرومایه . (ناظم الاطباء).
|| زیر. پایین . ادنی از حیث رتبت ؛ کارمند دون اشل . این شغل دون رتبه ٔ اوست . (یادداشت مؤلف ).
- دون پایه ؛ که پایه ٔ اداری ندارد. که در درجه ٔ پایین قرار دارد. که رتبه ٔ پست دارد؛ کارمند دون پایه . مأمور دون پایه . (از یادداشت مؤلف ).
- بدون ِ ؛ بی . بلا. بانبودن . (یادداشت مؤلف ) :
گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز تیشه زنی از شبان .
چرخ فلک هرگز پیدانکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
سیه کاسه و دون و پرخوار بود
شتروار دایم به نشخواربود.
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخچ .
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش پر از گوه و تنش پر کلخچ .
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
خروشی ز گردون دون برگذشت .
مأمون گویند همتی چو فلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون .
هرچند ترا عار است از کشتن آن دون
او را بکش و مزد برابر کن با عار.
از نفس تونیاید فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید از موضع زئیر.
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم .
خراسان جای دونان شد نگنجد
به یک خانه درون آزاده با دون .
درویش دون بود همه دونانند
اینها و برنهاده به تو دونی .
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون کشد
لیکن اندر چاه ماند دون گر او را دون کنی .
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون .
و دبیری آن است که مردم را از پایه ٔ دون به پایه ٔ بلند رساند. (نوروزنامه ).
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست .
حشرپاکان تن سرشته ز جان
صید گردون ناکس دون شد.
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلند بالا کرد.
و قوی تر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است . (کلیله و دمنه ). دون و سفله بیشتر یافته شود. (کلیله و دمنه ).
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست .
چشم بتان است که گردون دون
با سرچوب آورد از گل برون .
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم .
خصم تو گر نیست دون هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گداز.
از دیده جام جام بیارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری .
رفیق دون چه اندیشد به عیسی
زریر بد چه آموزد به دارا.
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
بسوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز.
کمر بسته بدین کار است گردون .
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین را همت دون آمدن .
پس تبرزین مسخ کردی چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود.
گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان ).
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده .
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی .
چون به دنیای دون فرود آمد
به عسل در بماند پای مگس .
هر دل که به عاشقی زبون نیست
دست خوش روزگار دون نیست .
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمی ارزد.
- امثال :
گردون بجز موافقت دون نمی کند .
مردمان سوی مردمی یازند
میل دونان بسوی دون باشد.
هرگز بهتری ناید ز دونان . (از تاج المآثر).
بهر دونان منت دونان چرا؟
(امثال و حکم دهخدا).
رغم مشتی کند وبی حمیت چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند.
- دون صفت ؛ پست فطرت .بی شخصیت : لشکری از دون صفتان بی ایمان به خیال نهب و غارت ... به جانب اردبیل در حرکت آمد. (حبیب السیر ج 3 ص 323).
- دون کردن ؛پست و بی ارزش نمودن .
- دون همت ؛ فرومایه و سفله و ناسپاس . (ناظم الاطباء). خسیس و کم همت . (آنندراج ). ذوالبجل . قصیرالهمة. (یادداشت مؤلف ). ژکور. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) :
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است .
ای کرده ترا گردون دون همت و بی دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی .
سگ دون همت استخوان جوید
بچه ٔ شیر مغز جان جوید.
وانکه دون همت است همچون سگ
هست چون سگ نه بهر نان در تک .
و اگر دون همتی چنین سعی به سبب حطام دنیا باطل گرداند همچنان باشد که مردی یک خانه عود داشت ... (کلیله و دمنه ).
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانندبی مغز و پوست .
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
بدبخت دون همت که آیت «و رابعهم ...» گوئیا در شأن او آمده . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
فخری که از وسیلت دون همتی رسد
گر نام و ننگ داری از آن فخر عار دار.
طَبَع؛ دون همت گردیدن مرد. (منتهی الارب ).
- دون همتی ؛ صفت دون همت . طغومت . خساست . خست . دنائت .بجل . (یادداشت مؤلف ). پست خیالی و پست فطرتی و سفلگی و فرومایگی و ناسپاسی . (ناظم الاطباء). طغامة. طغومة. (منتهی الارب ) :
بر پی دو نان شوی از پی دون همتی
باز مرادم کنی از سر تردامنی .
- گردون (یا چرخ یا روزگار یا دنیای ) دون ؛ جهان پست و بی ارزش و فرومایه . روزگار پست : ... مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون دون . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- مردم دون ؛ مردم پست فطرت وفرومایه . (ناظم الاطباء).
|| زیر. پایین . ادنی از حیث رتبت ؛ کارمند دون اشل . این شغل دون رتبه ٔ اوست . (یادداشت مؤلف ).
- دون پایه ؛ که پایه ٔ اداری ندارد. که در درجه ٔ پایین قرار دارد. که رتبه ٔ پست دارد؛ کارمند دون پایه . مأمور دون پایه . (از یادداشت مؤلف ).
- بدون ِ ؛ بی . بلا. بانبودن . (یادداشت مؤلف ) :
گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز تیشه زنی از شبان .