دلداری
لغتنامه دهخدا
دلداری . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی . معشوق بودن . محبوب بودن :
ز دلداری دلی بی بهر بودش
ز بی یاری شکر چون زهر بودش .
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی می فروشد.
دلداری و یک دلی نمودن
وآنگه به خلاف قول بودن .
آن همه دلداری و پیمان و عهد
خوب نکردی که نکردی وفا.
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری .
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرده و دلداری .
|| دلنوازی . دلبری :
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو.
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم .
|| تسلیت . استمالت و غمخواری . (آنندراج ). تسلی . خاطرجمعی . دلنوازی . (ناظم الاطباء). تسلی دادن : نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت . (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد «باحرب » را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان ).
چون که ماهان زروی دلداری
دید در پیر نرم گفتاری .
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری .
چو دلداری خضرم آمد بگوش
دماغ مرا تازه گردید هوش .
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن .
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت .
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی بساز.
ملازم به دلداری خاص وعام
ثناگوی حق بامدادان و شام .
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانه ٔ خویشتن .
چیست دانی سردلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی .
ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمده ست و دلداری .
|| شجاعت . دلاوری . دلیری . پردلی . جرأت . زهره داشتن .
ز دلداری دلی بی بهر بودش
ز بی یاری شکر چون زهر بودش .
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی می فروشد.
دلداری و یک دلی نمودن
وآنگه به خلاف قول بودن .
آن همه دلداری و پیمان و عهد
خوب نکردی که نکردی وفا.
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری .
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرده و دلداری .
|| دلنوازی . دلبری :
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو.
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم .
|| تسلیت . استمالت و غمخواری . (آنندراج ). تسلی . خاطرجمعی . دلنوازی . (ناظم الاطباء). تسلی دادن : نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت . (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد «باحرب » را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان ).
چون که ماهان زروی دلداری
دید در پیر نرم گفتاری .
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری .
چو دلداری خضرم آمد بگوش
دماغ مرا تازه گردید هوش .
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن .
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت .
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی بساز.
ملازم به دلداری خاص وعام
ثناگوی حق بامدادان و شام .
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانه ٔ خویشتن .
چیست دانی سردلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی .
ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمده ست و دلداری .
|| شجاعت . دلاوری . دلیری . پردلی . جرأت . زهره داشتن .