دلدار
لغتنامه دهخدا
دلدار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل دارنده . دارنده ٔ دل . از اسماء معشوق . (از آنندراج ). معشوق . محبوب . (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه :
نخواهی مر مرا با تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست .
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد.
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت .
زآن غمزه ٔ دودافکن آتش فکنی درمن
هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر.
همان معشوق زیبا یار او بود
بت شکرشکن دلدار او بود.
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست .
بخرم گر فروشد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار.
نبودی زمان بی یار دلدار
وز آن اندیشه می پیچید چون مار.
درآمد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو با دلی شاد.
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن .
که یارا دلبرا دلدار دلبند
توئی بر نیکوان شاه و خداوند.
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست .
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن .
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور.
همان پندارم ای دلداردلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز.
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پریوار.
دردا که ز یک همدم آثارنمی بینم
دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم .
زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است
هندو دزد است و پاسبانی داند.
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من .
دوستان باشند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی .
زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون
لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم .
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
زکار و بار جهان گر شهیست عار آید.
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است .
هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی
ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش .
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار.
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم .
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاه راهیست که منزلگه دلدار منست .
عقل دیوانه شد آن سلسله ٔ مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست .
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش .
زلف دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شدبر تن ما خرقه حرام .
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما.
حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر
می می خوری و طره ٔ دلدار می کشی .
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده ٔ دلدار بیار.
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد.
مایه ٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست .
- دلدارجویان ؛ در حال جستن دلدار :
منم دلخسته و از درد مویان
منم بیدل دل و دلدار جویان .
|| نگهدار دل . محافظ دل . مهربان . دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق . دلنواز :
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
هم روز شود این شب هم باز شود این در
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی .
- دلدار گشتن ؛ نگهبان شدن . محافظ. گشتن . دلنواز شدن :
اگرصبرت بدل در یار گردد
ظفر آخر ترا دلدار گردد.
|| در تداول عامیانه ، شجاع . صاحب شجاعت . پردل . دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور. باجرأت . بازهره . پرجرأت . شجاع . نترس . آدم پرتوان و پرتحمل . کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداری کند و از جای نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه ). || (اصطلاح تصوف ) عالم شهود است ، یعنی مشاهده ٔ ذات حق . صفت باسطی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). صفت باسطیت .
نخواهی مر مرا با تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست .
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد.
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت .
زآن غمزه ٔ دودافکن آتش فکنی درمن
هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر.
همان معشوق زیبا یار او بود
بت شکرشکن دلدار او بود.
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست .
بخرم گر فروشد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار.
نبودی زمان بی یار دلدار
وز آن اندیشه می پیچید چون مار.
درآمد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو با دلی شاد.
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن .
که یارا دلبرا دلدار دلبند
توئی بر نیکوان شاه و خداوند.
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست .
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن .
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور.
همان پندارم ای دلداردلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز.
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پریوار.
دردا که ز یک همدم آثارنمی بینم
دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم .
زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است
هندو دزد است و پاسبانی داند.
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من .
دوستان باشند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی .
زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون
لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم .
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
زکار و بار جهان گر شهیست عار آید.
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است .
هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی
ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش .
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار.
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم .
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاه راهیست که منزلگه دلدار منست .
عقل دیوانه شد آن سلسله ٔ مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست .
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش .
زلف دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شدبر تن ما خرقه حرام .
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما.
حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر
می می خوری و طره ٔ دلدار می کشی .
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده ٔ دلدار بیار.
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد.
مایه ٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست .
- دلدارجویان ؛ در حال جستن دلدار :
منم دلخسته و از درد مویان
منم بیدل دل و دلدار جویان .
|| نگهدار دل . محافظ دل . مهربان . دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق . دلنواز :
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
هم روز شود این شب هم باز شود این در
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی .
- دلدار گشتن ؛ نگهبان شدن . محافظ. گشتن . دلنواز شدن :
اگرصبرت بدل در یار گردد
ظفر آخر ترا دلدار گردد.
|| در تداول عامیانه ، شجاع . صاحب شجاعت . پردل . دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور. باجرأت . بازهره . پرجرأت . شجاع . نترس . آدم پرتوان و پرتحمل . کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداری کند و از جای نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه ). || (اصطلاح تصوف ) عالم شهود است ، یعنی مشاهده ٔ ذات حق . صفت باسطی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). صفت باسطیت .