دمانیدن
لغتنامه دهخدا
دمانیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دماندن .متعدی از دمیدن . (یادداشت مؤلف ). تشرید. (دهار). || رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح .
- بردمانیدن ؛ رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بردمانیده علی رغم من ای ماه سما
چشمه ٔ مهر تو از چشمه ٔ نوش تو گیا.
و رجوع به دماندن و دمیدن شود.
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح .
- بردمانیدن ؛ رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بردمانیده علی رغم من ای ماه سما
چشمه ٔ مهر تو از چشمه ٔ نوش تو گیا.
و رجوع به دماندن و دمیدن شود.