دور افتادن
لغتنامه دهخدا
دور افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) فاصله گزیدن . جدا شدن . || جداماندن . دور ماندن . (یادداشت مؤلف ). فاصله پیدا کردن :
که مرد دلیر است و بادستگاه
مبادا که دور افتی از تاج و گاه .
به هرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران .
به چشم نیک نگه کرده ام ترا همه عمر
چرا چو چشمم افتاده ام ز روی تو دور.
- دور افتادن از مقصود یا مطلب ؛ بحث اصلی را کنار گذاشتن و به حاشیه پرداختن . خارج از موضوع بحث کردن . کنایه از بیراهه رفتن و گمراه شدن است در بحث و یا امری و درک نکردن حقیقت آن . (از یادداشت مؤلف ). از اصل به فرع کشانیده شدن .
که مرد دلیر است و بادستگاه
مبادا که دور افتی از تاج و گاه .
به هرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران .
به چشم نیک نگه کرده ام ترا همه عمر
چرا چو چشمم افتاده ام ز روی تو دور.
- دور افتادن از مقصود یا مطلب ؛ بحث اصلی را کنار گذاشتن و به حاشیه پرداختن . خارج از موضوع بحث کردن . کنایه از بیراهه رفتن و گمراه شدن است در بحث و یا امری و درک نکردن حقیقت آن . (از یادداشت مؤلف ). از اصل به فرع کشانیده شدن .