دلفریب
لغتنامه دهخدا
دلفریب . [ دِ ف َ ] (نف مرکب ) دل فریبنده . فریبنده ٔ دل . از راه برنده ٔ دل به کشی و خوشی وزیبایی . رباینده ٔ دل به زیبائی و کمال و جمال و جز آن (حالت و صفت شخص یا شی ٔ هردو آید). خوش آیند. خوش نما. دلربا. (ناظم الاطباء). زیبا و گیرا :
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان .
ای ترک دلفریب دل من نگاهدار
جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار.
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان .
چنان شیفته شد بر آن دلفریب
که بی او نهانی نکردی شکیب .
دو مرجانش از جان بریده شکیب
دو بادامش از جادوان دلفریب .
جهان دلفریب ناوفادار
سپهر زشتکار خوب منظر.
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پرفنش .
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
وامروز دردو چشمم جز جوی خون نرانی .
فریب دل بس است ای دلفریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم .
دلفریبی که چون سخن گفتی
مرغ و ماهی بر آن سخن خفتی .
به تشنه ده آن شربت دلفریب
که تشنه ز شربت ندارد شکیب .
چون سخن گفته شد برفق و براز
سخن دلفریب طبعنواز.
از من آموخته ترنم و ساز
زدنش دلفریب و روح نواز.
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چو سرو بلند.
عجب از زنخدان آن دلفریب
که هرگز نبوده ست بر سرو سیب .
نه هرجا که بینی خط دلفریب
توانی طمع کردنش در کتیب .
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری .
مبین دلفریبش چو حور بهشت
کز آن روی دیگر چو غول است زشت .
نقابی است هر سطر من زین کتیب
فروهشته بر عارض دلفریب .
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجهند با ما سخنان بی حسیبت .
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد.
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته ٔ تو سخن در شکر گرفت .
تیری نزد به غیر که از من خطا شود
آن دلفریب هرچه کند دلنشین کند.
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان .
ای ترک دلفریب دل من نگاهدار
جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار.
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان .
چنان شیفته شد بر آن دلفریب
که بی او نهانی نکردی شکیب .
دو مرجانش از جان بریده شکیب
دو بادامش از جادوان دلفریب .
جهان دلفریب ناوفادار
سپهر زشتکار خوب منظر.
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پرفنش .
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
وامروز دردو چشمم جز جوی خون نرانی .
فریب دل بس است ای دلفریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم .
دلفریبی که چون سخن گفتی
مرغ و ماهی بر آن سخن خفتی .
به تشنه ده آن شربت دلفریب
که تشنه ز شربت ندارد شکیب .
چون سخن گفته شد برفق و براز
سخن دلفریب طبعنواز.
از من آموخته ترنم و ساز
زدنش دلفریب و روح نواز.
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چو سرو بلند.
عجب از زنخدان آن دلفریب
که هرگز نبوده ست بر سرو سیب .
نه هرجا که بینی خط دلفریب
توانی طمع کردنش در کتیب .
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری .
مبین دلفریبش چو حور بهشت
کز آن روی دیگر چو غول است زشت .
نقابی است هر سطر من زین کتیب
فروهشته بر عارض دلفریب .
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجهند با ما سخنان بی حسیبت .
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد.
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته ٔ تو سخن در شکر گرفت .
تیری نزد به غیر که از من خطا شود
آن دلفریب هرچه کند دلنشین کند.