دلیر کردن
لغتنامه دهخدا
دلیر کردن . [ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دل دادن . شجاع و دلاور کردن . بی باک کردن . تجرئه . تشجیع. (المصادر زوزنی ). تطویع. (از منتهی الارب ). تنجید. (تاج المصادر بیهقی ). گستاخ کردن : عبداﷲبن سبا خواست که مردمان را بر عثمان دلیر کند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به خونش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.
بهر کارمر کهتران را دلیر
مکن کآنگهی بر تو گردند چیر.
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردد چومستسقی از آب سیر.
به خونش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.
بهر کارمر کهتران را دلیر
مکن کآنگهی بر تو گردند چیر.
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردد چومستسقی از آب سیر.