دلگرانی
لغتنامه دهخدا
دلگرانی . [ دِ گ ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلگران . دلگران بودن . رنجیدگی . آزردگی . (ناظم الاطباء). عتاب . رنجش . کدورت . کینه :
هر آن دلگرانی کز آن داشتم
بدین ای پسر از تو بگذاشتم .
اگر چند زو مهربانی نداشت
بجز درد و جز دلگرانی نداشت .
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی ودلگرانی .
- دلگرانی کردن ؛ عتاب کردن . بی مهری کردن . تکدر نشان دادن :
تو با او چنین بدزبانی کنی
چنین تندی و دلگرانی کنی .
چو لختی دلگرانی کرد بر زرد
کلید دزگه از موزه برآورد.
بترسم از قضای آسمانی
نیارم کرد بر تو دلگرانی .
- || رنجیدگی نشان دادن . آزرده خاطری :
به دل بر مگر دلگرانی کند
به ایزد دعاها نهانی کند.
- || اضطراب کردن . ناآرامی کردن :
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد.
- دلگرانی نمودن ؛ عتاب نمودن :
همانم من که بودم تو همانی
چرا بر من نمایی دلگرانی .
هر آن دلگرانی کز آن داشتم
بدین ای پسر از تو بگذاشتم .
اگر چند زو مهربانی نداشت
بجز درد و جز دلگرانی نداشت .
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی ودلگرانی .
- دلگرانی کردن ؛ عتاب کردن . بی مهری کردن . تکدر نشان دادن :
تو با او چنین بدزبانی کنی
چنین تندی و دلگرانی کنی .
چو لختی دلگرانی کرد بر زرد
کلید دزگه از موزه برآورد.
بترسم از قضای آسمانی
نیارم کرد بر تو دلگرانی .
- || رنجیدگی نشان دادن . آزرده خاطری :
به دل بر مگر دلگرانی کند
به ایزد دعاها نهانی کند.
- || اضطراب کردن . ناآرامی کردن :
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد.
- دلگرانی نمودن ؛ عتاب نمودن :
همانم من که بودم تو همانی
چرا بر من نمایی دلگرانی .