دلخوش
لغتنامه دهخدا
دلخوش . [ دِخوَش / خُش ] (ص مرکب ) خوشدل . مسرور. شادمان . (آنندراج ). خرم . (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال :
نپیچد شه از مردمی رای خویش
فرستدش دلخوش سر جای خویش .
سپهبد به جان ایمنی دادشان
سوی خانه دلخوش فرستادشان .
آنچه طعام می خواست بدو دادند و او رادلخوش روانه کردند. (قصص الانبیاء ص 80).
چنان کن کز تو دلخوش بازگردم
به دیدار تو عشرت ساز گردم .
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان .
- دلخوش بودن ؛ شاد بودن . خوشحال بودن . شادمان بودن :
دلخوش چه بوی بدانکه ناصر
مانده ست غریب و مندخانی .
چو با تو می خورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دلخوش نباشم .
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمی شود آزار.
|| راضی . قانع. (آنندراج ). خشنود.
- دلخوش بودن ؛ خشنود بودن . راضی بودن . قانع بودن :
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
|| بی دشواری و تعذر و سختی :
ساده دل است آب که دلخوش رسید
وز گرهی عود بر آتش رسید.
نپیچد شه از مردمی رای خویش
فرستدش دلخوش سر جای خویش .
سپهبد به جان ایمنی دادشان
سوی خانه دلخوش فرستادشان .
آنچه طعام می خواست بدو دادند و او رادلخوش روانه کردند. (قصص الانبیاء ص 80).
چنان کن کز تو دلخوش بازگردم
به دیدار تو عشرت ساز گردم .
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان .
- دلخوش بودن ؛ شاد بودن . خوشحال بودن . شادمان بودن :
دلخوش چه بوی بدانکه ناصر
مانده ست غریب و مندخانی .
چو با تو می خورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دلخوش نباشم .
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمی شود آزار.
|| راضی . قانع. (آنندراج ). خشنود.
- دلخوش بودن ؛ خشنود بودن . راضی بودن . قانع بودن :
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
|| بی دشواری و تعذر و سختی :
ساده دل است آب که دلخوش رسید
وز گرهی عود بر آتش رسید.