دلشاد
لغتنامه دهخدا
دلشاد. [ دِ ] (ص مرکب ) شاددل . خوشحال . شادمان . بانشاط. مسرور. خرم . شاد. با انبساط خاطر. گشاده خاطر :
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
به جامه بپوشید و آمد دوان
پرامید دلشاد و روشن روان .
ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد ار بومش آباد بود.
سپهر بلند از تو دلشاد باد
جهانی به داد تو آباد باد.
بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد .
دل به تو دادم ودعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم .
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.
پاینده باد خواجه ودلشاد و تندرست
برکام دل مظفر و منصور و کامکار.
دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری .
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.
چنین تا دو پاس ازشب اندرگذشت
ببودند دلشاد و خرم به دشت .
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدندجائی فراز.
ببودندیک هفته دلشاد، خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار.
چو از داد پرداختی راد باش
وزین هردوپیوسته دلشاد باش .
به شاگردیش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود.
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست .
گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت .
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکه ٔ رخ را زر شادی رسان آورده ام .
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
دعا کرد زاهد که دلشاد باش .
هرکرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
فاش می گویم و از گفته ٔ خود دلشادم
بنده ٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم .
- دلشاد شدن ؛ شادمان گشتن :
ز هرمز چو پیروز دلشاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد.
شدم دلشاد روزی با دل افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز.
- دلشاد کردن ؛ خوشحال کردن . شادمان کردن :
آن دل ازجارفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت .
- دلشاد گردیدن ؛ دلشاد گشتن . خوشحال شدن . شادمان گشتن :
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی .
- دلشاد گشتن ؛ شادمان شدن . خوشحال گشتن :
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت .
بدین گفتارتو دلشاد گشتم
ز بند غصه ها آزاد گشتم .
|| (اِ مرکب ) نشاط. خوشحالی . || همت . بخشش . عطا. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) از اسماء ایرانی است :
همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد.
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
به جامه بپوشید و آمد دوان
پرامید دلشاد و روشن روان .
ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد ار بومش آباد بود.
سپهر بلند از تو دلشاد باد
جهانی به داد تو آباد باد.
بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد .
دل به تو دادم ودعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم .
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.
پاینده باد خواجه ودلشاد و تندرست
برکام دل مظفر و منصور و کامکار.
دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری .
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.
چنین تا دو پاس ازشب اندرگذشت
ببودند دلشاد و خرم به دشت .
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدندجائی فراز.
ببودندیک هفته دلشاد، خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار.
چو از داد پرداختی راد باش
وزین هردوپیوسته دلشاد باش .
به شاگردیش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود.
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست .
گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت .
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکه ٔ رخ را زر شادی رسان آورده ام .
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
دعا کرد زاهد که دلشاد باش .
هرکرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
فاش می گویم و از گفته ٔ خود دلشادم
بنده ٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم .
- دلشاد شدن ؛ شادمان گشتن :
ز هرمز چو پیروز دلشاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد.
شدم دلشاد روزی با دل افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز.
- دلشاد کردن ؛ خوشحال کردن . شادمان کردن :
آن دل ازجارفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت .
- دلشاد گردیدن ؛ دلشاد گشتن . خوشحال شدن . شادمان گشتن :
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی .
- دلشاد گشتن ؛ شادمان شدن . خوشحال گشتن :
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت .
بدین گفتارتو دلشاد گشتم
ز بند غصه ها آزاد گشتم .
|| (اِ مرکب ) نشاط. خوشحالی . || همت . بخشش . عطا. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) از اسماء ایرانی است :
همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد.