دلپسند
لغتنامه دهخدا
دلپسند. [ دِ پ َ س َ ] (ن مف مرکب ) پسند دل . دل پسندیده . پسندیده ٔ دل . آنچه یا آنکه دل پسندد. دلپذیر. مرغوب و دلاویز. (آنندراج ). پسندیده . مطبوع . دلاویز. مقبول . مرغوب . (ناظم الاطباء) :
ازو بستد آن نامه ٔ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند.
خود را مپسند دل پسند همه باش
نقصان بپذیر و سودمند همه باش .
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند.
چو شه دید در گوهر دلپسند
پسندیده شد کار گوهرپسند.
بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند.
اگرچه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است .
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند.
سخن می شد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند.
رخ چو سیبی که دلپسند بود
در میان گلاب و قند بود.
گفتمش دلپسند کام توچیست
نامداریت هست نام تو چیست .
جوابی دلپسندش داد چون در
که چون پرسید از حال تفکر.
سوم درج را کرد سقراط بند
ز هر جوهری کان بود دلپسند.
- دلپسند آمدن ؛ مطبوع آمدن :
پژوهید بسیار و کوشید چند
نیامدز خوبان کسش دلپسند.
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را.
- دلپسند شدن ؛ مطبوع و مقبول واقع شدن :
گر به سمع تو دلپسند شود
چون سریر تو سربلند شود.
- نادلپسند ؛ نامطبوع :
جهان گرچه زیر کمند آمدش
نکرد آنچه نادلپسند آمدش .
|| مایل . شائق . خواستار. طالب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پری زادگان رزم را دلپسند
به پولاد پوشیده چینی پرند.
ازو بستد آن نامه ٔ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند.
خود را مپسند دل پسند همه باش
نقصان بپذیر و سودمند همه باش .
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند.
چو شه دید در گوهر دلپسند
پسندیده شد کار گوهرپسند.
بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند.
اگرچه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است .
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند.
سخن می شد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند.
رخ چو سیبی که دلپسند بود
در میان گلاب و قند بود.
گفتمش دلپسند کام توچیست
نامداریت هست نام تو چیست .
جوابی دلپسندش داد چون در
که چون پرسید از حال تفکر.
سوم درج را کرد سقراط بند
ز هر جوهری کان بود دلپسند.
- دلپسند آمدن ؛ مطبوع آمدن :
پژوهید بسیار و کوشید چند
نیامدز خوبان کسش دلپسند.
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را.
- دلپسند شدن ؛ مطبوع و مقبول واقع شدن :
گر به سمع تو دلپسند شود
چون سریر تو سربلند شود.
- نادلپسند ؛ نامطبوع :
جهان گرچه زیر کمند آمدش
نکرد آنچه نادلپسند آمدش .
|| مایل . شائق . خواستار. طالب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پری زادگان رزم را دلپسند
به پولاد پوشیده چینی پرند.