دهقان
لغتنامه دهخدا
دهقان . [ دِ ] (معرب ، ص ، اِ) معرب و مأخوذ از دهگان فارسی (ده + گان ، پسوند نسبت ) منسوب به ده ، و آن در قدیم به ایرانی اصیل صاحب ملک و زمین اعم از ده نشین و شهرنشین اطلاق می شده است . تخته قاپو. مردم حضری . مقابل تازی و بری که بادیه نشین باشد. مقابل تازی . مقابل ترک . مقابل بیگانه . مقابل چادرنشین و بدوی . ایرانی . احتمال می رود که عربان ایرانیان را به سبب اشتغال به زراعت و زراعت نداشتن عربان دهقان می نامیده اند. ساکن در شهر یا روستا. فیروزآبادی در ماده ٔ تَنَاءَ می گوید تانی ٔ، دهقان و معنی تانی ٔ، مقیم و ملازم بلد است . (یادداشت مؤلف ). تانی ٔ. (منتهی الارب ). معرب دهگان است مرکب از ده به معنی قریه و گان که پسوند لیاقت و نسبت است . (از غیاث ) (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). دهگان ، در قدیم به معنی ملاک یا دارنده ٔ ده بوده است . چون مالکان ایرانی دهقان نامیده می شده اند در اسلام من باب اطلاق جزءبه کل همه ٔ ایرانیان را دهقان نامیده اند. (ذیل برهان چ معین ). ایرانی . (فرهنگ فارسی معین ) :
به خواری تنش را برآرم به دار
ز دهقان و تازی و رومی سوار.
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگرگزید و گرانسایگان .
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد.
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود.
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان .
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم .
هر کس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان .
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جمله ٔ همه شاهان تازی و دهقان .
پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوس پیش او اندر شدبنشست و متکلم سیستان او بوده بود گفت [ عمربن عبدالعزیز ] دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی . گفت [ رستم ] نادان مردمان اویست که ... گفت نیز گوی . باز دهقان [ یعنی رستم ] گفت ... (تاریخ سیستان ). و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت [ سرطان ] حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه ).
مأمون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان .
سواران تازنده را نیک بنگر
در این پهن میدان ز تازی و دهقان .
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندراین تازی چه گفته ست اندر آن دهقان .
جهان رادیده ای و آزمودی
شنیدی گفته ٔ تازی و دهقان .
|| رئیس اقلیم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) کسی را گویند که مقدم ناحیه ای از قراء باشد. (از الانساب سمعانی ). ملک . حاکم . امیر. فرمانروا. مهتر ناحیه و سرزمین . مرزبان . مرزدار. کنارنگ . (یادداشت مؤلف ). رئیس شهر یا ناحیه : و مهتران این ناحیت را [ ناحیت ایلاق را به ماوراءالنهر ] دهقان ایلاق خوانند و اندر قدیم دهقان این ناحیت از ملوک اطراف بودندی . (حدود العالم ). کوکیال ، لتلالغ، لولغ سه ده است آبادان [ از خلخ ] و با نعمت به براکو نهاده است و دهقان وی برادران بیغو [ نام ملوک خلخ است ] بودندی . و ملوک فرغانه اندر قدیم از ملوک اطراف بودندی و ایشان را دهقان خواندندی . (حدود العالم ). برسخان شهری است بر کران دریا [ در خلخ و مقصود از دریا اسکول است ] آبادان و با نعمت و دهقان او از خلخ است .(حدود العالم ). و از پس این سکیمشت [ به خراسان ] پادشایی است خرد اندر شکستگیها و کوهها آن را یون خوانند و دهقان او را باخ خوانند. (حدود العالم ).
به موبد چنین گفت دهقان سغد
که برناید از خایه ٔ باز جغد.
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه .
ربیع گفت از خرد چنین واجب کند که دهقان [ ایران بن رستم ... شاه سیستان ] می گوید. (تاریخ سیستان ص 81). نامه نوشتند از سلطان و این مقدمان [ سه رسول از ترکمانان ] را دهقان مخاطبه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 501). جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد، بر آن سان که اکنون امیر گویند و امیر سپاهسالار و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند، و دهقان ، رئیسان و خداوندان ضیاع و املاک را. (مجمل التواریخ و القصص ص 420).
جمال گوهر دهقان محمد صراف
که گوهری به از او نیست در جهان دیگر.
دهقان میرعمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون هما سایه ٔ دولت فکند.
ای ولی نعمت هر دانا دهقان غازی
که به میدان سخا مرکب احسان تازی .
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود به مسمار.
اما ایرانیان مخصوصاً کسانی که از خاندانهای اصیل دهقانان و شهرگانان و مرزبانان و اسواران عهد ساسانی بودند... باز می کوشیدند که ... رئیسی جهت خویش بیابند. (خاندان نوبختی ص 67). || رئیس ده . (منتهی الارب ). رئیس دهها. (ناظم الاطباء). رئیس قریه . (یادداشت مؤلف ). رئیس و خداوند ضیاع و املاک را خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). خداوند و صاحب ده :
چنین گفت گوینده دهقان چاچ
کز آن پس کسی را نبد تخت عاج .
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای .
رسیدند پویان به پرمایه ده
به ده در یکی مهربان بود مه
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند یکباره دم برزدند.
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش برکلاه .
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تژه .
همی خواهم من ای دهقان که امروز
بگیری خنجری مانند ساطور.
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش را و دو پس رزبان .
ابومسلم ... هرچه به خراسان اندر مهتران بودند از یمن و ربیعه و قضاة و ملوک و دهقان و مرزبان همه را بکشت به دعوت بنی عباس اندر. (مجمل التواریخ والقصص ).
دهقانان و توانگران از این ولایت بگریختند... از بهر آنکه دهقان بزرگ رئیس آن طایفه که از آنجا رفته بود وی را حمدک نام بود... آن مهتران و دهقانان به نزدیک پادشاه ترکان رفتند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 6). فرخی از سیستان بود... و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی ...فرخی قصه به دهقان برداشت ... که دهقان از آنجا که کرم اوست غله ٔ من سیصد کیل کند.. دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست . (چهارمقاله ٔ چ معین ص 58).
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
کعبه ٔ جان زان سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس میر و طبع دهقان دیده اند.
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی .
|| در برخی از ابیات مراد زرتشتی است . (از مزدیسنا و ادب فارسی ذیل ص 378) :
ندانی که دهقان ز دین کهن
نپیچد چرا خام گویی سخن .
جهاندیده دهقان یزدان پرست
چو بر باژ برسم بگیرد به دست
نشاید چشیدنش یک قطره آب
گر از تشنگی آب بیند به خواب .
نه آیین پر مایه دهقان بود
که آن جامه ٔ جاثلیقان بود.
یکی دین دهقان آتش پرست
که بی باژ برسم نگیرد به دست .
در سرای ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پیش آذر برزین .
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ٔ تازی رخش چون قبله ٔ دهقان .
در این در روی شاهان است روی قبله ٔ تازی
اگر چه خاک ایران است روی قبله ٔ دهقان .
کند به قبله ٔ تازی ز بهر کدیه نماز
به دل به قبله ٔ دهقان کند نماز ادا.
زبرزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی به چرخ بلند.
که چون دین دهقان برآتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست .
|| چون اکثر دهاقین ، تاریخ پادشاهان عجم می دانستند به معنی مورخ هم استعمال می شود و لهذا فردوسی و نظامی قصه را به پیر دهقان نسبت داده اند. (آنندراج ). چون ناقل اخبار و سنن و روایات ایرانی در آغاز اسلام دهقانان ایرانی بودند، بدین معنی آمده است . (ذیل برهان چ معین ). مورخ . حافظ روایات و اساطیر کهن ایرانی . از بردارنده ٔ روایات داستانی و تاریخی پیش از اسلام :
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد.
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست .
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل او دید کو دل نهفت .
- دهقان پیر ؛ کنایه از مورخ است . (از آنندراج ) :
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
رجوع به دهقان نژاد و ترکیب پیر دهقان نژاد شود.
- || کنایه است از می انگوری . (آنندراج ). کنایه از شراب کهنه است . (برهان ) (ناظم الاطباء). || شاعر. || مطرب و مغنی . (ناظم الاطباء). || کشاورز. (منتهی الارب ) . کشاورز و زارع . (ناظم الاطباء). برزگر.(دهار). صاحب زمین و تاک . (از الانساب سمعانی ). به مجاز به زارع اطلاق یافته است . (آنندراج ). ساکن ده اهل ده خواه کشاورز و زارع باشد یا نباشد. مقابل شهرگان به معنی شهری . روستایی . روستانشین . تخته قاپو. مدری . باغدار. باغبان . فلاح . برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف ). روستایی . (مهذب الاسماء) :
دریغ فرجوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ
به ناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
کردش اندر جنگ دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از آن داشت بهر.
به جایی که بودی زمین خراب
وگر تنگ بودی بر او اندر آب
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدون که دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست .
نزدیک وی رفتم یافتم چندتن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت وار زمین نزدیک این سرای بیع می کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
بکشت باید مشغول بود دهقان را.
گرچه نبود میوه ٔ خوش بی پشه وکرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان .
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که بر او بر ثمر نباشد.
گفت خداوند زمین را بگویید که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت [ در وقت خویدی بودن جو ] به اسپان دهند. (نوروزنامه ).
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خیک است شش پستان زنی رومی دلی زنگی تنی
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او.
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب وگل پرویز است آن خم که نهد دهقان .
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره ٔ دهقان تبه کرد.
پرده ٔ آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان سلیمان گشاد.
خانه ٔ دهقانی از دور بدیدند... سعدی .
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو سلطانی .
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش .
دهقان بامداد از سلطان [ بهرامشاه ] سؤال کرد که به عزت و جلال خدای که تو سلطانی ؟ گفت بلی هستم . دهقان زار زار بگریست ... سلطان دهقان را گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد کی بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست . (جامعالتواریخ رشیدی ).
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجزاز کشته ندروی .
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که بجز تربیتش نبود دهقان را کار.
- دهقان پسر ؛ پسر دهقان . روستازاده . فرزند کشاورز : که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن ، دهقان پسری یافتند. (گلستان ).
- دهقان خلد ؛ رضوان و خازن بهشت . (از شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از برهان ) :
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من .
- || (اِخ ) حضرت ختمی مرتبت (ص ). (ناظم الاطباء).
به خواری تنش را برآرم به دار
ز دهقان و تازی و رومی سوار.
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگرگزید و گرانسایگان .
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد.
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود.
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان .
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم .
هر کس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان .
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جمله ٔ همه شاهان تازی و دهقان .
پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوس پیش او اندر شدبنشست و متکلم سیستان او بوده بود گفت [ عمربن عبدالعزیز ] دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی . گفت [ رستم ] نادان مردمان اویست که ... گفت نیز گوی . باز دهقان [ یعنی رستم ] گفت ... (تاریخ سیستان ). و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت [ سرطان ] حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه ).
مأمون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان .
سواران تازنده را نیک بنگر
در این پهن میدان ز تازی و دهقان .
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندراین تازی چه گفته ست اندر آن دهقان .
جهان رادیده ای و آزمودی
شنیدی گفته ٔ تازی و دهقان .
|| رئیس اقلیم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) کسی را گویند که مقدم ناحیه ای از قراء باشد. (از الانساب سمعانی ). ملک . حاکم . امیر. فرمانروا. مهتر ناحیه و سرزمین . مرزبان . مرزدار. کنارنگ . (یادداشت مؤلف ). رئیس شهر یا ناحیه : و مهتران این ناحیت را [ ناحیت ایلاق را به ماوراءالنهر ] دهقان ایلاق خوانند و اندر قدیم دهقان این ناحیت از ملوک اطراف بودندی . (حدود العالم ). کوکیال ، لتلالغ، لولغ سه ده است آبادان [ از خلخ ] و با نعمت به براکو نهاده است و دهقان وی برادران بیغو [ نام ملوک خلخ است ] بودندی . و ملوک فرغانه اندر قدیم از ملوک اطراف بودندی و ایشان را دهقان خواندندی . (حدود العالم ). برسخان شهری است بر کران دریا [ در خلخ و مقصود از دریا اسکول است ] آبادان و با نعمت و دهقان او از خلخ است .(حدود العالم ). و از پس این سکیمشت [ به خراسان ] پادشایی است خرد اندر شکستگیها و کوهها آن را یون خوانند و دهقان او را باخ خوانند. (حدود العالم ).
به موبد چنین گفت دهقان سغد
که برناید از خایه ٔ باز جغد.
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه .
ربیع گفت از خرد چنین واجب کند که دهقان [ ایران بن رستم ... شاه سیستان ] می گوید. (تاریخ سیستان ص 81). نامه نوشتند از سلطان و این مقدمان [ سه رسول از ترکمانان ] را دهقان مخاطبه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 501). جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد، بر آن سان که اکنون امیر گویند و امیر سپاهسالار و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند، و دهقان ، رئیسان و خداوندان ضیاع و املاک را. (مجمل التواریخ و القصص ص 420).
جمال گوهر دهقان محمد صراف
که گوهری به از او نیست در جهان دیگر.
دهقان میرعمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون هما سایه ٔ دولت فکند.
ای ولی نعمت هر دانا دهقان غازی
که به میدان سخا مرکب احسان تازی .
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود به مسمار.
اما ایرانیان مخصوصاً کسانی که از خاندانهای اصیل دهقانان و شهرگانان و مرزبانان و اسواران عهد ساسانی بودند... باز می کوشیدند که ... رئیسی جهت خویش بیابند. (خاندان نوبختی ص 67). || رئیس ده . (منتهی الارب ). رئیس دهها. (ناظم الاطباء). رئیس قریه . (یادداشت مؤلف ). رئیس و خداوند ضیاع و املاک را خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). خداوند و صاحب ده :
چنین گفت گوینده دهقان چاچ
کز آن پس کسی را نبد تخت عاج .
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای .
رسیدند پویان به پرمایه ده
به ده در یکی مهربان بود مه
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند یکباره دم برزدند.
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش برکلاه .
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تژه .
همی خواهم من ای دهقان که امروز
بگیری خنجری مانند ساطور.
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش را و دو پس رزبان .
ابومسلم ... هرچه به خراسان اندر مهتران بودند از یمن و ربیعه و قضاة و ملوک و دهقان و مرزبان همه را بکشت به دعوت بنی عباس اندر. (مجمل التواریخ والقصص ).
دهقانان و توانگران از این ولایت بگریختند... از بهر آنکه دهقان بزرگ رئیس آن طایفه که از آنجا رفته بود وی را حمدک نام بود... آن مهتران و دهقانان به نزدیک پادشاه ترکان رفتند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 6). فرخی از سیستان بود... و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی ...فرخی قصه به دهقان برداشت ... که دهقان از آنجا که کرم اوست غله ٔ من سیصد کیل کند.. دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست . (چهارمقاله ٔ چ معین ص 58).
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
کعبه ٔ جان زان سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس میر و طبع دهقان دیده اند.
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی .
|| در برخی از ابیات مراد زرتشتی است . (از مزدیسنا و ادب فارسی ذیل ص 378) :
ندانی که دهقان ز دین کهن
نپیچد چرا خام گویی سخن .
جهاندیده دهقان یزدان پرست
چو بر باژ برسم بگیرد به دست
نشاید چشیدنش یک قطره آب
گر از تشنگی آب بیند به خواب .
نه آیین پر مایه دهقان بود
که آن جامه ٔ جاثلیقان بود.
یکی دین دهقان آتش پرست
که بی باژ برسم نگیرد به دست .
در سرای ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پیش آذر برزین .
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ٔ تازی رخش چون قبله ٔ دهقان .
در این در روی شاهان است روی قبله ٔ تازی
اگر چه خاک ایران است روی قبله ٔ دهقان .
کند به قبله ٔ تازی ز بهر کدیه نماز
به دل به قبله ٔ دهقان کند نماز ادا.
زبرزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی به چرخ بلند.
که چون دین دهقان برآتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست .
|| چون اکثر دهاقین ، تاریخ پادشاهان عجم می دانستند به معنی مورخ هم استعمال می شود و لهذا فردوسی و نظامی قصه را به پیر دهقان نسبت داده اند. (آنندراج ). چون ناقل اخبار و سنن و روایات ایرانی در آغاز اسلام دهقانان ایرانی بودند، بدین معنی آمده است . (ذیل برهان چ معین ). مورخ . حافظ روایات و اساطیر کهن ایرانی . از بردارنده ٔ روایات داستانی و تاریخی پیش از اسلام :
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد.
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست .
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل او دید کو دل نهفت .
- دهقان پیر ؛ کنایه از مورخ است . (از آنندراج ) :
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
رجوع به دهقان نژاد و ترکیب پیر دهقان نژاد شود.
- || کنایه است از می انگوری . (آنندراج ). کنایه از شراب کهنه است . (برهان ) (ناظم الاطباء). || شاعر. || مطرب و مغنی . (ناظم الاطباء). || کشاورز. (منتهی الارب ) . کشاورز و زارع . (ناظم الاطباء). برزگر.(دهار). صاحب زمین و تاک . (از الانساب سمعانی ). به مجاز به زارع اطلاق یافته است . (آنندراج ). ساکن ده اهل ده خواه کشاورز و زارع باشد یا نباشد. مقابل شهرگان به معنی شهری . روستایی . روستانشین . تخته قاپو. مدری . باغدار. باغبان . فلاح . برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف ). روستایی . (مهذب الاسماء) :
دریغ فرجوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ
به ناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
کردش اندر جنگ دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از آن داشت بهر.
به جایی که بودی زمین خراب
وگر تنگ بودی بر او اندر آب
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدون که دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست .
نزدیک وی رفتم یافتم چندتن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت وار زمین نزدیک این سرای بیع می کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
بکشت باید مشغول بود دهقان را.
گرچه نبود میوه ٔ خوش بی پشه وکرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان .
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که بر او بر ثمر نباشد.
گفت خداوند زمین را بگویید که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت [ در وقت خویدی بودن جو ] به اسپان دهند. (نوروزنامه ).
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خیک است شش پستان زنی رومی دلی زنگی تنی
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او.
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب وگل پرویز است آن خم که نهد دهقان .
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره ٔ دهقان تبه کرد.
پرده ٔ آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان سلیمان گشاد.
خانه ٔ دهقانی از دور بدیدند... سعدی .
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو سلطانی .
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش .
دهقان بامداد از سلطان [ بهرامشاه ] سؤال کرد که به عزت و جلال خدای که تو سلطانی ؟ گفت بلی هستم . دهقان زار زار بگریست ... سلطان دهقان را گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد کی بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست . (جامعالتواریخ رشیدی ).
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجزاز کشته ندروی .
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که بجز تربیتش نبود دهقان را کار.
- دهقان پسر ؛ پسر دهقان . روستازاده . فرزند کشاورز : که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن ، دهقان پسری یافتند. (گلستان ).
- دهقان خلد ؛ رضوان و خازن بهشت . (از شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از برهان ) :
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من .
- || (اِخ ) حضرت ختمی مرتبت (ص ). (ناظم الاطباء).