دولاب
لغتنامه دهخدا
دولاب . (اِ مرکب ) چرخی که با آن جهت آبیاری کردن زراعت از چاه آب کشند. خربلة. چرخاب . (ناظم الاطباء). دلوآب .(شرفنامه ٔ منیری ). عجله . چرخ . بکره . چرخ آب کشی . چرخ چاه . (یادداشت مؤلف ). چرخ آب . (لغت محلی شوشتر). منجنین . منجنون . جنجون . منجور. عِجلَة. عَجَلَة. دالیة. ناعورة. ساقیة. سانیة. (منتهی الارب ) : وبیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست . (حدود العالم ).
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب .
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
آب ریزد بر زمین تا می بروید زو شجر.
هر زمان برکشد به بانگ بلند
زین سیه چاه ژرف این دولاب .
همیشه تا شود اندر سه وقت هر سالی
فلک به گشت رحا و حمایل دولاب .
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب .
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب .
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا و گه مینا.
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه ها شسته
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی .
از داده ٔ دهر است همه زاده ٔ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب .
دل خاقانی دولاب روان را ماند
که ز یک سو بستاند به دگر سو بدهد.
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.
چو دولاب کو شربت تر دهد
از این سر ستاند بدان سر دهد.
چند بینی گردش دولاب را
سر برون کن هم ببین میراب را.
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار.
- اشتر دولاب ؛ شتری که گرداندن دولاب چرخ بعهده دارد :
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.
- به دولاب گردیدن ؛ دولاب گردانی . به مال دیگران بازی کردن از بی دستگاهی . گویند مدار فلانی به دولاب می گردد. و همچنین دکان فلانی به دولاب می گردد. (از آنندراج ) :
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد.
- دولاب به بازاری ؛ کنایه از جمعیت مردم که هرچند کس با هم به کنجی در هم بر هم حرف زنند. (لغت محلی شوشتر).
- || مجالس بی نظم و نسق و مجلس زنان را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- دولاب وار ؛ مانند دولاب گردان . چون چرخ آبکشی :
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب .
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار.
و رجوع به ماده ٔ دولاب گردانی شود. || چرخ . || آنچه در سیر ودور باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا). || چرخی که جولاهکان بکار می برند.(لغت محلی شوشتر). || کنایه از آسمان است . (یادداشت مؤلف ) :
کار من گفتار خوب و رای و علم و طاعت است
کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر.
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بی دیوار و بی لاد.
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب .
- بر شده دولاب ؛ کنایه است از آسمان :
ای سروبن از گشتن این بر شده دولاب
خیمده و بی پاو چو فرسوده دوالی .
- دولاب پیروزه ؛ کنایه از آسمان و فلک است :
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب وخور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد.
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود.
- دولاب کبود ؛ کنایه است از آسمان . (یادداشت مؤلف ) :
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود.
- دولاب مینا ؛ کنایه از آسمان است . (برهان ) (آنندراج ). کنایه از فلک باشد. و آن را دیر مینانیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
آن آتشین کاسه نگر دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه بر و آهنگ دریا داشته .
- گردنده دولاب ؛ کنایه از آسمان و چرخ است :
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب .
|| مخزن و گنجینه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء) (برهان ). قفسه . اشکاف . گنجه . کمد. قفصه . دولابچه . اشکاب . (یادداشت مؤلف ). مخزن و گنجینه ٔ کوچک را نیز دولاب و دولابچه گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). || نام در کوچک که به باغی دیگر روند. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی .
|| یک نوع منجنیق که در صومعه ها و بیمارستانها جهت حمل لوازم به درون نصب می کنند. (ناظم الاطباء). || مجموع بنا و جای آسیا و آسیا. (یادداشت مؤلف ). || طبل و دهل . || خندق . || مرض دیابیطوس . (ناظم الاطباء). دیابیطس . زلق کلیه . دولابیه . مرض قند. بیماری قند. زلق الکلیة. دواره .ذیابیطس . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دیابیطس شود. || عمارت پیچ و خم دار. || سلوک سخت . || نیرنگ و شعبده و فریب و تزویر. (ناظم الاطباء). نیرنگ . تزویر. (یادداشت مؤلف ). || پریشانحالی که از یکی قرض گرفتن و به دیگر قرض خواه دادن باشد. (از غیاث ). || سودا و معامله و داد و ستد به افراط را نیز گفته اند و منسوب به آن را دولایی گویند. (برهان ). رجوع به دولابی و دولاب باز شود.
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب .
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
آب ریزد بر زمین تا می بروید زو شجر.
هر زمان برکشد به بانگ بلند
زین سیه چاه ژرف این دولاب .
همیشه تا شود اندر سه وقت هر سالی
فلک به گشت رحا و حمایل دولاب .
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب .
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب .
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا و گه مینا.
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه ها شسته
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی .
از داده ٔ دهر است همه زاده ٔ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب .
دل خاقانی دولاب روان را ماند
که ز یک سو بستاند به دگر سو بدهد.
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.
چو دولاب کو شربت تر دهد
از این سر ستاند بدان سر دهد.
چند بینی گردش دولاب را
سر برون کن هم ببین میراب را.
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار.
- اشتر دولاب ؛ شتری که گرداندن دولاب چرخ بعهده دارد :
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.
- به دولاب گردیدن ؛ دولاب گردانی . به مال دیگران بازی کردن از بی دستگاهی . گویند مدار فلانی به دولاب می گردد. و همچنین دکان فلانی به دولاب می گردد. (از آنندراج ) :
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد.
- دولاب به بازاری ؛ کنایه از جمعیت مردم که هرچند کس با هم به کنجی در هم بر هم حرف زنند. (لغت محلی شوشتر).
- || مجالس بی نظم و نسق و مجلس زنان را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- دولاب وار ؛ مانند دولاب گردان . چون چرخ آبکشی :
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب .
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار.
و رجوع به ماده ٔ دولاب گردانی شود. || چرخ . || آنچه در سیر ودور باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا). || چرخی که جولاهکان بکار می برند.(لغت محلی شوشتر). || کنایه از آسمان است . (یادداشت مؤلف ) :
کار من گفتار خوب و رای و علم و طاعت است
کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر.
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بی دیوار و بی لاد.
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب .
- بر شده دولاب ؛ کنایه است از آسمان :
ای سروبن از گشتن این بر شده دولاب
خیمده و بی پاو چو فرسوده دوالی .
- دولاب پیروزه ؛ کنایه از آسمان و فلک است :
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب وخور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد.
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود.
- دولاب کبود ؛ کنایه است از آسمان . (یادداشت مؤلف ) :
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود.
- دولاب مینا ؛ کنایه از آسمان است . (برهان ) (آنندراج ). کنایه از فلک باشد. و آن را دیر مینانیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
آن آتشین کاسه نگر دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه بر و آهنگ دریا داشته .
- گردنده دولاب ؛ کنایه از آسمان و چرخ است :
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب .
|| مخزن و گنجینه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء) (برهان ). قفسه . اشکاف . گنجه . کمد. قفصه . دولابچه . اشکاب . (یادداشت مؤلف ). مخزن و گنجینه ٔ کوچک را نیز دولاب و دولابچه گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). || نام در کوچک که به باغی دیگر روند. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی .
|| یک نوع منجنیق که در صومعه ها و بیمارستانها جهت حمل لوازم به درون نصب می کنند. (ناظم الاطباء). || مجموع بنا و جای آسیا و آسیا. (یادداشت مؤلف ). || طبل و دهل . || خندق . || مرض دیابیطوس . (ناظم الاطباء). دیابیطس . زلق کلیه . دولابیه . مرض قند. بیماری قند. زلق الکلیة. دواره .ذیابیطس . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دیابیطس شود. || عمارت پیچ و خم دار. || سلوک سخت . || نیرنگ و شعبده و فریب و تزویر. (ناظم الاطباء). نیرنگ . تزویر. (یادداشت مؤلف ). || پریشانحالی که از یکی قرض گرفتن و به دیگر قرض خواه دادن باشد. (از غیاث ). || سودا و معامله و داد و ستد به افراط را نیز گفته اند و منسوب به آن را دولایی گویند. (برهان ). رجوع به دولابی و دولاب باز شود.