دورنگ
لغتنامه دهخدا
دورنگ . [ دُ رَ ] (ص مرکب ) رنگی همراه رنگ دیگر. دارای دولون . ابلق . (ناظم الاطباء). که یک رنگ نیست . خلنگ . (از برهان ). شریجان . (منتهی الارب ) :
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران .
همان جایگه دید مرد دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ .
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هرچه دورنگ است شکیبا بینند .
خبر دارد که روز و شب دورنگ است
نوالش گه شکر، گاهی شرنگ است .
برآمیختم لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ .
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگ است بر دوش تو.
لیکن چه کنم هوا دورنگ است
کاندیشه فراخ و سینه تنگ است .
|| هر چیز دور. (ناظم الاطباء). || کنایه است از منافق و ریاکار و غدار و حیله باز و مذبذب . (از ناظم الاطباء). کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج ). منافق . (غیاث ) :
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان نبینم .
جهاندار گفت این گراینده گوی
دورنگ است یک رنگی از وی مجوی .
مگر با من این بی محاباپلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دورنگ .
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود وآخر دورنگ است .
- دهر یا عالم یا جهان یا سرای دورنگ ؛ کنایه است از عالم و روزگار ریاکار :
مدار امید ز دهر دورنگ یکرنگی
که در طویله ٔ او با شبه ست مروارید.
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
کیمیاکاری جهان دورنگ
نعل آتش نهفته در دل سنگ .
|| کنایه از روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازعالم توان گفت به واسطه ٔ شب و روز مختلف . (آنندراج ).
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران .
همان جایگه دید مرد دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ .
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هرچه دورنگ است شکیبا بینند .
خبر دارد که روز و شب دورنگ است
نوالش گه شکر، گاهی شرنگ است .
برآمیختم لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ .
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگ است بر دوش تو.
لیکن چه کنم هوا دورنگ است
کاندیشه فراخ و سینه تنگ است .
|| هر چیز دور. (ناظم الاطباء). || کنایه است از منافق و ریاکار و غدار و حیله باز و مذبذب . (از ناظم الاطباء). کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج ). منافق . (غیاث ) :
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان نبینم .
جهاندار گفت این گراینده گوی
دورنگ است یک رنگی از وی مجوی .
مگر با من این بی محاباپلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دورنگ .
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود وآخر دورنگ است .
- دهر یا عالم یا جهان یا سرای دورنگ ؛ کنایه است از عالم و روزگار ریاکار :
مدار امید ز دهر دورنگ یکرنگی
که در طویله ٔ او با شبه ست مروارید.
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
کیمیاکاری جهان دورنگ
نعل آتش نهفته در دل سنگ .
|| کنایه از روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازعالم توان گفت به واسطه ٔ شب و روز مختلف . (آنندراج ).