دلنوازی
لغتنامه دهخدا
دلنوازی . [ دِ ن َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلنواز. عمل دلنواز. نواخت دل . نوازش دل . شفقت . مهربانی . تسلی . (ناظم الاطباء). خاطرنوازی . دلجوئی :
ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگرتخم دلنوازی .
غزال شیرمست از دلنوازی
به گرد سبزه با مادر به بازی .
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود می کرد بازی .
رسیدند آن بتان با دلنوازی
بر آن سبزه چو گل کردند بازی .
به غمزه گرچه ترکی دلستانم
به بوسه دلنوازی نیز دانم .
ملک را درگرفت آن دلنوازی
اساس نو نهاد از عشق بازی .
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی .
آمد بر آن سوار تازی
بگشاد زبان به دلنوازی .
آن کن که به رفق و دلنوازی
آزادان را به بنده سازی .
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چاره سازی .
گوید از راه عشقبازی او
داستانی به دلنوازی او.
گرفتم در کنار از دلنوازی
به موری چون سلیمان کرد بازی .
میداد دلش زدلنوازی
کآن به که درین بلا بسازی .
کاینجا نه حدیث تیغبازیست
دلالگیی به دلنوازیست .
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی .
شه از دلنوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت .
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی .
هرزمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش .
- دلنوازی کردن ؛ نواختن دل . نوازش دل . دلجوئی کردن . تسلی دادن . شفقت و مهربانی کردن . (ناظم الاطباء) :
تا دگرباره ترکتازی کرد
خواجه را یافت دلنوازی کرد.
|| ناز کشیدن . || تملق نمودن . || ریشخند کردن . (ناظم الاطباء).
ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگرتخم دلنوازی .
غزال شیرمست از دلنوازی
به گرد سبزه با مادر به بازی .
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود می کرد بازی .
رسیدند آن بتان با دلنوازی
بر آن سبزه چو گل کردند بازی .
به غمزه گرچه ترکی دلستانم
به بوسه دلنوازی نیز دانم .
ملک را درگرفت آن دلنوازی
اساس نو نهاد از عشق بازی .
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی .
آمد بر آن سوار تازی
بگشاد زبان به دلنوازی .
آن کن که به رفق و دلنوازی
آزادان را به بنده سازی .
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چاره سازی .
گوید از راه عشقبازی او
داستانی به دلنوازی او.
گرفتم در کنار از دلنوازی
به موری چون سلیمان کرد بازی .
میداد دلش زدلنوازی
کآن به که درین بلا بسازی .
کاینجا نه حدیث تیغبازیست
دلالگیی به دلنوازیست .
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی .
شه از دلنوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت .
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی .
هرزمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش .
- دلنوازی کردن ؛ نواختن دل . نوازش دل . دلجوئی کردن . تسلی دادن . شفقت و مهربانی کردن . (ناظم الاطباء) :
تا دگرباره ترکتازی کرد
خواجه را یافت دلنوازی کرد.
|| ناز کشیدن . || تملق نمودن . || ریشخند کردن . (ناظم الاطباء).