دمار
لغتنامه دهخدا
دمار. [ دَ ] (ترکی ، اِ) چوبها که در میان برگ است : دمار تنباکو. دمار توتون ، و آن از «دمار» ترکی است که به معنی رگ و رگه می باشد. (از یادداشت مؤلف ). || ریشه های گوشت . رگ و ریشه های گوشت . || پی . عصب . رگ .
- دمار از جان (نهاد، هستی ، دماغ ، مغز) کسی برآوردن (درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن . سخت شکنجه دادن . کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت سرخه که ای شهریار
ز جان تهمتن برآرم دمار.
گر او درنیاید درین کارزار
برآریم از جان دیوان دمار.
براند از برش رخش وبسپرد خوار
برآوردش از مغز یکسر دمار.
هر کجا گردنکشی اندر جهان سر برکشید
تو برآوردی به شمشیر از تن و جانش دمار.
و مسلمانان بر اثر کافران همی رفتند و می کشتند تا دمار از نهادکافران برآوردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 54).
که گر بازکوبد درِ کارزار
برآرند عام ازدماغش دمار.
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار.
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر و زود از جان برآرندش دمار.
و رجوع به ترکیب «دمار از سر کسی برآوردن » و «دمار از روزگار کسی برآوردن » شود.
- دمار ازدل خود برآوردن ؛ خود را در معرض زبونی و هلاک و آزار قرار دادن :
پشیمان شد از بد کجا کرده بود
دمار از دل خود برآورده بود.
- دمار از سر (تارک ) کسی برآوردن ؛ او را به هلاکت افکندن . هلاک ساختن وی را :
سگالیده ام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرم دمار.
جنگها کرده فراوان و به جنگ
از سر گرد برآورده دمار.
ای برون برده به جود از دل خلق آز و نیاز
ای برآورده به رادی ز سر بخل دمار.
مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر از سر موران مارگشته دمار.
همچنانک آنگه برآورد از سر کافر علی
من برآرم از سرت گرد و دمار ای ناصبی .
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حَزَن خیز و برآور دمار.
- دمار از کسی برآمدن ؛ کنایه است از هلاک شدن وی . به هلاکت رسیدن و کشته شدن او:
گر اینجا به سنگی نیایی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار.
جهان سوزد گر از پرده برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید.
که چندان امانم ده از روزگار
که زین نحس ظالم برآید دمار.
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که رازش کنم آشکار.
- دمار از کسی (کسانی ، حیوانی ) برآوردن ؛ بقیه ٔ نفس او را گرفتن . کنایه از هلاک کردن و به هلاکت افکندن و کشتن اوست . (یادداشت مؤلف ) :
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار.
به نیزه درآیید در کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.
ز زخم سر گرز سندان شکن
برآرد دمار از دوصد انجمن .
که گر چشم من در گه کارزار
به پیران فتد زو برآرم دمار.
سواران شایسته ٔ کارزار
ببر تا برآری ز ترکان دمار.
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او به تیغ از لشکر دشمن برآورده دمار.
هنوز میر خراسان به راه بود که بود
طلایه دار برآورده زآن سپاه دمار.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.
نوروزماه گفت به جان و سر امیر
تا چند گه برآرم از ماه دی دمار.
اگر عیاذ باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت دمار از شما برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون دمار از چغانیان برآورده بودند از راه دارزنگی به ترمذ آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473). محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده بودند تا دمار از غازی برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232).
جهان با هیچکس صحبت نجوید
کز او برناوردآخر دماری .
چو دندان مار است خارت ، برآرد
دمار از کسی کش به خارت بخاری .
سه روز مهلت دادم اگر شهر بازپردازی فبها نعم والاّ دمار از تو و لشکر تو برآرم . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
سپه به غزو فروبرده و برآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار.
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد.
سر زآن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم .
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار دمار.
تا بتوانی برآر از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.
دشمن قصد این دیار کند و به قلع و استیصال کوشد و دمار از اهل این دیار برآرد. (سندبادنامه ص 348).
خواست که بقایای آن اعمار را بدست آورد و از اعدای دین و عبده ٔ اوثان دمار برآورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 348).
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم .
- دمار از روزگار کسی برآمدن ؛ به پایان رسیدن روزگار وی . پایان گرفتن عمر و مردن وی : اگر برکت صحبت تو نبودی دمار از روزگار من برآمده بود. (سندبادنامه ص 196).
- دمار از روزگار کسی برآوردن (درآوردن ) ؛ به پایان رساندن روزگار و عمر وی . کنایه است ازهلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف ) : غافلی را شنیدم که خانه ٔ رعیت خراب کردی تا خزانه ٔ سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته اند هر که خدای را عزوجل بیازارد تا دل مخلوقی بدست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرند. (گلستان ). سنگ خرده نگه می دارند تا به هنگام فرصت دمار از روزگار ظالم برآرند. (گلستان ).
|| دود و دخان . (لغت محلی شوشتر) (برهان ) (ناظم الاطباء).
- دمار از جایی برآمدن ؛ ویران گشتن آن جای :
برآمد ز کشور سراسر دمار
برین گونه فرسنگ بیش از هزار.
به دین یافته این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش .
- دمار از جایی برآوردن ؛ آتش زدن و دود برآوردن از آن جای . ویران ساختن و کشتن افراد و ساکنان آن . به باد فنا دادن آن جای . (از یادداشت مؤلف ) :
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
به کیوان برآورد زایوان دمار.
نترسیدم از دولت شهریار
برآوردم از رزمگه شان دمار.
سیاوخش رد را به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار.
به جان و سر خسرو نامدار
که از مرزتوران برآرم دمار.
گر ازبوم ترکان برآری دمار
همان کین بخواهند فرجام کار.
و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده . (سندبادنامه ص 188).
گر آری یک زمان اندر شمارم
دمار از سنگ و ازگوهر برآرم .
- دمار از جایی برخاستن ؛ دود بلند شدن از آن جای . کنایه از سوختن و ویران شدن آن جای و کشته شدن ساکنان آن :
پشیمانی آنگه نیاید بکار
چو برخیزد از بوم و کشور دمار.
- دمار از جان (نهاد، هستی ، دماغ ، مغز) کسی برآوردن (درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن . سخت شکنجه دادن . کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت سرخه که ای شهریار
ز جان تهمتن برآرم دمار.
گر او درنیاید درین کارزار
برآریم از جان دیوان دمار.
براند از برش رخش وبسپرد خوار
برآوردش از مغز یکسر دمار.
هر کجا گردنکشی اندر جهان سر برکشید
تو برآوردی به شمشیر از تن و جانش دمار.
و مسلمانان بر اثر کافران همی رفتند و می کشتند تا دمار از نهادکافران برآوردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 54).
که گر بازکوبد درِ کارزار
برآرند عام ازدماغش دمار.
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار.
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر و زود از جان برآرندش دمار.
و رجوع به ترکیب «دمار از سر کسی برآوردن » و «دمار از روزگار کسی برآوردن » شود.
- دمار ازدل خود برآوردن ؛ خود را در معرض زبونی و هلاک و آزار قرار دادن :
پشیمان شد از بد کجا کرده بود
دمار از دل خود برآورده بود.
- دمار از سر (تارک ) کسی برآوردن ؛ او را به هلاکت افکندن . هلاک ساختن وی را :
سگالیده ام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرم دمار.
جنگها کرده فراوان و به جنگ
از سر گرد برآورده دمار.
ای برون برده به جود از دل خلق آز و نیاز
ای برآورده به رادی ز سر بخل دمار.
مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر از سر موران مارگشته دمار.
همچنانک آنگه برآورد از سر کافر علی
من برآرم از سرت گرد و دمار ای ناصبی .
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حَزَن خیز و برآور دمار.
- دمار از کسی برآمدن ؛ کنایه است از هلاک شدن وی . به هلاکت رسیدن و کشته شدن او:
گر اینجا به سنگی نیایی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار.
جهان سوزد گر از پرده برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید.
که چندان امانم ده از روزگار
که زین نحس ظالم برآید دمار.
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که رازش کنم آشکار.
- دمار از کسی (کسانی ، حیوانی ) برآوردن ؛ بقیه ٔ نفس او را گرفتن . کنایه از هلاک کردن و به هلاکت افکندن و کشتن اوست . (یادداشت مؤلف ) :
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار.
به نیزه درآیید در کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.
ز زخم سر گرز سندان شکن
برآرد دمار از دوصد انجمن .
که گر چشم من در گه کارزار
به پیران فتد زو برآرم دمار.
سواران شایسته ٔ کارزار
ببر تا برآری ز ترکان دمار.
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او به تیغ از لشکر دشمن برآورده دمار.
هنوز میر خراسان به راه بود که بود
طلایه دار برآورده زآن سپاه دمار.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.
نوروزماه گفت به جان و سر امیر
تا چند گه برآرم از ماه دی دمار.
اگر عیاذ باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت دمار از شما برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون دمار از چغانیان برآورده بودند از راه دارزنگی به ترمذ آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473). محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده بودند تا دمار از غازی برآرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232).
جهان با هیچکس صحبت نجوید
کز او برناوردآخر دماری .
چو دندان مار است خارت ، برآرد
دمار از کسی کش به خارت بخاری .
سه روز مهلت دادم اگر شهر بازپردازی فبها نعم والاّ دمار از تو و لشکر تو برآرم . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
سپه به غزو فروبرده و برآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار.
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد.
سر زآن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم .
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار دمار.
تا بتوانی برآر از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.
دشمن قصد این دیار کند و به قلع و استیصال کوشد و دمار از اهل این دیار برآرد. (سندبادنامه ص 348).
خواست که بقایای آن اعمار را بدست آورد و از اعدای دین و عبده ٔ اوثان دمار برآورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 348).
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم .
- دمار از روزگار کسی برآمدن ؛ به پایان رسیدن روزگار وی . پایان گرفتن عمر و مردن وی : اگر برکت صحبت تو نبودی دمار از روزگار من برآمده بود. (سندبادنامه ص 196).
- دمار از روزگار کسی برآوردن (درآوردن ) ؛ به پایان رساندن روزگار و عمر وی . کنایه است ازهلاک کردن و کشتن او. (از یادداشت مؤلف ) : غافلی را شنیدم که خانه ٔ رعیت خراب کردی تا خزانه ٔ سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته اند هر که خدای را عزوجل بیازارد تا دل مخلوقی بدست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرند. (گلستان ). سنگ خرده نگه می دارند تا به هنگام فرصت دمار از روزگار ظالم برآرند. (گلستان ).
|| دود و دخان . (لغت محلی شوشتر) (برهان ) (ناظم الاطباء).
- دمار از جایی برآمدن ؛ ویران گشتن آن جای :
برآمد ز کشور سراسر دمار
برین گونه فرسنگ بیش از هزار.
به دین یافته این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش .
- دمار از جایی برآوردن ؛ آتش زدن و دود برآوردن از آن جای . ویران ساختن و کشتن افراد و ساکنان آن . به باد فنا دادن آن جای . (از یادداشت مؤلف ) :
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
به کیوان برآورد زایوان دمار.
نترسیدم از دولت شهریار
برآوردم از رزمگه شان دمار.
سیاوخش رد را به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار.
به جان و سر خسرو نامدار
که از مرزتوران برآرم دمار.
گر ازبوم ترکان برآری دمار
همان کین بخواهند فرجام کار.
و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده . (سندبادنامه ص 188).
گر آری یک زمان اندر شمارم
دمار از سنگ و ازگوهر برآرم .
- دمار از جایی برخاستن ؛ دود بلند شدن از آن جای . کنایه از سوختن و ویران شدن آن جای و کشته شدن ساکنان آن :
پشیمانی آنگه نیاید بکار
چو برخیزد از بوم و کشور دمار.