دلکش
لغتنامه دهخدا
دلکش . [ دِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ دل . رباینده و کشنده ٔ دل بسبب زیبائی و دلفریبی و خوشی و کشی و جز آن . صفت زیبا و نیکو و کش و فریبا. مرغوب و مطبوع . (آنندراج ). جذاب .مطلوب . محبوب . پسندیده . مرغوب . (ناظم الاطباء). دلربا. خوش آیند. گیرا. دلاویز. مفرح . دلپذیر :
فتنه شدم برآن صنم کش بر
خاصه برآن دو نرگس دلکش بر.
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی .
به پاسخ گفت وی را ویس دلکش
صبوری چون توانم من در آتش .
فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
در نظاره ٔ او [ مرغزار ] آسمان چشم حیرت گشاده ، تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه ).
نزد بزرگان به از قصیده ٔ دلبر
قطعه ٔ شیرین و عذب و چابک و دلکش .
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست .
گرچه همه دلکشند از همه گل نعزتر
کو عرق مصطفاست و آن دگران خاک و آب .
مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 120).
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است .
فرومانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش .
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش .
مرا گر روی تو دلکش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش نباشد.
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پرآتش .
بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وزآن آتش به دلها درزد آتش .
پس از یک هفته روزی خرم و خوش
چو روی نوعروسان شاد و دلکش .
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند.
تماشای این باغ دلکش کنم
بدو خاطر خویش را خوش کنم .
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بی تو شب ما و آنگهی خوش .
هر صبح کزین رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش .
نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد گرم چنانکه آب ازآتش .
دراندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش .
یافتم باغی از ارم خوشتر
باغبانی ز باغ دلکش تر.
صدوپنجاه مجمردار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش .
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش تر آید یا سپر.
و درختان دلکش سردرهم . (گلستان سعدی ).
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و صورتی دلکش است .
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است .
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود.
آن لعل دلکشش بین و آن خنده ٔ دل آشوب
وآن رفتن خوشش بین وآن گام آرمیده .
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند.
سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش .
بی گفت وگوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت وگوست .
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم .
چمن خوشست و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
واندیشه ازبلای خماری نمی کنی .
نکته ٔ دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته ٔ زنجیر آن گیسو ببین .
- دلکش آمدن ؛ دلپذیر آمدن :
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید.
|| آنکه دلهای عشاق بسویش مایل شود. (شرفنامه ٔ منیری ). معشوق . (ناظم الاطباء) :
دلم مهربان گشت با مهربانی
کشی دلکشی مهوشی خوش زبانی
شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام
پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم .
برون از وطنگاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان .
چون دگر باره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من .
|| (اِ مرکب ) نام آهنگی از آهنگهای موسیقی .
فتنه شدم برآن صنم کش بر
خاصه برآن دو نرگس دلکش بر.
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی .
به پاسخ گفت وی را ویس دلکش
صبوری چون توانم من در آتش .
فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
در نظاره ٔ او [ مرغزار ] آسمان چشم حیرت گشاده ، تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه ).
نزد بزرگان به از قصیده ٔ دلبر
قطعه ٔ شیرین و عذب و چابک و دلکش .
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست .
گرچه همه دلکشند از همه گل نعزتر
کو عرق مصطفاست و آن دگران خاک و آب .
مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 120).
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است .
فرومانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش .
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش .
مرا گر روی تو دلکش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش نباشد.
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پرآتش .
بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وزآن آتش به دلها درزد آتش .
پس از یک هفته روزی خرم و خوش
چو روی نوعروسان شاد و دلکش .
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند.
تماشای این باغ دلکش کنم
بدو خاطر خویش را خوش کنم .
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بی تو شب ما و آنگهی خوش .
هر صبح کزین رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش .
نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد گرم چنانکه آب ازآتش .
دراندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش .
یافتم باغی از ارم خوشتر
باغبانی ز باغ دلکش تر.
صدوپنجاه مجمردار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش .
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش تر آید یا سپر.
و درختان دلکش سردرهم . (گلستان سعدی ).
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و صورتی دلکش است .
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است .
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود.
آن لعل دلکشش بین و آن خنده ٔ دل آشوب
وآن رفتن خوشش بین وآن گام آرمیده .
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند.
سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش .
بی گفت وگوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت وگوست .
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم .
چمن خوشست و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
واندیشه ازبلای خماری نمی کنی .
نکته ٔ دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته ٔ زنجیر آن گیسو ببین .
- دلکش آمدن ؛ دلپذیر آمدن :
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید.
|| آنکه دلهای عشاق بسویش مایل شود. (شرفنامه ٔ منیری ). معشوق . (ناظم الاطباء) :
دلم مهربان گشت با مهربانی
کشی دلکشی مهوشی خوش زبانی
شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام
پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم .
برون از وطنگاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان .
چون دگر باره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من .
|| (اِ مرکب ) نام آهنگی از آهنگهای موسیقی .