دوش
لغتنامه دهخدا
دوش . (اِ) شانه . کول و شانه و کتف . آن جزء از بدن که بواسطه ٔ وی در انسان بازوها و در چارپایان دستها به تنه متصل می گردند. (ناظم الاطباء). فراز بندگاه که آن را سفت و کفت نیز گویند و به تازیش کتف نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). کتف . (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). کَتِف . کفت . سفت . هویه . کت . شانه . (یادداشت مؤلف ). منکب . (ترجمان القرآن ): زبرة. کَتَد. کَتِد. نَضی . عاتق . مطنب . شاعب . ضوبان ؛ دوش شتر. اهداء؛ دوش که اعلایش آماسیده و فروهشته باشد. (منتهی الارب ) :
برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ٔ دوسیار.
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن .
جوان همچنان خسته بازو و دوش
همی راند اسب و همی زد خروش .
برون آمدند از سر دوش اوی
سر خویش کردند در گوش اوی .
به یک زخم ده سرفکندی ز دوش
به نعره بکندی دل شیر زوش .
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش .
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال .
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم .
گرهمی اندر دین رغبت کنی
دور کن از دوش جهان پوستین .
سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من [ گرگان ] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مر ترا هست کنون نقش فتوت بردل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش .
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کآب خوردش ز خاکدان برخاست .
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
اقبال نهاده برفلک زین
چون غاشیه ات گرفته بر دوش .
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش .
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش .
سینه ای فارغ از گریوه ٔ دوش
گردنی ایمن از کناره ٔ گوش .
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش .
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش .
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا برو دوش بود.
دوش بردوش فلک می زنم امروزکه دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند.
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.
- اژدهادوش ؛ که در شانه اژدها دارد.
- || کنایه از ضحاک . (یادداشت مؤلف ).
- بر دوش کردن ؛ بر دوش انداختن . روی دوش قرار دادن . بر کتف نهادن :
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی .
نه هرکه طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب گبر مدهوش کند.
- به دوش بردن ؛ روی دوش بردن . کسی را روی شانه حمل کردن . بر کتف سار نهادن و حمل کردن :
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد.
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش .
- به دوش درآوردن ؛ روی دوش گرفتن . برشانه نهادن . بر کتف گرفتن :
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش .
- خانه به دوش (یا بردوش ) ؛ که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. مجرد. درویش :
از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم .
- روی دوش کسی سوار شدن ؛ کنایه است از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف ).
- ماردوش ؛ اژدهادوش . که مار بر دوش دارد.
- || ضحاک . (از یادداشت مؤلف ).
- همدوش ؛ دوشادوش . دوش بدوش . همردیف . همراه . در یک صف و رسته و رده . برابر.
|| مواجه . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی ).صفت کبریایی حق . (از فرهنک مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). || قسمی از لاک که با آن محکم می کنند دسته ٔ کارد را. || لحیم فلزات . (ناظم الاطباء). || گوشه ٔ دیوار. (از آنندراج ). || کودک . || (ص ) احمق . (ناظم الاطباء).
برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ٔ دوسیار.
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن .
جوان همچنان خسته بازو و دوش
همی راند اسب و همی زد خروش .
برون آمدند از سر دوش اوی
سر خویش کردند در گوش اوی .
به یک زخم ده سرفکندی ز دوش
به نعره بکندی دل شیر زوش .
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش .
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال .
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم .
گرهمی اندر دین رغبت کنی
دور کن از دوش جهان پوستین .
سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من [ گرگان ] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مر ترا هست کنون نقش فتوت بردل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش .
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کآب خوردش ز خاکدان برخاست .
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
اقبال نهاده برفلک زین
چون غاشیه ات گرفته بر دوش .
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش .
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش .
سینه ای فارغ از گریوه ٔ دوش
گردنی ایمن از کناره ٔ گوش .
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش .
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش .
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا برو دوش بود.
دوش بردوش فلک می زنم امروزکه دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند.
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.
- اژدهادوش ؛ که در شانه اژدها دارد.
- || کنایه از ضحاک . (یادداشت مؤلف ).
- بر دوش کردن ؛ بر دوش انداختن . روی دوش قرار دادن . بر کتف نهادن :
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی .
نه هرکه طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب گبر مدهوش کند.
- به دوش بردن ؛ روی دوش بردن . کسی را روی شانه حمل کردن . بر کتف سار نهادن و حمل کردن :
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد.
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش .
- به دوش درآوردن ؛ روی دوش گرفتن . برشانه نهادن . بر کتف گرفتن :
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش .
- خانه به دوش (یا بردوش ) ؛ که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. مجرد. درویش :
از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم .
- روی دوش کسی سوار شدن ؛ کنایه است از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف ).
- ماردوش ؛ اژدهادوش . که مار بر دوش دارد.
- || ضحاک . (از یادداشت مؤلف ).
- همدوش ؛ دوشادوش . دوش بدوش . همردیف . همراه . در یک صف و رسته و رده . برابر.
|| مواجه . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی ).صفت کبریایی حق . (از فرهنک مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). || قسمی از لاک که با آن محکم می کنند دسته ٔ کارد را. || لحیم فلزات . (ناظم الاطباء). || گوشه ٔ دیوار. (از آنندراج ). || کودک . || (ص ) احمق . (ناظم الاطباء).