دوست شدن
لغتنامه دهخدا
دوست شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) رفیق شدن . یار گشتن . همدل شدن . مهربان شدن با کسی . (از یادداشت مؤلف ). ولایة. (تاج المصادر بیهقی ) :
بنشاند آب آذرش بگریزد آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شددشمن شود آن دیگرش .
به فعل و عوان گرچه شود دوست به آخر
هم برتو بکار آرد یک روز عوانیش .
- امثال :
غریب دوست نشود . مقامات حمیدی (از امثال و حکم ).
بنشاند آب آذرش بگریزد آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شددشمن شود آن دیگرش .
به فعل و عوان گرچه شود دوست به آخر
هم برتو بکار آرد یک روز عوانیش .
- امثال :
غریب دوست نشود . مقامات حمیدی (از امثال و حکم ).