ده
لغتنامه دهخدا
ده . [ دَه ْ ] (عدد، ص ، اِ) عشره . (از برهان ). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج ). عشر. داه . دوپنج . نصف بیست . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «10» و در حساب جمل «ی » باشد. (یادداشت مؤلف ) :
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هر یکی را سزا.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین .
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان
استاده اند هرچه فروشند می خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند.
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگشاد
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا.
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم .
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود
همان ده درم حاجت پیر بود.
- ده انگشت بر دهان گرفتن ؛ کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این شیوه ٔ هندیان است . (آنندراج ) :
زبهر آنکه ده انگشت بر دهان گیری
دهان ز مصلحت است آنکه می بماند باز.
- ده باب ثلاثی مزید ؛ در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال . تفعیل . مفاعلة. افتعال . انفعال . استفعال . تفعل . تفاعل . افعیلال . افعلال . (یادداشت مؤلف ).
- ده ترک لرزه دار ؛ کنایه از ده انگشت مطرب است . (یادداشت مؤلف ) :
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد.
- ده چند ؛ ده مقابل و ده لا. (ناظم الاطباء).
- ده چهل ؛ چهار برابر: سود ده چهل بردن ؛ چهار برابر سرمایه سود بردن . (یادداشت مؤلف ) :
از خطر خیزد خطر زیرا که سودده چهل
برنبندد، گر بترسد از خطر بازارگان .
- || از کتاب مفتاح المعاملات تألیف محمدبن ایوب حاسب طبری برمی آید که در اصطلاح ده چهل و مشابهات آن عدد اول ، خرید و عدد دوم ، فروش است و بنابراین سود ده چهل ، سودی می شود معادل تفاضل ده و چهل یعنی عدد سی و بالنتیجه سود سه برابر سرمایه می شود نه چهار برابر آن و اینک شواهد این نظر از مفتاح المعاملات . (یادداشت لغت نامه ) : در شمار جامه ای که خریدند به هفده درم و بفروختند به زیان ده چهارده . (مفتاح المعاملات چ ریاحی ص 10). در جامه ای که بخریدندبه چهارده درم بفروختند به ده دوازده سود. (مفتاح المعاملات ).
- ده حواس ؛ پنج حس ظاهر و پنج حس باطن . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کنایه است از ده حس ظاهر و باطن ؛ پنج حواس ظاهری یعنی باصره ،لامسه ، سامعه ، ذائقه و شامه ، و پنج حس باطن یعنی حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه . (یادداشت مؤلف ).
- ده ختنی ؛ کنایه از ده انگشت است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
نای عروسی از حبش ده ختنیش پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری .
- ده در دنیا صد در آخرت ؛ که به طور دعا می گویند یعنی ده در این عالم بده تا در آخرت صد به تو عوض دهند. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مراد ده برابر در این جهان و صد برابر در آن جهان است . (یادداشت لغتنامه ).
- ده در ده ، صد . یعنی ده ضرب در ده : صحن او ده در ده مرغزار و صد درصد جویبار لب غنچه ٔ گلزارش چون دهن معشوق تنگ و پیراهن گل چون دامن عاشق به دست خار ده پاره و به خون دل صد رنگ . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- ده درم شرعی ؛ دو توله و هشت ماشه و ده نیم جو. (ناظم الاطباء).
- ده دوازده ؛ بیعی که ده دهند و دوازده به ربا و فزونی گیرند : انا اکره بیع ده دوازده ده یازده . (منسوب به حضرت صادق ع ).
- ده رنگ ؛ کنایه است از متلون ورنگارنگ :
گر دهر دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی .
- ده رنگ دل ؛ که هوسهای گوناگون در دل بپرورد. که دلی با خواهشهای مختلف دارد. مقابل یک دل و یک رو :
بیداد بر این تنگدل آخر بس کن
ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن .
- ده روز ؛ ده روزه . کنایه است از مدت قلیل و زمان اندک . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث ) :
ما از این هستی ده روز به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است .
ده روز عیش چون نکند دل در انتظار
گر سن غم به محنت صد ساله مبهم است .
چون زلف تو سر رشته ٔ عیش از کف من برد
ده روز که با عقل بدآموز نشستم .
- ده روزه ؛ ده روز. کنایه از مدت قلیل :
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا.
و رجوع به ترکیب ده روز شود.
- ده سیر ؛ وزن معینی است که ربع من شاهی باشد و در تداول شهرهای دیگر چارک گویند. (از لغت محلی شوشتر).
- ده شاخه ؛ قسمی شمعدان . (یادداشت مؤلف ). قسمی جار. قسمی چلچراغ .
- ده شاهی ؛ پول نقره ٔ معادل نصف قران (که در گذشته معمول بود). پناه آبادی . (پناباد). (یادداشت مؤلف ).
- || سکه ٔبرنجین یا مسین به ارزش نیم ریال . (یادداشت مؤلف ).
- ده گله ؛ کنایه از گله ٔ بسیار. (آنندراج ) :
تنم از صنوبر کند ده گله
که بهرچه شد همچو من صد دله .
- || زمزمه ٔ بنایان . (یادداشت مؤلف ).
- ده مسکن ادریس ؛ کنایه است از بهشت عنبر سرشت . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ).
- ده نگهبان ؛ ده انگشت نی زن . (حاشیه ٔ سجادی بر دیوان خاقانی ص 1019).
- ده و پنج با کسی داشتن ؛ ظاهراً بدهکاری و درگیری داشتن . (امثال و حکم ) :
فتوی دهی و علم همی گویی ولیکن
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست .
- ده و چهار (یا ده و چار) ؛ چهارده . (از شرفنامه ٔ منیری ) :
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد.
- ده و دو ؛ دوازده ، ده به اضافه ٔ دو. (یادداشت مؤلف ).
- ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شصت و شش .
به مشکوی زرین ده و دو هزار
کنیزک به کردار خرم بهار.
به هردم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندرده و دو چه رفت .
هیولیش دو واعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
و رجوع به دوازده شود.
- || دوازده برج :
ابرده ودو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .
- ده و دو برج ؛ دوازده برج فلکی :
هفت کوکب بر فلک گشته مبین بر زمین
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار.
ای آفتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر.
و رجوع به ماده دوازده برج وبروج شود.
- دهها ؛ ده روز اول ماه محرم . (از ناظم الاطباء).
- ده هزار ؛ ده بار هزار. عشرة الف . (یادداشت مؤلف ).
- || اغلب برای کثرت و مبالغه با صرف نظر از کمیت واقعی آن در نظم و نثر به کار می رود.
- || (اصطلاح نرد) بازی چهارم از هفت بازی نرد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). بازی چهارم نرد و آن هفت بازی است بدین ترتیب :
1 - فارد 2 - زیاد 3 - ستاره 4 - ده هزار (و ده هزاران ) 5 - خانه گیر 6 - طویل 7 - منصوبه . (از شرفنامه ٔ منیری ).
- ده هزار دینار ؛ ده قران (دراصطلاح پول دوره ٔ قاجار). (از یادداشت مؤلف ).
- ده یار بهشتی ؛ عشرة مبشره . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ماده ٔعشره شود.
|| در بعضی مواضع افاده ٔ معنی اندک کند. (آنندراج ). || در بعضی مواضع افاده ٔ معنی بسیار کند. (آنندراج ). || امر به معروف و نهی ازمنکر. (از غیاث ) (از برهان ).
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هر یکی را سزا.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین .
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان
استاده اند هرچه فروشند می خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند.
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگشاد
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا.
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم .
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود
همان ده درم حاجت پیر بود.
- ده انگشت بر دهان گرفتن ؛ کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این شیوه ٔ هندیان است . (آنندراج ) :
زبهر آنکه ده انگشت بر دهان گیری
دهان ز مصلحت است آنکه می بماند باز.
- ده باب ثلاثی مزید ؛ در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال . تفعیل . مفاعلة. افتعال . انفعال . استفعال . تفعل . تفاعل . افعیلال . افعلال . (یادداشت مؤلف ).
- ده ترک لرزه دار ؛ کنایه از ده انگشت مطرب است . (یادداشت مؤلف ) :
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد.
- ده چند ؛ ده مقابل و ده لا. (ناظم الاطباء).
- ده چهل ؛ چهار برابر: سود ده چهل بردن ؛ چهار برابر سرمایه سود بردن . (یادداشت مؤلف ) :
از خطر خیزد خطر زیرا که سودده چهل
برنبندد، گر بترسد از خطر بازارگان .
- || از کتاب مفتاح المعاملات تألیف محمدبن ایوب حاسب طبری برمی آید که در اصطلاح ده چهل و مشابهات آن عدد اول ، خرید و عدد دوم ، فروش است و بنابراین سود ده چهل ، سودی می شود معادل تفاضل ده و چهل یعنی عدد سی و بالنتیجه سود سه برابر سرمایه می شود نه چهار برابر آن و اینک شواهد این نظر از مفتاح المعاملات . (یادداشت لغت نامه ) : در شمار جامه ای که خریدند به هفده درم و بفروختند به زیان ده چهارده . (مفتاح المعاملات چ ریاحی ص 10). در جامه ای که بخریدندبه چهارده درم بفروختند به ده دوازده سود. (مفتاح المعاملات ).
- ده حواس ؛ پنج حس ظاهر و پنج حس باطن . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کنایه است از ده حس ظاهر و باطن ؛ پنج حواس ظاهری یعنی باصره ،لامسه ، سامعه ، ذائقه و شامه ، و پنج حس باطن یعنی حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه . (یادداشت مؤلف ).
- ده ختنی ؛ کنایه از ده انگشت است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
نای عروسی از حبش ده ختنیش پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری .
- ده در دنیا صد در آخرت ؛ که به طور دعا می گویند یعنی ده در این عالم بده تا در آخرت صد به تو عوض دهند. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مراد ده برابر در این جهان و صد برابر در آن جهان است . (یادداشت لغتنامه ).
- ده در ده ، صد . یعنی ده ضرب در ده : صحن او ده در ده مرغزار و صد درصد جویبار لب غنچه ٔ گلزارش چون دهن معشوق تنگ و پیراهن گل چون دامن عاشق به دست خار ده پاره و به خون دل صد رنگ . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- ده درم شرعی ؛ دو توله و هشت ماشه و ده نیم جو. (ناظم الاطباء).
- ده دوازده ؛ بیعی که ده دهند و دوازده به ربا و فزونی گیرند : انا اکره بیع ده دوازده ده یازده . (منسوب به حضرت صادق ع ).
- ده رنگ ؛ کنایه است از متلون ورنگارنگ :
گر دهر دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی .
- ده رنگ دل ؛ که هوسهای گوناگون در دل بپرورد. که دلی با خواهشهای مختلف دارد. مقابل یک دل و یک رو :
بیداد بر این تنگدل آخر بس کن
ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن .
- ده روز ؛ ده روزه . کنایه است از مدت قلیل و زمان اندک . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث ) :
ما از این هستی ده روز به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است .
ده روز عیش چون نکند دل در انتظار
گر سن غم به محنت صد ساله مبهم است .
چون زلف تو سر رشته ٔ عیش از کف من برد
ده روز که با عقل بدآموز نشستم .
- ده روزه ؛ ده روز. کنایه از مدت قلیل :
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا.
و رجوع به ترکیب ده روز شود.
- ده سیر ؛ وزن معینی است که ربع من شاهی باشد و در تداول شهرهای دیگر چارک گویند. (از لغت محلی شوشتر).
- ده شاخه ؛ قسمی شمعدان . (یادداشت مؤلف ). قسمی جار. قسمی چلچراغ .
- ده شاهی ؛ پول نقره ٔ معادل نصف قران (که در گذشته معمول بود). پناه آبادی . (پناباد). (یادداشت مؤلف ).
- || سکه ٔبرنجین یا مسین به ارزش نیم ریال . (یادداشت مؤلف ).
- ده گله ؛ کنایه از گله ٔ بسیار. (آنندراج ) :
تنم از صنوبر کند ده گله
که بهرچه شد همچو من صد دله .
- || زمزمه ٔ بنایان . (یادداشت مؤلف ).
- ده مسکن ادریس ؛ کنایه است از بهشت عنبر سرشت . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ).
- ده نگهبان ؛ ده انگشت نی زن . (حاشیه ٔ سجادی بر دیوان خاقانی ص 1019).
- ده و پنج با کسی داشتن ؛ ظاهراً بدهکاری و درگیری داشتن . (امثال و حکم ) :
فتوی دهی و علم همی گویی ولیکن
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست .
- ده و چهار (یا ده و چار) ؛ چهارده . (از شرفنامه ٔ منیری ) :
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد.
- ده و دو ؛ دوازده ، ده به اضافه ٔ دو. (یادداشت مؤلف ).
- ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شصت و شش .
به مشکوی زرین ده و دو هزار
کنیزک به کردار خرم بهار.
به هردم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندرده و دو چه رفت .
هیولیش دو واعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
و رجوع به دوازده شود.
- || دوازده برج :
ابرده ودو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .
- ده و دو برج ؛ دوازده برج فلکی :
هفت کوکب بر فلک گشته مبین بر زمین
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار.
ای آفتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر.
و رجوع به ماده دوازده برج وبروج شود.
- دهها ؛ ده روز اول ماه محرم . (از ناظم الاطباء).
- ده هزار ؛ ده بار هزار. عشرة الف . (یادداشت مؤلف ).
- || اغلب برای کثرت و مبالغه با صرف نظر از کمیت واقعی آن در نظم و نثر به کار می رود.
- || (اصطلاح نرد) بازی چهارم از هفت بازی نرد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). بازی چهارم نرد و آن هفت بازی است بدین ترتیب :
1 - فارد 2 - زیاد 3 - ستاره 4 - ده هزار (و ده هزاران ) 5 - خانه گیر 6 - طویل 7 - منصوبه . (از شرفنامه ٔ منیری ).
- ده هزار دینار ؛ ده قران (دراصطلاح پول دوره ٔ قاجار). (از یادداشت مؤلف ).
- ده یار بهشتی ؛ عشرة مبشره . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ماده ٔعشره شود.
|| در بعضی مواضع افاده ٔ معنی اندک کند. (آنندراج ). || در بعضی مواضع افاده ٔ معنی بسیار کند. (آنندراج ). || امر به معروف و نهی ازمنکر. (از غیاث ) (از برهان ).