دلخسته
لغتنامه دهخدا
دلخسته . [ دِ خ َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) خسته دل . پریشان خاطر وغمناک . (آنندراج ). مغموم . مهموم . (ناظم الاطباء). دلریش . مجروح دل . دل افگار. دل فگار. مفؤود :
دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه .
هرآنکس که با شاه پیوسته بود
برآن پادشاهیش دلخسته بود.
پرستنده آگه شد از راز اوی
چو بشنید دلخسته آواز اوی .
ز کینه همه پاک دلخسته ایم
کمر بر میان جنگ را بسته ایم .
هرآنکس که از فور دلخسته بود
به خون ریختن دستها شسته بود.
سوی شهر هیتال کردند روی
از اندیشه دلخسته و راهجوی .
جهاندار کاووس خود بسته بود
ز رنج و ز تیمار دلخسته بود.
همی گفتی چنین دلخسته رامین .
آنهاکه ندانند ز فعل بد اینها
درمانده و دلخسته و با درد و عنااند.
بدخواهان تو هر چه هستند
دلخسته ٔ چرخ لاجوردند.
دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم .
من دلخسته را دلداریی کن
چو دل دادی مرا غمخواریی کن .
از آنجاکه شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دلخسته بود.
من نیز چو تو شکسته بودم
دلخسته و پای بسته بودم .
منم دلخسته و از درد مویان
منم بی دل دل و دلدارجویان .
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
به حال دل خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری .
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید.
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت .
- دلخسته شدن ؛ رنجور شدن . پریشان خاطر و غمناک شدن . انسفاح . (از منتهی الارب ):
برین گونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد.
نه کس زین شهنشاه دلخسته شد
نه بر هیچ مهمان درش بسته شد.
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دوسه دلخسته شد.
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
- دلخسته گشتن ؛ غمناک گشتن . رنجور گشتن . دلخسته شدن :
سرانجام از چنگ ما رسته گشت
هرآنکس که برگشت دلخسته گشت .
گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم .
|| رنجور. بیمار. رنجور از عشق . ناظم الاطباء). || دل آزرده . رنجیده . رنجیده خاطر.
دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه .
هرآنکس که با شاه پیوسته بود
برآن پادشاهیش دلخسته بود.
پرستنده آگه شد از راز اوی
چو بشنید دلخسته آواز اوی .
ز کینه همه پاک دلخسته ایم
کمر بر میان جنگ را بسته ایم .
هرآنکس که از فور دلخسته بود
به خون ریختن دستها شسته بود.
سوی شهر هیتال کردند روی
از اندیشه دلخسته و راهجوی .
جهاندار کاووس خود بسته بود
ز رنج و ز تیمار دلخسته بود.
همی گفتی چنین دلخسته رامین .
آنهاکه ندانند ز فعل بد اینها
درمانده و دلخسته و با درد و عنااند.
بدخواهان تو هر چه هستند
دلخسته ٔ چرخ لاجوردند.
دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم .
من دلخسته را دلداریی کن
چو دل دادی مرا غمخواریی کن .
از آنجاکه شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دلخسته بود.
من نیز چو تو شکسته بودم
دلخسته و پای بسته بودم .
منم دلخسته و از درد مویان
منم بی دل دل و دلدارجویان .
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
به حال دل خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری .
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید.
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت .
- دلخسته شدن ؛ رنجور شدن . پریشان خاطر و غمناک شدن . انسفاح . (از منتهی الارب ):
برین گونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد.
نه کس زین شهنشاه دلخسته شد
نه بر هیچ مهمان درش بسته شد.
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دوسه دلخسته شد.
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
- دلخسته گشتن ؛ غمناک گشتن . رنجور گشتن . دلخسته شدن :
سرانجام از چنگ ما رسته گشت
هرآنکس که برگشت دلخسته گشت .
گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم .
|| رنجور. بیمار. رنجور از عشق . ناظم الاطباء). || دل آزرده . رنجیده . رنجیده خاطر.