دوستدار
لغتنامه دهخدا
دوستدار. (نف مرکب ) دوستار. (ناظم الاطباء). محب و یکرنگ و یکدل و خواهان محبت و یکدلی . (از آنندراج ). محب . دوست دارنده . خیرخواه . خواستار. خواهان . ومق . ودود. رفیق شفیق :
همه بودت ای نامور شهریار
همه مهتران مرترا دوستدار.
نماندش از ایران کسی دوستدار
شکست اندرآمد بدان روزگار.
جهانی به بخت تو آباد باد
دل دوستداران تو شاد باد.
از این سو همه دوستدار تو اند
همه بنده در کار و بار تو اند.
تو دانی که من دوستدار تو ام
به هر نیک و بد ویژه یار تو ام .
دوستداران را زو قسم نعیم است نعیم
بدسگالان را زو بهره سنان است سنان .
مرا گر چو تو دوستداری بباید
ترا نیز همچون منی کم نیاید.
گر دوستدار مایی ای ترک خوب چهره
زین بیش کرد باید ما رات دوستداری .
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست .
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم .
بوالعلاء گفت : خواجه را مقرر است که من دوستدار قدیم اویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). من وفا خواهم کرد به همه ٔ آنچه بیعت به آن تعلق گرفته است و بر آنکه از مددکاری آن صاحب اخلاصم و دوستدارم اهل آن را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه ٔ دشمن زشتکار.
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا.
جمشید دراول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود و جهانیان او را دوستدار بودند. (نوروزنامه ).
ز بعد تو به در آیم به خدمت علما
بدانکه از دل و جان دوستدار ایشانم .
سوزنی را که دوستدار تواست
سخن مدح تو پرآب آید.
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهرشهر اوست .
مکن کآشوب زلفم سر برآورد
برای دوستداران در برآورد.
یاریگر او شدند یارانش
گشتند مطیع دوستدارانش .
چو شبدیز من جست ازین تندرود
ز من باد بر دوستداران درود.
پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روز سختی دشمن زورآوراست .
پراکنده خاطر شد و دردناک
یکی گفتش از دوستداران چه باک .
فراق دوستداران باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران .
فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت .
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران .
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم .
درویشی بود از جمله ٔ دوستداران حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه . (انیس الطالبین ص 118). رجوع به دوست و دوستار شود.
- دوستداران اجتهاد ؛ نام فرقه ٔ مذهبی که یحیی نحوی معروف به محب الاجتهاد از مدرسان بزرگ مدرسه ٔ اسکندریه و دانشمندان نامی قرن پنجم و ششم هجری قمری بدان جماعت منسوب است . (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 6).
- دوستدار شدن ؛ دوست گشتن . خیرخواه گشتن . رفیق و یار شدن :
اگر خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار.
|| (ن مف مرکب ) آنکه یاآنچه او را دوست دارند. محبوب . (یادداشت مؤلف ) :
بپرسم که این دوستدار تو چیست
بد است ار پرستنده ٔ ایزدی است .
که او ویژه پروردگار من است
جهاندیده و دوستدار من است .
همه بودت ای نامور شهریار
همه مهتران مرترا دوستدار.
نماندش از ایران کسی دوستدار
شکست اندرآمد بدان روزگار.
جهانی به بخت تو آباد باد
دل دوستداران تو شاد باد.
از این سو همه دوستدار تو اند
همه بنده در کار و بار تو اند.
تو دانی که من دوستدار تو ام
به هر نیک و بد ویژه یار تو ام .
دوستداران را زو قسم نعیم است نعیم
بدسگالان را زو بهره سنان است سنان .
مرا گر چو تو دوستداری بباید
ترا نیز همچون منی کم نیاید.
گر دوستدار مایی ای ترک خوب چهره
زین بیش کرد باید ما رات دوستداری .
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست .
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم .
بوالعلاء گفت : خواجه را مقرر است که من دوستدار قدیم اویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). من وفا خواهم کرد به همه ٔ آنچه بیعت به آن تعلق گرفته است و بر آنکه از مددکاری آن صاحب اخلاصم و دوستدارم اهل آن را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه ٔ دشمن زشتکار.
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا.
جمشید دراول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود و جهانیان او را دوستدار بودند. (نوروزنامه ).
ز بعد تو به در آیم به خدمت علما
بدانکه از دل و جان دوستدار ایشانم .
سوزنی را که دوستدار تواست
سخن مدح تو پرآب آید.
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهرشهر اوست .
مکن کآشوب زلفم سر برآورد
برای دوستداران در برآورد.
یاریگر او شدند یارانش
گشتند مطیع دوستدارانش .
چو شبدیز من جست ازین تندرود
ز من باد بر دوستداران درود.
پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روز سختی دشمن زورآوراست .
پراکنده خاطر شد و دردناک
یکی گفتش از دوستداران چه باک .
فراق دوستداران باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران .
فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت .
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران .
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم .
درویشی بود از جمله ٔ دوستداران حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه . (انیس الطالبین ص 118). رجوع به دوست و دوستار شود.
- دوستداران اجتهاد ؛ نام فرقه ٔ مذهبی که یحیی نحوی معروف به محب الاجتهاد از مدرسان بزرگ مدرسه ٔ اسکندریه و دانشمندان نامی قرن پنجم و ششم هجری قمری بدان جماعت منسوب است . (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 6).
- دوستدار شدن ؛ دوست گشتن . خیرخواه گشتن . رفیق و یار شدن :
اگر خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار.
|| (ن مف مرکب ) آنکه یاآنچه او را دوست دارند. محبوب . (یادداشت مؤلف ) :
بپرسم که این دوستدار تو چیست
بد است ار پرستنده ٔ ایزدی است .
که او ویژه پروردگار من است
جهاندیده و دوستدار من است .