دماندن
لغتنامه دهخدا
دماندن . [ دَ دَ ] (مص ) مصدر متعدی از دمیدن . دمانیدن . || رویاندن . رویانیدن :
فتح باب عنایتش به کرم
بدمانده ز شوره مهرگیاه .
اکنون نشانش آنکه ز سینه بجای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو.
و رجوع به دمیدن شود. || جوش کردن . (یادداشت مؤلف ) : و جوز خشک دهان را بدماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پسته ، سده ٔ جگر بگشاید و گرده را نیک بود و دهان بدماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بادنجان ، اندر وی مادتی تیز و برنده و سوزان ، خون را بسوزاند و سودا کند و دهان را بدماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
فتح باب عنایتش به کرم
بدمانده ز شوره مهرگیاه .
اکنون نشانش آنکه ز سینه بجای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو.
و رجوع به دمیدن شود. || جوش کردن . (یادداشت مؤلف ) : و جوز خشک دهان را بدماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پسته ، سده ٔ جگر بگشاید و گرده را نیک بود و دهان بدماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بادنجان ، اندر وی مادتی تیز و برنده و سوزان ، خون را بسوزاند و سودا کند و دهان را بدماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).