دور افکندن
لغتنامه دهخدا
دور افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دور انداختن . به جانب خارج افکندن . (ناظم الاطباء): اطراح ؛بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف ). مطاولة. (منتهی الارب ) :
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است .
زشت بار است ای برادر بار آز
دوربفکن بار آز از پشت و یال .
|| راندن . دور کردن . از خود دور ساختن . (از یادداشت مؤلف ) :
گرم دور افکنی دربوسم از دور
وگر بنوازیم نور علی نور.
|| به فاصله ٔ بسیار پرتاب کردن و انداختن .
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است .
زشت بار است ای برادر بار آز
دوربفکن بار آز از پشت و یال .
|| راندن . دور کردن . از خود دور ساختن . (از یادداشت مؤلف ) :
گرم دور افکنی دربوسم از دور
وگر بنوازیم نور علی نور.
|| به فاصله ٔ بسیار پرتاب کردن و انداختن .