دوستی کردن
لغتنامه دهخدا
دوستی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دوستی پیوستن . مودت و محبت داشتن . عهد مودت بستن . (ناظم الاطباء). به راه دوستی و علاقه و محبت رفتن با کسی . دوستدار شدن . مهر ورزیدن . دوست شدن . مناسمة. مناسمت . (یادداشت مؤلف ): مخالة؛ دوستی کردن با کسی . خِلال . خَلال ؛ دوستی کردن با کسی . مساجرة؛ با همدیگر دوستی کردن . (منتهی الارب ) :
تو با چرخ گردون مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی .
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاک رای .
دیو و پری در آن زمان آشکارا بودند و با آدمی جنگ و دوستی می کردند. (قصص الانبیاء ص 35).
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو از زبان انداخت .
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی شود با تو نشسته کاین منم .
چو دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که یار بازپسین دشمنی است جمله ربای .
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخوردپیل .
با کاینات کرده ام آن دوستی که یار
در هر دلی که جلوه کند در دل من است .
هر کسی را چنانکه هست بدان
پس بدان قدر دوستی می کن .
|| زفاف نمودن . (ناظم الاطباء).
تو با چرخ گردون مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی .
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاک رای .
دیو و پری در آن زمان آشکارا بودند و با آدمی جنگ و دوستی می کردند. (قصص الانبیاء ص 35).
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو از زبان انداخت .
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی شود با تو نشسته کاین منم .
چو دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که یار بازپسین دشمنی است جمله ربای .
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخوردپیل .
با کاینات کرده ام آن دوستی که یار
در هر دلی که جلوه کند در دل من است .
هر کسی را چنانکه هست بدان
پس بدان قدر دوستی می کن .
|| زفاف نمودن . (ناظم الاطباء).