دلفروز
لغتنامه دهخدا
دلفروز. [ دِ ف ُ ] (نف مرکب ) دل فروزنده . دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج ). روشن کننده ٔ دل . مایه ٔ انشراح صدر. روشن کننده ٔ قلب . مفرح القلب . دل شادکننده . شادی بخش :
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست .
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای .
نبشته شد این نامه ٔ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است .
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفه ٔ غیب است . (سندبادنامه ص 181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی .
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی .
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت .
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم .
|| کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی :
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی .
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست .
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای .
نبشته شد این نامه ٔ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است .
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفه ٔ غیب است . (سندبادنامه ص 181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی .
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی .
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت .
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم .
|| کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی :
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی .