دوام
لغتنامه دهخدا
دوام . [ دَ ] (ع اِمص ) پایداری . ثبات . پایندگی . پیوستگی . (یادداشت مؤلف ). همیشگی . (آنندراج ) (السامی فی الاسامی ) (دهار) :
این کمال ملک او جوید به سعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار.
وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند دوام .
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وام دار ترا کی رسد دوام .
بقاء ذات تو به دوام تناسل ما متعلق است . (کلیله و دمنه ). و رهینه ٔ دوام ملک در ضمن آن بدست آید. (کلیله و دمنه ). و دوام فواید آن هر چه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه ). بقاء کافه ٔ وحوش به دوام عمر ملک بسته است . (کلیله و دمنه ).
چو آب و روغن از هم جداست خصم و حیات
چو شیر و می بهم آمیخته ست ملک و دوام .
فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد.
یا رب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بد خواه را جزا دهد و نیکخواه را.
دوام عیش و تنعم نه شیوه ٔ عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی .
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ٔ عالم دوام ما.
- بادوام (درتداول عامه ) ؛ که دیر کهنه و فرسوده و پاره شود. (یادداشت مؤلف ). مقابل بی دوام . صفتی برای اشیاء، خاصه پارچه را که دیر فرسوده شود.
- بدوام ؛ همیشه و دایم . بالاتصال . متصلاً. لاینقطع :
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هرکه می خورد بدوام .
- بردوام ؛همیشه و پایدار و پاینده . پیوسته . دایم . بی انقطاع :
کس را ز تو هیچ حاصلی نیست
جز نیستیی که بردوام است .
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بردوام .
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که تو بردوام داری .
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام .
ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی توشاید که بردوام کنند.
گر تو ما را دوست داری بردوام .
- بی دوام ؛ بی ثبات . ناپایدار. که ثبات و پایداری نداشته باشد :
درحسن بی نظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی .
- || بی استقامت . کفش و جامه و جز آن که زود فرسوده و کهنه شود.
- دوام آوردن ؛پاییدن . پایدار شدن . استقامت ورزیدن . (یادداشت مؤلف ). مقاومت و پایداری کردن .
- دوام و بقا ؛ دوام و ثبات . پایداری و پایندگی . (یادداشت مؤلف ).
- دوام و ثبات ؛ دوام و بقا. پایداری . پایندگی و پیوستگی . (یادداشت مؤلف ).
این کمال ملک او جوید به سعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار.
وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند دوام .
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وام دار ترا کی رسد دوام .
بقاء ذات تو به دوام تناسل ما متعلق است . (کلیله و دمنه ). و رهینه ٔ دوام ملک در ضمن آن بدست آید. (کلیله و دمنه ). و دوام فواید آن هر چه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه ). بقاء کافه ٔ وحوش به دوام عمر ملک بسته است . (کلیله و دمنه ).
چو آب و روغن از هم جداست خصم و حیات
چو شیر و می بهم آمیخته ست ملک و دوام .
فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد.
یا رب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بد خواه را جزا دهد و نیکخواه را.
دوام عیش و تنعم نه شیوه ٔ عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی .
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ٔ عالم دوام ما.
- بادوام (درتداول عامه ) ؛ که دیر کهنه و فرسوده و پاره شود. (یادداشت مؤلف ). مقابل بی دوام . صفتی برای اشیاء، خاصه پارچه را که دیر فرسوده شود.
- بدوام ؛ همیشه و دایم . بالاتصال . متصلاً. لاینقطع :
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هرکه می خورد بدوام .
- بردوام ؛همیشه و پایدار و پاینده . پیوسته . دایم . بی انقطاع :
کس را ز تو هیچ حاصلی نیست
جز نیستیی که بردوام است .
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بردوام .
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که تو بردوام داری .
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام .
ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی توشاید که بردوام کنند.
گر تو ما را دوست داری بردوام .
- بی دوام ؛ بی ثبات . ناپایدار. که ثبات و پایداری نداشته باشد :
درحسن بی نظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی .
- || بی استقامت . کفش و جامه و جز آن که زود فرسوده و کهنه شود.
- دوام آوردن ؛پاییدن . پایدار شدن . استقامت ورزیدن . (یادداشت مؤلف ). مقاومت و پایداری کردن .
- دوام و بقا ؛ دوام و ثبات . پایداری و پایندگی . (یادداشت مؤلف ).
- دوام و ثبات ؛ دوام و بقا. پایداری . پایندگی و پیوستگی . (یادداشت مؤلف ).